درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
  • تقدیم به تنها عشقم
  • عسل طبیعی
  • جی پی اس موتور
  • جی پی اس مخفی خودرو

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان-رمان و آدرس x2mu.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 16
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 209
بازدید کل : 64134
تعداد مطالب : 46
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

رمان




 
9- سلاخ خانه 
«بیلی پیلگریم در بعد زمان چند پاره شده است.» جمله اول کتاب خلاصه کل داستان است. باورتان می‌شود؟ ونه گات کتابی نوشته است که یک بار داستان را در جمله اول کتاب گفته، بعد در فصل اول کتاب این کار را تکرار کرده و بعد در فصل‌های دوم تا آخر یک بار دیگر داستان را گفته و باور کنید که این کارها را آن قدر هنرمندانه انجام داده که شما درحین خواندن اصلا متوجه این تکرار‌ها نمی‌شوید. از ونه گات در ایران کتاب‌های مختلفی ترجمه و چاپ شده است، با این حال «سلاخ خانه شماره 5» طرفداران بسیار بیشتری دارد. این هم به خاطر تقدم زمانی ترجمه این کتاب است که در واقع باب آشنایی ما را با عمو کورت باز کرد و هم به خاطر تم کتاب که درباره جنگ جهانی دوم و موضوعی ملموس است (باقی کتاب‌های ونه گات چنین موضوعی ندارند، به اضافه این که ونه گات خودش در جنگ جهانی دوم در گیر و در واقع اسیر بوده و همین به ملموس تر شدن داستان کمک کرده) و بالاخره این که انسجام داستان و پیوند عجیب خطوط مختلف داستانی در این کتاب به قدری زیاد و محکم است که شک نکنید، نمی‌توانید کتاب را زمین بگذارید.
 
10- خداحافظ گاری کوپر/ انتشارات نیلوفر
شما می‌دانید مغولستان خارجی کجاست؟ حتما می‌دانید! منتها ممکن است به این ناکجا آباد خودتان یک اسم دیگری داده باشید. این اسم را «لنی» روی ناکجا آباد خودش گذاشته. لنی یک جوان آمریکایی است که برای فرار از جنگ ویتنام به صورت غیر قانونی به سوئیس آمده و آن جا دارد برای خودش اسکی بازی می‌کند و عاشق تنهایی است. او دوست دارد کمتر کسی زبان انگلیسی بلد باشد و فکر می‌کند که عشق کار آدم‌ها را تمام می‌کند و از وابستگی بدش می‌آید و از پلیس بدش می‌آید. از خیلی چیزهای دیگر هم بدش می‌آید؛ فقط اسکی کردن را دوست دارد و عکس گاری کوپر را توی جیبش دارد و هر از چند گاهی آن را در می‌آورد و نگاه می‌کند و می‌گوید که مرگ گاری کوپر، مرگ معصومیت و مردانگی و خیلی چیزهای دیگر بوده. خودش هم برای فرار از دردسر همیشه دروغ می‌گوید و یک پا هولدن کالفیلد است، منتها بیشتر از هولدن جمله قصار توی چنته اش دارد و هنوز نمی‌داند روزگار چه بازی ای قرار است به سرش بیاورد و آشنایی با جس کارش را تمام می‌کند. عشق از همه چیز محکم تر است و جس را که می‌خواسته سر لنی کلاه بگذارد دوباره پیش او می‌کشاند و آن وقت دیگر لنی به مغولستان خارجی هم فکر نمی‌کند و خیلی چیز‌های دیگر و خیلی حرف‌های دیگر و...


یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 20:11 ::  نويسنده : Hadi

8- بازمانده روز
داستان از همان عنوان کتاب شروع می‌شود؛ «بازمانده روز».  غروب و چند مدتی که از روز مانده، هم حسرت روز رفته را با خودش دارد و هم امید به استفاده از مدت باقیمانده را. این دقیقا حال و روز آقای استیونز- پیشخدمت با وفای لرد دارلینگتن- است که عمری به خاطر کارش از همه چیز حتی عشقش گذشته  و حالا که اربابش مرده و دارد با آقای فارادی – یک آمریکایی شوخ طبع- کار می‌کند فرصتی پیدا کرده تا سفری شش روزه به غرب انگلیس برود تا ضمن دیدار از مناظر مطبوع بتواند عشق قدیمش را هم بعد از 30 سال ببیند و از او خبری بگیرد. داستان در واقع یادداشت‌های استیونز در طول همین سفر است. او در طول سفر به یاد گذشته‌هایی می‌افتد که آن‌ها را نابود کرده؛ چیزهایی که از دست داده و به خصوص آدم‌هایی که گم کرده است. در دل داستان البته نکات زیاد دیگری هم مطرح می‌شوند؛ مثل ماجراهایی از اوضاع و احوال سیاسی بریتانیا به خصوص در زمان جنگ جهانی که استیونز از طریق پذیرایی  در مجالس اربابش شاهد آن‌ها بوده، اما اصل داستان همین غم منتشر است.



یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 20:11 ::  نويسنده : Hadi
6- ارباب حلقه‌ها
سه گانه استاد تالکین را باید پدر جد همه داستان‌های فانتزی و آثاری مثل هری پاتر و نیروی اهریمنی‌اش و دیوید گمل و دران شان و کریستوفر پائولینی و دلتورا و بقیه به حساب آورد. داستان کلی کتاب را احتمالا همه از طریق نمایش فیلم‌های اقتباسی پیتر جکسون  از روی کتاب می‌دانید: «یک مبارزه خیر و شر دیگر». اما نکته مهم در جزئیات کتاب است که این مبارزه ازلی و ابدی را با چنان جزئیات حیرت آوری تعریف کرده است که شما نمی‌توانید نمونه و مشابه دیگری برای آن پیدا کنید. فقط خواندن فصل اول داستان (فصل اول از جلد اول: یاران حلقه) برای پی بردن به این نکته کافی است. این فصل که معمولا خیلی‌ها به خاطر عجله شان برای زودتر شروع کردن داستان، آن را نمی‌خوانند اسناد خیالی داستان را در کتابخانه‌های مختلف معرفی می‌کند. لا به لای همین‌ها می‌توانید نظرات تالکین درباره کتاب و کتابخانه و داستان را هم بخوانید و مطمئن شوید که لقب «استاد» بیشتر از هر کس دیگری برازنده اوست.
 
7- رگتایم/  انتشارات خوارزمی
داستان «رگتایم» داستان آمریکای قبل از جنگ جهانی است، داستان این که چطور یک وقتی امید و آرمانی وجود داشت و بعد همه چیز تباه و تمام شد. این کتاب از همان دسته آثاری است که به آن‌ها می‌گویند «سهل و ممتنع». یعنی وقتی می‌خوانیش فکر می‌کنی خودت هم می‌توانی عینش را بنویسی و وقتی به نوشتن می‌رسی، می‌بینی نمی‌شود. داستان در نیویورک می‌گذرد. از سال 1900 شروع می‌شود و با ورود ایالات متحده به جنگ جهانی اول- یعنی سال 1917- تمام می‌شود. کل داستان از ماجراهای تاریخی واقعی و تو در تویی می‌گذرد که سه خانواده از سه نژاد مختلف (سفید پوست، سیاه پوست و زرد پوست یعنی چینی مهاجر) هستند و یک جوری کل جامعه آمریکا را نمایندگی می‌کنند. داستان‌های این سه خانواده از هم جداست و در واقع کتاب چند بار شروع و تمام می‌شود. اما در عین حال داستان‌ها به هم ربط پیدا می‌کنند و در فصل آخر هم همه به هم می‌رسند، جایی که داستان تمام می‌شود و این سوال برای خواننده پیش می‌آید که تاریخ ما را می‌سازد یا ما تاریخ را؟


یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 20:10 ::  نويسنده : Hadi
4- گتسبی بزرگ
این رمان بر خلاف باقی کتاب‌های این فهرست که از همان اول کار میخکوبتان می‌کند، یک مشکل کوچک دارد، آن هم این که «گتسبی بزرگ» را شما اگر به عنوان یک داستان معمولی مثل هزاران داستان دیگر بخوانید اذیتتان نمی‌کند ولی وقتی آن را به چشم یک شاهکار دست می‌گیرید و مدام توقع یک چیز فوق العاده را دارید، متاسفانه رمان همین طور هی ناامیدتان می‌کند و ناامیدتان می‌کند تا وقتی که به فصل آخر برسید و آن جاست که یک باره مات و مبهوت شکوه این داستان خواهید شد. برای این که نمک آن غافلگیری از بین نرود، انتهای داستان را تعریف نمی‌کنیم و همین قدر می‌گوییم که جی گتسبی با اسم واقعی جیمز گست، پسر جوان جاه‌طلب، بی دانش، رمانتیک و ماجراجویی است که بعد از شرکت در جنگ جهانی اول توانسته با درجه افسری برای خودش میان اشراف نیویورک جایی دست و پا بکند اما هنوز هم از درون غمگین است و نمادی به حساب می‌آید از نسل جوان‌هایی که از طرف بقیه درک نمی‌شوند و به قول نویسنده کتاب متعلق به «نسل از دست رفته» ( یک چیزی معادل همان «نسل سوخته خودمان») است. کافی است دل به دل کتاب بدهید و با آن جلو بروید و خودتان را توی شخصیت گتسبی ببینید و الی آخر.
 
5- ناتور دشت/ انتشارات نیلا
«ناتور» یعنی نگهبان، یعنی مواظب. اسم داستان هم از این جا آمده که هولدن کالفید- قهرمان داستان- آرزو دارد یک روزی بتواند خواهر نه ساله اش فیبی و باقی بچه‌ها را ببرد در یک دشت وسیع و بگذارد آن‌ها هر چقدر می‌خواهند بازی کنند و خودش هم نگهبانی باشد در کناره دشت که نگذارد بچه‌ها توی دره بیفتند. احتمالا از همین آرزو می‌توانید بفهمید هولدن 17 ساله - پسر بچه ای که از مدرسه اش در رفته و از همه چیز‌های گند جامعه آمریکا بدش می‌آید- دقیقا چه جور موجودی است و داستانی که تک گویی بلند همچین آدمی ‌باشد، چه جور داستانی است. بله، ناتور دشت کتاب تلخی است، اما این تلخی از آن نوعی است که برای همه ما آشناست، تلخی تاسف خوردن و معصومیت از دست رفته کودکی. هولدن برای این آن قدر افسرده است که دارد از دنیای کودکی فاصله می‌گیرد و آن دره ای که هولدن نمی‌خواهد بچه‌ها تویش سقوط کنند دره خطرناک و کثیف دنیای آدم بزرگ‌هاست. شک نکنید که ناتور دشت یک شاهکار است، شاهکاری که سالینجر خواسته با آن نبوغش را به رخ بقیه بکشاند.


یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 20:9 ::  نويسنده : Hadi
3- خداحافظی طولانی
چندلر این خاصیت را دارد که هیچ وقت شما را نا امید نمی‌کند، یعنی تمام انتظاراتی را که می‌شود از یک رمان پلیسی خوب داشت، او یکجا به شما می‌دهد، معما، جنایت، سرنخ‌هایی برای حدس زدن، کاراگاه، نکات ریزی که بعدا موقع بازگشایی معما یادت بیاید که آن‌ها را جا انداخته ای و بالاخره مسابقه بین نویسنده و خواننده. چندلر و کارآگاهش فیلیپ مارلو همه این‌ها را دارند. این کارآگاه بارانی پوش، حاضر جواب، شوخ و البته تنها، انگ کارآگاهی است. درواقع تصور کردن داستان با هر کارآگاه دیگری ( مثلا مایک‌هامر با آن اخلاق کینه ای و انتقام گیرش یا هرکول پو آروی مبادی آداب) بسیار دشوار است. فقط مارلوست که حاضر می‌شود به کسانی که قبلا به او ضربه زده اند هم کمک بکند. هر چند این تلخی در آخر کتاب به جا می‌ماند که امید و تلاش مارلو برای این که دنیا جای بهتری شود، در برابر عمق تباهی انسان‌ها حاصل چندانی نداشته و مارلو دوباره همان مرد تنهایی است که باید خیابان‌های نیویورک را به تنهایی و با تاسف طی بکند.
 


یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 20:8 ::  نويسنده : Hadi

2- وداع با اسلحه
باید این کتاب را بخوانید تا بفهمید چرا همینگوی داستان نویس بزرگی است. هنر او در این کتاب، در این نکته است که همینگوی چیزی رمانتیک را به شکلی غیر رمانتیک روایت می‌کند.
ماجرای این کتاب که در اصل ماجرایی است که بر خود نویسنده رفته، داستان یک راننده آمبولانس جوان به اسم هنری است که جنگ جهانی اول را در شمال ایتالیا تماشا می‌کند. در آغاز کتاب او به عشق اعتقادی ندارد و جنگ برایش چیزی سرگرم کننده و بی خطر به حساب می‌آید که معلوم نیست  روزنامه‌ها چرا آن قدر بزرگش می‌کنند اما درست در پایان یک سال (سال 1917، زمان وقوع داستان)  هنری کاملا عوض شده است. پرستاری که موقع بستری شدن او در بیمارستان دلش را برده بود، کشته شده است و حالا هنری به جهان طور دیگری نگاه می‌کند. اما این اتفاقات پی در پی چنان نرم و روان و عادی روایت شده اند که این کار فقط از همینگوی بر می‌آید، توصیف‌های ساده، جملات کوتاه، بدون هیچ تجزیه و تحلیل خاصی.
دقیقا همان صفت «نرم» برای نوع روایت کتاب مناسب است که در ترجمه دریابندری هم به طرز حیرت انگیزی فوق العاده از آب در آمده (این اولین ترجمه دریابندری بوده). باید خودتان کتاب را بخوانید تا بفهمید چه می‌گویم.



یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 20:8 ::  نويسنده : Hadi

1- مرشد و مارگریتا
کتاب با صفحه مکالمه دو شاعر روس در پارکی در مسکو شروع می‌شود که دارند به عادت کمونیست‌های آن زمان به باور‌های خدا پرستانه ایراد می‌گیرند.
شیطان که دست بر قضا در آن روز در مسکوست به میان حرف‌های آن‌ها می‌رود و می‌گوید بالاتر از همه دلیل‌های اثبات وجود خدا که آن دو ردشان می‌کنند، یک دلیل ساده تر وجود دارد و آن این که «خدا هست». دوشاعر روس به شیطان می‌خندند و ماجراها شروع می‌شود.
شاعران روس کشته می‌شوند، پلیس و کاگ ب سرگردان می‌شود. مارگریتا حاضر به فداکاری می‌شود، تئاتر مسکو حادثه آفرین می‌شود، عده زیادی دیوانه می‌شوند... 
درس اصلی این کتاب در واقع همین است که «به شیطان نباید خندید.»
داستان با سه خط داستانی پیش می‌رود و در انتها هر سه خط به طرز حیرت انگیزی به هم می‌رسند.
داستان در دل ماجرای خودش، خیلی آرام و زیر پوستی فضای پلیسی حکومت استالین فوق العاده از داستان تصلیب مسیح پیامبر (ع) – که البته با روایت کتاب مقدس تفاوت دارد و به روایت اسلامی ‌ماجرا شبیه است – را هم می‌توانید بخوانید. پونتوس پیلاطس این کتاب، همواره منتظر است تا مسیح او را ببخشد.



یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 20:5 ::  نويسنده : Hadi

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد

گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا

می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل

او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

 

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می

شد.

در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه

یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی

با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن

شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت

چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن

بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر

یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.

دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ

التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی

قفسه اش به شش تا رسیده بود.

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با

دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر

کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس

و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد.

شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از

آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال

ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران

شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت

بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما

دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.

زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول

های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام

شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم،

مگر نه؟

پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به

مراسم عروسی اش

نرفت.

مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در

بیمارستان یک ستاره زیبا

می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را

بازشناخت و گفت: در

قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟

پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

 

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش

یک ستاره زیبا را در

دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟

مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا

کردی؟ کودک جواب

داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.

پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟

پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟

کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

 

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که

بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.



یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 14:0 ::  نويسنده : Hadi

یه داستان گریه دار واقعی

 

سر کلاس درس معلم پرسيد: هي بچه ها چه کسي مي دونه عشق چيه؟
هيچکس جوابي نداد همه ي کلاس يکباره ساکت شد همه به هم ديگه نگاه مي کردند ناگهان لنا يکي از بچه هاي کلاس آروم سرشو انداخت پايين در حالي که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسي حرف نزده بود بغل دستيش نيوشا موضوع رو ازش پرسيد ، بغض لنا ترکيد و شروع کرد به گريه کردن معلم اونو ديد و گفت: لنا جان تو جواب بده دخترم ، عشق چيه؟
لنا با چشماي قرمز پف کرده و با صداي گرفته گفت: عشق؟
دوباره يه نيشخند زدو گفت: عشق...


ببينم خانوم معلم شما تابحال کسي رو ديدي که بهت بگه عشق چيه؟
معلم مکث کردو جواب داد: خوب نه ولي الان دارم از تو مي پرسم
لنا گفت: بچه ها بذاريد يه داستاني رو از عشق براتون تعريف کنم تا عشق رو درک کنيد نه معني شفاهيشو حفظ کنيد


من شخصي رو دوست داشتم و دارم ، از وقتي که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتي که نفهميدم از من متنفره بجز اون شخص ديگه اي رو توي دلم راه ندم براي يه دختر بچه خيلي سخته که به يه چنين عهدي عمل کنه.


گريه هاي شبانه و دور از چشم بقيه به طوريکه بالشم خيس مي شد اما دوسش داشتم بيشتر از هر چيز و هر کسي حاضر بودم هر کاري براش بکنم هر کاري...
من تا مدتي پيش نمي دونستم که اونم منو دوست داره ولي يه مدت پيش فهميدم اون حتي قبل ازينکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزاي قشنگي بود sms بازي هاي شبانه صحبت هاي يواشکي ، ما باهم خيلي خوب بوديم عاشق هم ديگه بوديم از ته قلب همديگرو دوست داشتيم و هر کاري براي هم مي کرديم


من چند بار دستشو گرفتم يعني اون دست منو گرفت خيلي گرم بودن ، عشق يعني توي سردترين هوا با گرمي وجود يکي گرم بشي ، عشق يعني حاضر باشي همه چيزتو به خاطرش از دست بدي ، عشق يعني از هر چيزو هر کسي به خاطرش بگذري


اون زمان خانواده هاي ما زياد باهم خوب نبودن اما عشقه من بهم گفت که ديگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت


پدرم ازين موضوع خيلي ناراحت شد فکر نمي کرد توي اين مدت بين ما يه چنين احساسي پديد بياد ولي اومده بود پدرم مي خواست عشقه منو بزنه ولي من طاقت نداشتم ، نمي تونستم ببينم پدرم عشقه منو مي زنه.


رفتم جلوي دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن ، خواهش مي کنم بذار بره


بعد بهش اشاره کردم که برو ، اون گفت لنا نه من نمي تونم بذارم که بجاي من تورو بزنه من با يه لگد اونو به اون طرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو... و اون رفت و پدرم من رو به رگبار کتک بست


عشق يعني حاضر باشي هر سختي رو بخاطر راحتيش تحمل کني


بعد از اين موضوع عشقه من رفت ما بهم قول داده بوديم که کسي رو توي زندگيمون راه نديم اون رفت و از اون به بعد هيچکس ازش خبري نداشت اون فقط يه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود:

 


لناي عزيز هميشه دوستت داشتم و دارم ، من تا آخرين ثانيه ي عمر به عهدم وفا مي کنم ، منتظرت مي مونم ، شايد ما توي اين دنيا بهم نرسيم ولي بدون عاشقا تو اون دنيا بهم مي رسن پس من زودتر مي رمو اونجا منتظرت مي مونم


خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش
دوستدار تو(ب.ش)

 


لنا که صورتش از اشک خيس بود نگاهي به معلم کرد و گفت: خوب خانم معلم گمان مي کنم جوابم واضح بود
معلم هم که به شدت گريه مي کرد گفت: آره دخترم مي توني بشيني
لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گريه مي کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شد و گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا براي مراسم ختم يکي از بستگان
لنا بلند شد و گفت: چه کسي؟
ناظم جواب داد: نمي دونم يه پسر جوان
دستهاي لنا شروع کرد به لرزيدن ، پاهاش ديگه توان ايستادن نداشت ناگهان روي زمين افتاد و ديگه هم بلند نشد
آره لناي قصه ي ما رفته بود ، رفته بود پيش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توي اون دنيا بهم رسيدن...
لنا هميشه اين شعرو تکرار مي کرد

 


خواهي که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسي باش که خواهان تو باشدیه داستان گریه دار واقعی - Bitrin.com
خواهي که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسي باش که پايان تو باشد

 

 


بدترين شرايط زندگي ما آرزوي خيلي هاي ديگه است...

 



یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 13:59 ::  نويسنده : Hadi

 

 

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .

به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " . 
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم" 
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....

ای کاش این کار رو کرده بودم ................."

 



یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 13:59 ::  نويسنده : Hadi

 

سر کلاس درس معلم پرسید: هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟
هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردندناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید ، بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و گفت: لنا جان تو جواب بده دخترم ، عشق چیه؟
لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت: عشق؟
دوباره یه نیشخند زدو گفت: عشق...

 

ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟
معلم مکث کردو جواب داد: خوب نه ولی الان دارم از تو می پرسم
لنا گفت: بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

 

من شخصی رو دوست داشتم و دارم ، از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه.

 

گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...
من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای قشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ، ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم

 

من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن ، عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی ، عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی ، عشق یعنی از هر چیزو هر کسی به خاطرش بگذری

 

اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشقه من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت

 

پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشقه منو بزنه ولی من طاقت نداشتم ، نمی تونستم ببینم پدرم عشقه منو می زنه.

 

رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن ، خواهش می کنم بذار بره

 

بعد بهش اشاره کردم که برو ، اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اون طرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو... و اون رفت و پدرم من رو به رگبار کتک بست

 

عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راحتیش تحمل کنی

 

بعد از این موضوع عشقه من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و از اون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود:

 

 

 

لنای عزیز همیشه دوستت داشتم و دارم ، من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم ، منتظرت می مونم ، شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم

 

خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش
دوستدار تو(ب.ش)

 

 

 

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کرد و گفت: خوب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود
معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت: آره دخترم می تونی بشینی
لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شد و گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان
لنا بلند شد و گفت: چه کسی؟
ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان
دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن ، پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتاد و دیگه هم بلند نشد
آره لنای قصه ی ما رفته بود ، رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...
لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟   خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟    آغاز کسی باش که پایان تو باشد



یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 13:59 ::  نويسنده : Hadi

 

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن

برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در

راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم

جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با

هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش

با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه

مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره

جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی

کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه : سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی

زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش

منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش

رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم

باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم

خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا

مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش

بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس

عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت

ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام

دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو

نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون

لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون،

همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب

هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که

بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری

اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی

که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به

اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی

نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو

چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام

پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه

تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو

نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای

دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی

خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز

خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت.

دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو

بگیر. منم باهات میام . پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه.

سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و

داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو

دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک

یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی

که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود

نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده

بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا

دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی

مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که

فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند



یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 13:58 ::  نويسنده : Hadi

 

يک شکلات شروع شد
من يک شکلات گذاشتم تو دستش اونم يک شکلات گذاشت تو دستم
من بچه بودم اونم بچه بود
سرمو بالا کردم سرشو بالا کرد
ديد که منو ميشناسه
خنديدم 
گفت دوستيم؟
گفتم دوست دوست
گفت تا کجا؟
گفتم دوستي که تا نداره 
گفت تا مرگ 
خنديدمو گفتم من که گفتم تا نداره 
گفت باشه تا پس از مرگ
گفتم: نه نه نه نه تا نداره 
گفت: قبول تا اونجا که همه دوباره زنده ميشن يعني زندگي پس از مرگ 
باز هم با هم دوستيم؟
تا بهشت تا جهنم
تا هر جا که باشه منو تو با هم دوستيم 
خنديدمو گفتم تو براش تا هر جا که دلت مي خواد يک تا بزار
اصلا يک تا بکش از سر اين دنيا تا اون دنيا 
اما من اصلا براش تا نميزارم 
نگام کرد نگاش کردم باور نميکرد 
مي دونستم اون مي خواست حتما دوستيمون يک تا داشته باشه 
دوستي بدون تا رو نميفهميد !!

گفت بيا برا دوستيمون يک نشونه بذاريم
گفتم باشه تو بذار
گفت شکلات باشه؟
گفتم باشه 
هر بار يک شکلات ميذاشت تو دستم منم يک شکلات ميذاشتم تو دستش
باز همديگرو نگاه ميکرديم يعني که دوستيم دوست دوست
من تندي شکلاتامو باز ميکردم ميذاشتم تو دهنم تندو تند مي مکيدم
ميگفت شکمو 
تو دوست شکموي مني وشکلاتشو ميگذاشت توي يک صندوقچه کوچولوي قشنگ 
ميگفتم بخورش
ميگفت تموم ميشه مي خوام تموم نشه برا هميشه بمونه 
صندوقچش پر از شکلات شده بود 
هيچکدومشو نمي خورد 
من همشو خورده بودم
گفتم اگه يک روز شکلاتاتو مورچه ها بخورن يا کرمها اون وقت چي کار ميکني؟
ميگفت مواظبشون هستم 
ميگفت مي خوام نگهشون دارم تا موقعي که دوستيم و من شکلاتمو ميذااشتم تو دهنمو مي گفتم نه نه نه نه تا نه دوستي که تا نداره !!

يک سال دو سال چهارسال هفت سال ده سال 
بيست سالش شده 
اون بزرگ شده من هم بزرگ شدم
من همه شکلاتامو خوردم 
اون همه رو نگه داشته 
اون اومده امشب تا خداحافظي کنه 
مي خواد بره اون دور دورا
ميگه ميرم اما زود برميگردم
من که ميدونم اون بر نميگرده 
يادش رفت به من شکلات بده 
من که يادم نرفته شکلاتشو دادم 
تندي بازش کرد گذاشت تو دهنش
يکي ديگه گذاشتم تو اون دستش گفتم بيا اين هم آخرين شکلات براي صندوقچه کوچولوت 
يادش رفته بود يک صندوقچه داره برا شکلاتاش
هر دوتا رو خورد 
خنديدم 
ميدونستم دوستي اون تا داره اما دوستي من تا نداره
مثل هميشه
خوب شد همه رو خوردم 
اما اون هيچ کدوم رو نخورده
حالا با يک صندوقچه پر از شکلاتهاي نخورده چي کار ميکنه؟



یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 13:57 ::  نويسنده : Hadi

آن شب شب نحسی بود ...

با او تماس گرفت : چرا ؟ مگه من چی کار کردم ؟

دختر در جوابش : تو ... نه عزیزم تو خیلی پاکی ... ولی من ... تو لیاقتت بیشتر از منه ...

گفت : این حرفا چیه ؟ تو می دونی یا من ؟ من دوست دارم ... به خدا بدون تو می میرم ...

دختر گفت : این از اون دروغا بودا ... ولم کن ... ازت خسته شدم ... تو زیادی عاشقی ...

پسر : مگه بده آدم عاشق باشه ... ؟

دختر : آره واسه من بده ... عشق دروغه ...

پسر : نه به خدا من عاشقتم ...

دختر : ولم کن حوصلتو ندارم ...

پسر آهی کشید و گفت نه تو رو خدا نمی خوام از دستت بدم ...

صدای قطع شدن مکالمه آمد ...


تازه به خانه رسیده بود ... وارد اتاقش شد و با دیدن عکس او در پشت زمینه ی کامپیوترش ، اشکش جاری شد ...

آهنگ مورد علاقه ی او را گذاشت تا پخش شود ...

به اواسط آهنگ رسیده بود که بغضش ترکید ...

بود و نبودم ... همه وجودم ... آروم جونم ... واست می خونم ... دل نگرونم اگه نباشی بدون چشمات مگه میتونم ؟

گرمی دستات ... برق اون نگاه ... یادم نمیره طعم بوسه هات ... کاشکی بدونی اگه نباشی ... می شکنه قلبم بی تو و صدات ...

و می گریست ...

بدون شام خوردن به رختخواب رفت ... و با فکر او به خواب ...

ساعت 3:12 بامداد بود ... از جا پرید ... خواب او را دیده بود ...

بلند شد و روی تختش نشست ... به بی معنی بودن زندگی بدون او پی برده بود ...

نمی خواست دیگر با هیچ کسی باشد ... پیامکی ارسال کرد :

" الان که این پیامک رو می خونی جسمم با تو غریبه شده ولی بدون روحم همیشه دوست داره ، دیدار به روز بیداری بدن ها ... دوستت دارم ... بای "


به بیرون از اتاقش رفت ... داخل آشپز خانه شد ...

پنجره ی آشپز خانه به اندازه ی او بزرگ بود ...

داخل کوچه را نگاهی کرد ...

سکوت در کوچه ی ساختمانشان فریاد می کشید ...

پنجره را باز کرد ...






با باز شدن پنجره ، شب به داخل خانه نفوذ کرد ...

پاهایش را از پنجره بیرون گذاشت ... و بدنش هنوز لب پنجره بود ...

و وداع کرد ...

صدایی سرد از کوچه آمد ... ساعت 3:34 دقیقه بامداد بود ... جسمی به پایین افتاده بود ...

نخواست مزاحم کسی بشود برای همین نیمه شب را انتخاب کرد ...

و روحش به آرامش ابدی رسید و جسمش نسیب خاک شد ... همانطور که از خاک آمده بود ...


صبح مادرش قبل از اینکه به آشپز خانه برسد داخل اتاق پسر شد ...

پسر را نیافت ...




ولی گوشی او را در حال زنگ خوردن دید ...

تماس هایی پشت سر هم و بی وقفه از یک دختر ...

و ده ها پیام یکسان در گوشی دید که تازه از طرف دختر ارسال شده بودند :

" نه تورو خدا نه ... نمی خوام دیگه ازت جدا باشم .... فکر کن حرفای دیشبم فقط یه شوخی بود ...

تورو خدا ازم جدا نشو .... بخدا منم دوستت دارم "

زمان ارسال پیام ساعت 3:35 دقیقه ی بامداد بود ...




و مادر ... وارد آشپز خانه شد ... طبق عادت از پنجره به پایین نگاهی کرد ....

 

 



یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 13:57 ::  نويسنده : Hadi

وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم

 
قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...

*

وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم

سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از 

این که منو از دست بدی وحشت داشتی

*
 
وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..

صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و

گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه

*

وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه 

راستی راستی دوستم داری

.بعد از کارت زود بیا خونه

*
وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم

تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان 

وقت اینه که بری

تو درسها به بچه مون کمک کنی

*

وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که

 
بافتنی می بافتی

بهم نکاه کردی و خندیدی

*

وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند

 
زدی...

*

وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی 

صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50 

سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم
 
بود


*
وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد

اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری



به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری

و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی

چون زمانی که از دستش بدی

مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی

اون دیگر صدایت را نخواهد شنید

 



یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 13:56 ::  نويسنده : Hadi
خیانت عشق1از مدرسه که آمدم خونه دیدم الهام و الهه خونه ما هستند تعجب کردم چون اونا همیشه با دعوت میامدن چی شده بود که سر زده آمده بوددند سلام کردم که الهام خواهر بزرگم در جوابم گفت به به عروس خانوم و کلی کشید خیلی جا خوردم یعنی منظورش چی بود رو به مامانم کردم گفتم مامان منظور الهام چیه گفت هیچی مادر قرار برات فردا شب خواستگار بیاد خواهرات هم آمدن کمک من . اون لحظه بود که من تمام بدنم داغ شد و گفتم مادر مگر من به شما نگفته بودم که قصد ازدواج ندارم و افتادم گریه .
مادرم گفت :الناز جون تو که میدونی توی این خونه هیچکس نمیتونه رو حرف آقاجونت حرف بزنه اگر میتونی خودت بهش بگو با گریه رفتم تو اتاقم صدای الهه رو شنیدم که میگفت همه از خواستگار خوشحال میشند حالا خواهر ما رو باش 
تا موقع شام از اتاق در نیامدم برای شام مادرم صدام زد رفتم پایین توی هال و به آقا جون و احسان و فراز سلام کردم و نشستم هیچی نمیتونستم بگم چون میدونستم تا حرفی بزنم شری ازش بلند میشه و آبرومون جلوی شوهر خواهرام میره به خاطر همین بی چون چرا پذیرفتم که فردا شب قراره خواستگار بیاد خواهرام بعد از شام رفتند و من موندم با دنیایی از غم .

فردا شب فرارسید و خواستگارها آمدند من توی آشپز خونه بودم و تا موقع بردن چایی حق بیرون امدم نداشتم 
بهد از چند دقیقه صدای مادرم رو شنیدم که صدام میزد و میخواست چای ببرم 
باسینی چای وارد اتاق شدم وای خدای من چی میدیم حاج محسن و زهره خانم و پسرشون سینا بودنند یک آن جا خوردم یعنی خواستگار من سینا پسر حاج محسن بود که تازه از خارج برگشته بود.
چایی را تعارف کردم و از اتاق خارج شدم در پوست خود نمیگنجیدم حالا دیگه حتی فراموش کرده بودم که من قصد ادامه تحصیل داشتم و توی افکارم بودم که با صدای آقاجون به خودم امدم و سریع به سمت اتاق رفتم آقاجون گفت :دخترم الناز برید با آقا سینا سنگاتون رو وا بکنید و حرفاتون رو بزنید 
وای خدای من یعنی آقا جون اینقدر روشن فکر شده بود چون ما اینجور رسمی نداشتیم .

من و سینا با هم رفتیم توی اتاق چند دقیقه اول هر دو ساکت بودیم بعد از چند دقیقه سینا شروع به صحبت کرد 
گفت :ببینید الناز خانوم شما دختر بسیار خوب و نجیبی هستید اما من قصد ازدواج ندارم و قصدم اینه که برگردم خارج من توی این چند سالی که خارج بودم به هیچ عنوان قصد برگشت به ایران رو نداشتم حالا هم که امدم فقط برای دیدار خانواده بوده اما پدر و مادرم میخوان منو پابند کنند 
من نتونستم مقابل خانواده ام وایسم اما از شما میخوام ..............
اینجای صحبتش بود که مادرم صدامون زد و مجبور شدیم از اتاق بریم بیرون ............
با بیرون رفتم ما همگی دست زدنند و تبریک گفتند تنها کسانی که وجودشون مهم نبود من و سینا بودیم چون حتی قرار عقد هم برای آخر هفته گذاشته بودنند و مهریه هم تعیین شده بود اعصابم خیلی خرد شده بود از یه طرف حالا من با دیدن سینا آرزوی ازدواج با اونو داشتم از یه طرف هم دوست نداشتم زن کسی بشم که منو نمیخواد برای خدا حافظی رفتم و آقاجون و مامانم تا دم در اونا رو بدرقه کردند با رفتن اونا الهام و الهه هم رفتند 
آقاجون خیلی خوش حال بود اما به جاش من بد حال دل رو به دریا زدم و گفتم آقاجون میخوام یه چیزی بگم 
آقاجون گفت زودتر بگو میخوام بخوابم گفتم آقاجون پسره منو نمیخواد 
چشم های آقاجونم گرد شد و گفت چه حرفا کی این حرفا رو کرده تو گوش تو 
مامانم با اشاره ازم میخواست ادامه ندم 
اما من توجه نکردم و گفتم خودش آقاجون توی اتاق بهم گفت نمیخوام و میخوام برگرد خارج 
آقاجون با عصبانيت فریاد زد دیگه نمیخوام بشنوم اصل حاجی که اون راضی و الا پا جلو نمیذاشت پسره هم بعد از عروسی سر عقل میاد چه حرفا که نمیشنویم دوره آخر زمونه به خدا پاشو تو هم برو بخواب این حرف هم جلوی دیگران نزن خوبيت نداره

من هم شب بخیر گفتم ورفتم بخوابم مادرم اومد کنارم روی تخت نشست گفت دخترم خودت رو نکن اون پسر خارج بوده تازه برگشته هنوز هوای اونجا رو داره مونده سر عقل بیاد اما مطمئن باش بعد از عروسی یک لحظه هم تو رو ول نمیکنه عروسک من ..................
مادرم رفت و منو توی دنیای خودم تنها گذاشت شب تا صبح بیدار بودم وفکر میکردم بعد از اذان صبح بود که خوابیدم ساعت 10 بود که با صدای مینا بچه الهام بیدار شدم خواستم درس بخونم دیدم فایده ای نداره الهام امده تا من رو ببره خرید تا الهام رو دیدم افتادم گریه الهام گفت مامان این دیونه چشه ...................
مامانم گفت سر به سرش نذار خوب میشه ....................
الهام گفت تا اخر هفته وقت زیادی نداریم پس توام جای گریه بلند شو اماده شو بریم خرید تا وقت آرایشگاه هم بگیریم الان هم وقت ابغوره گرفتن نیست 
دیدم الهام راست میگه هول هولکی صبحانه رو خوردم و آماده شدم با الهام رفتیم بازار و وسایل تزیین اتاق رو خریدیم وقت آرایشگاه هم گرفتیم 
وقتی امدیم خونه مادرم گفت یه خبر خوش .............گفتم چی شده مادر زودتر بگو گفت ببین با این پسر چه کار کردی که هنوز 24 ساعت نشده زنگ زده و با تو کار داشت بهش گفت یه ساعت دیگه تماس بگیره الانا دیگه وقتش که زنگ بزنه 
من رفتم توی اتاقم و لباس راحتی پوشیدم داشتم موهام رو شونه میکردم که تلفن زنگ خورد صدای تپش قلبم رو خودم میشنیدم الهام گوشی رو برداشت و بعد منو صدا زد وقتی رفتم بیرون گفت بیا آقا سیناست با تو کار داره 
گوشی رو گرفتم و سلام کردم صدای سینا رو که شنیدم فقط مونده بود سکته کنم بعد از سلام و احوالپرسی گفت النلز خانم من دیشب نتونستم حرفم رو کامل به شما بزنم 
من میدونم خانواده شما خانواده بسیار خوبیه و همچنین شما دختر خوبی هستید دیگه توی این چند سالی که همسایه بودیم همدیگه رو خوب شناختیم اما حرف من اینه که اصلا قصد ازدواج ندارم اما هر چی به خانواده ام میگم به حرفم گوش نمیدن و ارزشی برای من و حرف من قائل نیستند از شما میخوام که پدرتون رو راضی کنید 
عرق سردی روی پیشونیم نشست چه کار میتونستم بکنم 
در جوابش گفتم من دیشب در مورد شما با آقا جونم حرف زدم اما بحث من نتیجهای جز ت آقاجونم نداشت من بیشتر از این نمیتونم مقابل خانواده ام بیاستم 
سینا در جوابم گفت حالا که اینجوره من میخواستم با سرنوشت شما بازی نکنم پس بچرخند تا من هم بچرخم اما اینو بدونید که من روزی با شما اتمام حجت کردم و شما هم پذیرفتید و خداحافظی کرد گوشی رو گذاشتم سر جاش و شروع به گریه کردم 
الهام و الهه دورم رو گرفتند و دلداریم میدانند که همه مردا اینجوریند مخصوصا این که خارج رفته است 
اما من دردم عمیق تر بود من نمیخواستم زن کسی بشم که منو نمیخواد چطور به آقاجون اینو باید میگفتم 
از اون روز به بعد دیگه مدرسه نرفتم و موندم خونه توی هیچ کاری هم کمک نمیکردم روز دوشنبه بود که زهره خانم زنگ زد و از مادرم اجازه گرفت که منو ببرن خرید عقد مادرم خیلی خوشحال شد و گفت اجازه ما هم دست شماست 
عصری منو الهام آماده بودیم تا با زهره خانم بریم خرید 
ساعت 5 بود که زهره خانم آمد سراغمون اما اثری از سینا نبود و سپند برادر کوچکتر سینا با مادرش امده بود زهره خانم تا ما رو دید گفت سینا حالش خوب نبود نیامد منم سپند رو آوردم تا با ماشین بریم .
الهام هم که به اندازه من جا خورده بود به روی خودش نیاورد و فقط با لبخند گفت :مشکلی نیست ان شاالله که کسالتشون برطرف بشه 
با سپند و زهره خانوم رفتیم اول قصد خرید حلقه رو داشتیم چند تا مغازه گشتیم تا در نهایت سپند یه حلقه پر نگین انتخاب کرد و به ما پیشنهادش داد من که دیدم واقعا زیباست پذیرفتم اون حلقه رو خریدم و بقیه خریدها هم بیشتر با نظر و سلیقه سپند خریداری شد با وجود سپند و شوخی هایی که میکرد دیگه نبود سینا زیاد برام مهم نبود 
شب با کلی خرید به خونه برگشتیم هر چی اصرار کردیم که زهره خانوم و سپند بیان تو قبول نکردند و رفتند 
خریدها رو نشون مادرم و آقاجون و الهه دادم و خیلی خوشحال بود اما سگرمه های آقا جون تو هم بود که چرا سینا نیامده 
با امدن فراز و محسن شام رو کشیدم سر میز شام کسی حرفی نمیزد اما گویا همه از نیامدن سینا بودنند 
بعد از شام بود که تلف زنگ خورد فراز گوشی رو برداشت و بعد از حال و احوال به آقاجون گفت حاج حسن با شما کار داره 
آقاجون با حاج حسن حرف زد و گوشی رو گذاشت 

مامانم از آقاجون پرسید حاجی چه کار داشت آقا جون گفت حاج حسن میگه عقد و عروسی رو با هم برگزار کنیم و آخر هفته عروسی هم باشه 
مامانم گفت حاجی شما چی گفتید 
آقا جون گفت نتونستم رو حرف حاج حسن حرف بزنم فقط گفتم مهلت خریدن حجاز کمه که حاجی گفت کی از شما جحاز خواسته منم قبول کردم 
الهام و الهه شب موندن تا فردا با مادرم برند خرید برای حجاز اما من خیلی بودم چون اصلا آقا جون وجود منو نا دیده گرفته بود و همش به فکر آبروی خودش بود 
شب رو تا صبح با گریه گذروندم صبح زود مامانم و الهام و الهه رفتند برای خرید مینا دختر الهام هم پیش پرستارش گذاشتندمن بودم و دنیایی غصه دیدم کسی خونه نیست زنگ زدم به مریم دوست چند ساله ام 
حال و احوال کردم مریم گفت الناز جون کجایی خبری ازت نیست همه دلواپسند شدند چند بار زنگ زدم خونتون تلفنتون اشغال بود بلا نکنه شوهر کردی 
اسم شوهر رو که آورد زدم زیر گریه گفتم آره قراره شوهر کنم 
یه هورا کشید و بعدش پرسید با کی ؟
گفتم با سینا پسر حاج حسن 
مریم با صدای بلند گفت شوخی نکن جان من راست بگو همون که همه تو کفشند 
گفتم آره بابا تحفه ای هم نیست 
مریم گفت :بابا تو دیگه کی هستس دست شیطون بستی بعد میگی تحفه ای هم نیست قدرش رو بدون توی این دوره زمونه شوهر کمه دیگه کمتر هم بشین گریه کن کسی از درس خوندن به جایی نرسیده 
بعدش گفت الی من باید برم شب مهمونیم و خدا حافظی کرد
نهار رو خودم تنها خوردم آقا جون ظهرا نمیامد خونه بعد از نهار خوابیدم نزدیکای غروب بود که با سرو صدای بقیه از خواب بیدارشدم 
رفتم دم در دیدم یه ماشین پره اسبابه گفتم چه خبره که الهه گفت الی جون اینا جحاز توست مامان برات سنگ تمام گذاشته 
چند روز باقی مانده به همین منوال سپری شد و مامان اینا دنبال خرید حجاز بودنند 
جمعه صبح منو الهام و الهه رفتیم آرایشگاه .....
وای بعد از اصلاح صورتم و برداشتن ابروهام خودم هم خودم رو نمیشناختم چشمان عسلیم بیشتر می درخشید و پوست سفیدم براق تر شده بود آرایشگر با هر نگاهی که به من میکرد یه ماشالله میگفت 
صورتم گرد و سفید بود لبای گوشتی قشنگی داشتم 
بعد از آرایش و جمع کردن موهام بهم اجازه دادن خودم رو تو ایینه ببینم وای چقدر خوشگل شده بودم 
الهه که تازه کارش تمام شده بود سوتی کشید گفت دختر پسر کش شدی ها ..................
لباسم با دنباله ای که داشت کمی برام سنگین بود اما تحملش کردم تمامش سنگ دوزی شده بود و برق خاصی میزد اونجا بود که به سلیقه سپند احسنت گفتم شاید اگر دست خودم بود این لباس رو انتخاب نمیکردم کار الهام و الهه هم تمام شده بود فقط منتظر سینا بودیم که دسته گل رو بیاره و ما رو ببره ساعت از 12 گذشته بود که زنگ آرایشگاه رو زدند و خواسته بودنند که ما بریم دم در .
من که منتظر سینا بودم با باز کردن در و دیدن سپند جا خوردم سپند با کت و شلوار خیلی زیباتر شده بود با بغض پرسیدم پس سینا کجاست الهام والهه که از چهره هاشون معلوم بود وا رفته اند 
سپند گفت سوار شید توضیح میدم ماشین سپند که 206 بود خیلی زیبا تزئین شده بود و دسته گلم هم ست ماشین درست شده بود اگر آرایش نداشتم صد در صد گریه میکردم به حال و روز خودم 
سپند قبل از اینکه کس دیگه ای سوال ازش بپرسه گفت سینا دنبال کار و بار مراسم بود منو به نمایندگی فرستاد تا دم خونه هیچ حرف نزدیم 
با ورود من به خونه صدای کل و جیغ بود که به هوا رفت آقاجون مامانم به استقبالم امدن و از اینکه سینا با ما نبود جا خوردند آقا جون گفت این پسر دیگه داره از شور و مزه درش میاره جمله آقاجون هنوز تمام نشده بود که صدای زهره خانم رو شنیدیم که میگفت به افتخار آقا داماد دست بزنید 
وای چقدر سینا کت و شلوار مشکی بهش می امد اما دیگه برای من هیچ چیز فرق نمیکرد وقتی سر سفره عقد کنارم نشست آهسته گفت من نمیخواستم بیام اما به اجبار امدم اونجا بود که من دیگه تحملم رو از دست دادم و زدم زیر گریه همه فکر میکردند که اشک های من به خاطر اینه که امشب از ای خونه میرم اما نمیدونستند درد ن چیه 
عاقد برای بار سوم خطبه رو خوند و من بله رو گفتم و همه بهم تبریک گفتند 
بعد از صرف نهار مراسم رقص و پای کوبی شروع شد من همیشه آرزو داشتم که موقع ازدواجم با شوهرم دست تو دست هم برقصم اما وقتی این پیشنهاد رو به سینا دادم گفت من از این مسخره بازی ها خوشم نمیاد بعد از شام مهمونا منو سینا رو تا دم در خونه حاج حسن بدرقه کردند و رفتند ما قرار بود طبقه دوم حاج حسن زندگی کنیم 
وارد خونه که شدم جا خوردم وای امانم چه سلیقه ای به خرج داده بود محو تماشای وسایل بودم که سینا امد تو ...................
بدون هیچ حرفی رفت سمت اتاق خواب من که خجالت میکشیدم صبر کردم تا لباسهاش رو عوض کنه بعد با زدن ضربه ای وارد اتاق شدم دیدم سینا روی تخت خوابیده لباس راحتی از کمد برداشتم و رفتم اتاق دیگری تا لباس هایم رو عوض کنم 


--------------------------------------------------------------------------------



لباسم رو بزور از تنم دراوردم و موهام رو با هر جون كندني بود باز کردم کدوم عروس شب عروسیش اینقدر بیچاره ست که من هستم 
رفتم تو اتاق خواب و اهسته کنار سینا خوابیدم وای سینا دل هر دختری رو می لرزوند اما چه فایده با اینکه رسما و شرعا مال من بود اما وجودش قلبش مال من نبود توی افکارم غرق بود که خوابم برده بود صبح با صدای در بیدارشدم زهره خانم پشت در بود درو که باز کردم بغلم کرد و بهم گفت مبارک عروس خانم انشالله که خوشبخت بشی بعد از تبریک ازم خواست بریم صبحانه رو پایین بخوریم که صدای سینا رو شنیدم که گفت ممنونم مامان ما هم اینجا صبحانه میخوریم و از همین روز اول مستقل بشیم بهتره زهره خانم هم گفت باشه مادر هر جور راحتی چند دقیقه بعد زهره خانم صبحانه رو آورد گذاشت و رفت شروع به خوردن کردیم اما حتی یک کلمه هم بین ما رد و بدل نشد بعد از صبحانه سینا مقابل تلویزیون نشست و خودش رو مشغول کرد نزدیکای ظهر بود که گفت الی بیا کارت دارم رفتم کنارش نشستم گفت ببین الی از دیشب تا حالا دارم فکر میکنم من تو رو نمیخواستم من عاشق دختری توی سوئد بودم و قول ازدواج بهش داده بودم به اصرار خانواده ام تن به ازدواج با تو دادم پس منو درک کن من خواهر نداشتم پس تو میشی خواهر من و ما رسما زن وشوهر هستیم اما تو خونه خواهر برادریم اگر میخوام اینجوری باشه نمیخوام به ضرر تو باشه میخوام تو همیشه دختر باقی بمونی تا بعد از من راحتر بتونی ازدواج کنی میفهمی چی میگم تو 18 سالت و من 30 سال پس گرم و سرد و روزگار رو بیشتر از تو چشیدم از فردا هم میری مدرسه و درست رو ادامه میدی ن هم در اولین فرصت برمیگردم خارج و از اونجا طلاقت رو به صورت غیابی میدم ببین الی من و تو باختیم فقط فقط به خاطر پدرانمون هم باختیم 
گفتم بسه دیگه دوست ندارم ادامه بدی تو خیلی پستی که بازندگی من بازی کردی تازه میگی درس بخون داشتم گریه میکردم که سینا گفت اون دیگه میلی با خودت دوست داری درس بخون دوست نداری نخون اما اینا رو بهت گفتم که فکر نکنی روزی عاشقت میشم و دوست ندارم کسی از رابطه ما با خبر بشه
بعد از 3 روز بنا به رسم خانوادمون رفتم خونمونالهام و الهه هم بعد از من امدند الهه دریواش گوشم پرسید چه خبر از داماد فراری به جمیع مرغا پیوستی خوش میگذره 
در جوابش گفتم الله چقدر بی ادب شدی این حرفا چیه میزنی گفت مگر حالا چی پرسیدم برو بابا بچه ننه 
کتابام رو جمع کردم تا با خودم ببرم خونه زنگ زدم خونه و از زهره خانوم خواستم به سینا بگه بیاد سراغم تا برگردم زهره خانوم گفت الناز جون سینا خونه نیست وقتی سپند امد میفرستمش دنبالت 
سپند امد سراغم کتابها رو گذاشت عقب ماشین من از بقیه خدا حافظی کردم و سوار شدم از سپند عذر خواهی کردم به خاطر اینکه افتاده زحمت گفت ای بابا الناز خانم این چه حرفیه 
سپند پیشنهاد داد قبل از اینکه بریم خونه بریم کافه و یه چیز گرم بخوریم من اول نپذیرفتم گفتم سینا بفهمه ناراحت میشه اما سپند گفت نه بابا نمیفهمه تو مطمئن باش سپند منو برد کافه ای نزدیک دانشگاهش اونجا مملو از دختر و پسر بود و آهنگ ملایمی پخش میشد و هر كس سرش به كار خودش بود بعد از ما هم چند تا از دوستان سپند آمدند چند تا دختر هم همراهشون بود علي دوست سپند تا منو ديد گفت ايول ايوله داش سپند و ايول عجب GFخوشگلي پيدا كردي بقيه هم حرف علي رو تائيد كردند اما سپند گفت نه بابا زن داداش سينامه گفتم امروز بياد بهش خوش بگذره 
علي گفت :پس خوش به حال داداش سينات با اين عروسكي كه داره 
اون ساعات بهتر ساعات عمرم بود چون تا به حال اینجور جایی نرفته بودم 
وقتی امدیم بیرون سپند گفت چطور بود خوش گذشت گفتم عالی بود خیلی خوش گذشت و اون قول داد هر وقت خواست بیاد منو با خودش بیاره 
يه جور اظطراب داشتم اما بعد به اين نتيجه رسيدم كه كار خلافي نكردم كه اظطراب داشته باشم با برادر شوهرم بودم و جاي نگراني نيست 


هوا تاريك بود كه رسيديم خونه مامان زهره رو ديدم كه دم دره با ديدن ما چهره در هم كشيد و گفت تا الان كجا بوديد مگر سپند نرفتي الناز رو بياري چرا اينقدر طول كشيد 
قلبم از شدت اظطراب تند ميتپيد 
سپند گفت مامان رفتيم كتاب كمك درسي براي زن داداش بخريم همين 
زهره خانوم كه با اين حرف سپند كمي آروم شد گفت از اين به بعد هر جا خواستيد بريد قبلش به من اطلاع بديد 
بعد من با كتابام رفتم بالا در و باز كردم سينا رو ديدم واي خدا يعني اينقدر دير امدم كه سينا امده خونه سلام كردم سينا جواب داد اما هيچ نپرسيد كجا بودي ............
اصلا وجود من براش مهم نبود شام رو زهره خانوم برامون آورد بعد از شام كمي مطالعه كردم 
سينا براي خواب رفت منم چراغ رو خاموش كردم و رفتم كنارش خوابيدم 
واي چقدر سينا برام جذاب بود وجودش در كنارم برام نعمت بود سينا خيلي زود صداي خرو پفش بلند شد وقتي مطمئن شدم كه خوابيده بوسه اي روي گونه اش كردم كه با بوسه منچشمانش رو باز كرد و با تعجب نگاهي به من كرد 
گفت :بار آخرت باشه كه ازاين غلطا ميكني مگر نگفتم ما ايد تا پايان زماني كه باهم هستيم خواهر برادري با هم باشيم 
گفتم اما خواهر برادرا هم همو ميبوسند 
فرياد زد خفه شو ........حوصله تو كاراي بچه گونه ات رو ندارم به زور دارم تحملت ميكنم 
به گريه افتادم يعني واقعا حق بوسيدن شوهرم هم نداشتم .......
ديدم بالشتش رو گرفته دستش و داره ميره سمت هال دويدم سمتش و بالشت رو ازش گرفتم و فرياد زدم تو ظالمي تو حق زندگي رو حق عشق ورزيدن رو از من گرفتي منم آدم دوست دارم كنارم باشي نوازشم كني مگر بوسه گناهه 
گفت گناه نيست اما نه براي تو بوسه معني عشقه ما بين منو تو هم عشقي وجود نداره پس بوسه گناهه 
گفتم تو يه احمقي كه همه چيز رو از خودت دريغ ميكني 
با گفتن اين جمله سوزشي رو روي صورتم حس كردم و به سمت تخت پرت شده 
چشمام رو كه باز كردم روي تخت بيمارستان بودم و حالم اصلا خوب نبود ضعف داشتم مامان زهره و سپند رو ديدم كه اونجا وايسادن تا چشم زهره خانم بهم افتاد گفت قربونت برم مادر چي شده كه ضعف كردي و افتادي 
واي با اين حرف زهره خانم خنجري به قلبم خورد يعني سينا به اينا نگفته چه اتفاقي افتاده پرسيدم مادرم كجاست ؟
زهره خانم گفت مادر براي يه سر گيجه كه همه رو خبر نميكنند خوب ميشي و بعد از خوب شدنت بهشون خبر ميديم 
سپند با جعبه شيريني وارد شد زهره خانموم مادر كجا رفتي يهو غيبت زد.
گفت :مادر اين داداش ما كه خبري ازش نيست شيريني بخره حداقل بذار من بخرم تا ضعف الناز كمي بر طرف بشه 
پرستار كه وارد شد همه رو بيرون كرد تا آمپول منو تزريق كنه با رفتن همه از اتاق پرستار دقيق گفت چي شده به من راستش رو بگو شوهرت زدت يا واقعا خودت افتادي گفتم نه خودم ضعف كردم و افتادم 
گفت مراقب خودت باش بعد از سرم هم ميتوني بري خونه اما بيشتر به خودت برس 
بعد از تمام شدن سرمم امديم خونه با كمك زهره خانوم روي تخت خوابيدم اما اثري از سينا نبود چقدر بيمعرفت بود كه منو تو اون حال ول كرده بود 
با اين فكر اشك توي چشمام جمع شد زهره خانوم متوجه حال من شد گفت مادر اگر ناراحتي من پيشت بخوابم 
گفتم نه فقط كمي ميترسم من تا الان تنها توي خونه نبودم 

گفت باشه مادر من امشب پيشت ميمونم 

شب تا صبح فکر کرد به آخر عاقبت کارم دنبال مقصر میگشتم و کسی جز آقا جون رو مقصر نمیدونستم به حال خودم اشک میریختم توی 18 سالگی مجبور بودم زن کسی باشم که عاشق یکی دیگه است و بی ارزش ترین چیز توی زندگیش من بودم 
نزدیکای صبح خوابیدم و ساعت 30/10 از خواب بیدار شدم رفتم پایین پیش زهره خانم تا منو دید گفت مادر هنوز میز صبحانه رو جمع نکردم برو بخور تا جونی بهت بیاد بعد از خوردن هم بیا کارت دارم 
صبحانه رو خوردم و رفتم پیش زهر خانم گفتم بفرمایید چه کار دارید 
گفت :مادر جون من میدونم سینا دیشب دروغ گفت که تو سرت گیج رفته اما دخترم بساز زندگی کن بلاخره سینا هم سر عقل میاد و رفتارش با تو درست میشه 
روم نشد بهش بگم آخه چقدر کی به زنش میگه تو خواهرمی ............گریه ام گرفت زهره خانم گفت من دختر نداشتم اما تو دخترمی برو کمتر گریه کن و به فکر زندگیت باش 
سینا برای نهار امد اما نه اون با من حرف زد نه من میلی به صحبت با او داشتم از فردای همون روز من شروع به مدرسه رفتم کردم و سر گرم درس شدم روزها میگذشت حتی یک کلمه هم بین من و سینا رد و بدل نمشد نهار و شام رو که زهره خانم میپخت بقیه اوقات هم من مشغول درس خوندن بودم 
4 ماه از زندگی مشترک ما میگذشت توی این چهار ماه سینا حتی یکبار هم به خونه آقا جون نیامد و من همیشه تنها میرفتم و می امدم هیچکس هم گله ای نمیکرد نمیدونم اطرافیانم کور شده بودنند یا خودشون رو نسبت به رفتار سینا بی اعتنا نشون میدادن 
یه روز که از مدرسه تعطیل شدم ماشین سینا رو مقابل مدرسه دیدم بی اعتنا رد شدم که صدای بوق باعث شد به سمت ماشین برگشتم و سوار شدم سینا سلام کرد و گفت میخوام در مورد مسئله مهمی باهات صحبت کنم و ماشین رو روشن کرد و شروع به حرکت کرد گفت میخوام یه چیزی بهت بگم فقط امیدوارم جیغ داد راه نندازی ببین الناز جان من میخوام برگردم سوئد و اونجا اقامت بگیریم و از اونجا طلاقت رو به صورت غیابی میدم اما از تو میخوام چیزی به کسی نگی تا من برم و بعد همه جریان رو برای همه تعریف کن 
فقط نگاش کردم حرفی نداشتم بزنم من سینا رو از دل و جونم بیرون کرده بودم 4 ماه بود که حتی سلام هم بهم نکرده بودیم 
گفت چرا اینجوری نگاه میکنی مگر من چه جرمی کردم 
سکوت کردم سینا منطق حرف زدن نداشت
رسیدیم خونه فردا امتحان ریاضی داشتم شروع به خوندن کردم از اول هم ریاضیم ضعیف بود بعد از شام رفتم پیش سپند تا باهام ریاضی کار کنه سپند برعکس سینا همیشه برای من حوصله داشت در حین اینکه با هام ریاضی کار میکرد پرسید الناز یه سوال دارم فقط راست بگی انتظار دروغ از تو ندارم ؟
گفتم بپرس من در خدمتم اقای معلم 
گفت رابطه ات با سینا چطوره ؟
پرسیدم برای چی میپرسی ؟
گفت حس می کنم هیچ رابطه عاطفی با هم ندارید 
گفتم بی خیال ...............
سپند لبخندی زد و گفت آفرین تو دختر مقاومی هستی که میتونی سینا رو تحمل کنی 
نمیدونست که برادرش برای من مرده 
روزی که بلیط سینا رو توی جیبش دیدم خونه دور سرم چر خید ای خدا یعنی به این زودی میخواد بره پس تکلیف من چی چقدر بیچاره بودم که بازیچه شده بودم 
اسبا ب و اثاثیه ا رو جمع کردم و رفتم خونه آقا جونم مامانم در و باز کرد گفت چه عجب یادی از ما کردی 
گفتم مامان تو هم حوصله داری ها برو کنار می خوام بیام تو 
گفت بی آقاتون امدی اینا چیه با خودت اوردی 
گفتم اقامون کی با من امد اینجا که الان بار دومش باشه امدم قهر 
مامانم گفت چه کار کردی امدی قهر 
گفتم میزاری بیام تو یا نه 
وارد خونه شدم مادرم هم پشت سر من وارد شد گفت مادر واقعا امدی قهر میدونی که آقا جونت ........
نذاشتم ادامه حرفش رو بزنه گفتم آقا جون جز اینکه بیچاره ام کرد جز اینکه دادم به کسی که میگه تو زنم نیستی خواهرمی جز اینکه دامادش قرار بره و بر نگرده 
آقا جون مگر کار دیگه ای هم مونده که بکنه .............
مامانم گفت چی یکبار دیگه تکرار کن ببینم چی شده 
اشک تمام صورتم رو گرفت و تمام ماجرا رو براش تعریف کردم مادرم هم همراه من اشک میریخت 
ظهر آقا جون امد با دیدن من گل از گلش شکفت گفت سینا رو نیاوردی بابا جون گفتم آقا جون چه حرفا سینا کجا اینجا کجا 
گفت چیزی شده ...
مادرم تمام ماجرا رو برای آقا جون تعریف کرد 
آقا جون با شنیدن حرفای مامان کارد بهش میزدی خونش در نمیامد 
مامانم عصری زنگ زد به زهره خانم و ماجرا رو براش تعریف کرد و گفت 4 ماه عروسه والا زمان ما 4 ماه عروسا حامله بودند نه اینکه هنوز دختر باشند و اینکه شوهره بخواد بره و طلاقش رو غیابی بده فردا نمیگن دختره چش بود که نتونست چند ماه دوام بیاره و پسش فرستادن 
زهره خانم به مادرم گفت که الناز بیاد خونه من خودم همه چیز رو درست میکنم ........... 
سپند امد دنبالم تا ببرتم خونه 
گفت حاضری بریم برف بازی گفتم نه حوصله ندارم 
گفت :دلت میاد از برف بازی بگذری برو بچ دانشگاه هم هستند دوست دختراشون هم میارند تو هم بیا بریم 
گفتم مامانت چی ؟بهش چی بگیم 
گفت به مامان گفتم میبرمت برف بازی تا رو حیه ات عوض بشه حالا حاضری بریم .......
گفتم باشه بریم 
وای چقدر خوش گذشت منو سپند سوار تیوپ شدیم و تا پایین تپه رفتیم چقدر به سمت هم برف پرت کردیم و روی برفا سر خوردیم 
زمانی که با سپند بودم بهترین ساعات عمر من بود 
توی راه برگشت داشتم فکر میکردم که ای کاش سپند شوهرم بود بعد چقدر خوشبخت بودم 
سپند :به چی فکر میکنی /
به زندگیم ....به تو که هر که زنت بشه خوشبخت یشه 
سپند :چون بگذرد غمی نیست زیاد غصه نخور با غصه خوردن تو کاری درست نمیشه بی خیال شو 
رسیدیم خونه من رفتم بالا و چراغ ها رو روشن کردم و چایی دم کردم مشغول تماشای تلویزیون بودم و چای میخوردم که صدای باز شدن در رو شنیدم چون میدونستم سیناست بی اعتنا به تماشا ادامه دادم 
سینا کنترل رو ورداشت و تلویزیون رو خاموش کرد و با صدای بلند فریاد زد دختره ابلهه کی اسرار زندگیش رو جار میزنه که تو احمق جار زدی آبروی منو بردی احمق اگر توی این مدت دست بهت نذاشتم برای خودت بود 
گفتم ابله تویی که حرمت هیچ چیز رو نگه نمیداری تو حتی توی این مدت یکبار هم خونه ما نیامدی چیه اقا جون من حرمت نداشت 
سینا سیلی محکمی به گوشم زد و گفت خفه شو اسم حرمت میاره تو یه زن شوهر داری کی بهت اجازه داده با پسر مجرد بری بیرون و بگردی فکر کردی من حالیم نمیشه به بهانه درس خوندن میری پیش سپند
گفتم دست خودت نیست کافر همه رو به کیش خود پندارت نه فکرت و جسمت آلوده است فکر می کنی همه همینطورند اون پسر مجرد برادرته میفهمی 
سینا به سمت امدم و با فریاد گفت لزومی نداشت که تو همه رو از روابط ما اگاه کنی 
گفتم چرا لزوم داشت چون تو شوهرمی اما تمام احساس منو لگد مال کردی تو شوهرمی اما چشمت رو روی تمام نیاز های من بستی 
گفت :اااااااااا حالا که اینطور شد حالا که اگر برم از ارث حاج حسن پدر محترمم محروم میشم حالا که بلیطم به دست اونا پاره شد 
میشم یه شوهر خوب ...شوهری که به احساساتت جواب بده ...ببینم اون موقع چه بهونه ای داری ..........به سمتم امد و فریاد زد خودت خواستی خود احمقت .....
منو بغل کرد و شروع به بوسیدن کرد اما بوسیدنی که از روی محبت نبود بلکه از روی لجبازی بود اونشب برای بار اول منو سینا باهم یکی شدیم اما چه فایده ای اون از سر لجبازی تن به خواسته من و خانواده اش داد 
فردا صبح که بیدار شد گفت حالا از امروز میشم یه شوهر خوب از مدرسه رفتن خبری نیست کنکور دادن و قبولی دانشگاه رو از سرت بیرون کن ماهی یکبار میری خونه آقا جونت نهار و شام خودت درست میکنی و ......
سینا رفت با رفتن سینا زهره خانم اومد بالا گفت دخترم دیشب چی شد ؟صدای فریادتون تا پایین میامد 
حرفای سینا رو براش تعریف کردم و گفتم دیگه بی اجازه اون نمیتونم از خونه در بیام 
دلداریم داد و گفت اولشه یواش یواش رام می شه سینا از بچگی هم لجباز بود 
طبق چیزی که سینا گفته بود کسی به خونه من نمیامد و تلفن هم كه قطع بود موبايلم هم ازم گرفته بود حتی زهره خانم هم نميتونست زياد بياد بالا و سر بهم بزنه ماهی یکبار به خونه آقا جونم میرفتم حق حرف زدن با سپند رو نداشتم دنیا برم شده بود زندان و سينا شده بود زندانبان
باید می ساختم شاید صبر من نتیجه میداد 
شده بودم کدبانوی خونه و هیچ اعتراضی هم نمیکردم 
سینا برای مدتی مجبور شد به ماموریت بره موقع رفتن منو به مادرش سپرد و بهم گفت اگر بشنوم از قوانین سر پیچی کردی تو میدونی با من .............

ادامه دارد......... 
.
.
.
.
.
.
.
.اگه سپاس و نظر ندین نمی زارمدیگه به خدا
 


یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 13:55 ::  نويسنده : Hadi

روزی مردی به کنار رودخانه ای رفت ، سرش را بلند کرد و در دل گفت : پروردگارا تو به من چشم داده ای و من تو را به خاطر این که می توانم گل ها را ببینم شاکرم. تو به من گوش داده ای و من تو را از این که می توانم آواز مرغکان را بشنوم شاکرم. تو به من دست داده ای و من از این که می توانم نسیم ملایم را با آن ها لمس کنم شاکرم و اکنون از تو سه خواسته دارم : تو را ببینم ، صدایت را بشنوم . لمست کنم !
لحظاتی صبر کرد و سرش را به زیر انداخت و چهره اش در آب افتاد ؛ ناگهان باران گرفت و او با شور و مستی فریاد کشید وای باران و دستانش را بلند کرد تا باران آن ها را بشوید. هنگامی که باران تمام شد مرد گفت خداوندا برای این باران از تو متشکرم اما نه من تو را دیدم نه صدایت را شنیدم و نه تو را لمس کردم !
و آن مرد هرگز نفهمید …

�ید�3 ��P>, �. از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندى زد و گفت : دخترم ، نگران نباش ؛ آن معجونى که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادرشوهرت از بین رفته است.

 

�؇} ���. �W, پرسیدم چرا ناراحتی ؟ گفت : پدر دختری که دوستش دارم گفته دخترش را به کسی میدهد که اسب داشته باشد ! من اسبم را به او دادم ولی ناگهان به خود آمدم و دیدم دیگر هیچ چیز ندارم … از ادامه دادن راه منصرف شدم و به شهرم بازگشتم … و با نارحتی به حلاج گفت : من بعد از این همه سال انتظار ، نتوانستم خدا را زیارت کنم !!!
و حلاج به او گفت :
تو خدا را زیارت کردی …
خدا سرپناهی نداشت ، تو برای خدا سرپناه ساختی !
خدا زخمی بود ، تو خدا را درمان کردی !
خدا گرسنه بود ، تو خدا را سیر کردی !
خدا تنها و غمگین بود ، تو خدا را از تنهایی درآوردی !
و حلاج در پایان گفت : خدای حقیقی در هیچ کشوری و بر هیچ زبانی زندانی نیست …
خدا ، یاری رساندن به انسانهاست !!!

 



شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 20:11 ::  نويسنده : Hadi

دخترى ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولى هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جر و بحث میکردند. عاقبت یک روز دختر نزد داروسازى که دوست صمیمى پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمى به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد ! داروساز گفت : اگر سم خطرناکى به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود همه به او شک خواهند برد ، پس معجونى به دختر داد و گفت که هر روز مقدارى از آن را در غذاى مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم‌کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسى به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقدارى از آن را در غذاى مادر شوهر می ریخت و با مهربانى به او میداد. هفته ها گذشت و با مهر و محبت
عروس ، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت : آقاى دکتر ، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم ، حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمیخواهد بمیرد ؛ خواهش میکنم داروى دیگرى به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندى زد و گفت : دخترم ، نگران نباش ؛ آن معجونى که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادرشوهرت از بین رفته است.

�؇} ���. �W, پرسیدم چرا ناراحتی ؟ گفت : پدر دختری که دوستش دارم گفته دخترش را به کسی میدهد که اسب داشته باشد ! من اسبم را به او دادم ولی ناگهان به خود آمدم و دیدم دیگر هیچ چیز ندارم … از ادامه دادن راه منصرف شدم و به شهرم بازگشتم … و با نارحتی به حلاج گفت : من بعد از این همه سال انتظار ، نتوانستم خدا را زیارت کنم !!!
و حلاج به او گفت :
تو خدا را زیارت کردی …
خدا سرپناهی نداشت ، تو برای خدا سرپناه ساختی !
خدا زخمی بود ، تو خدا را درمان کردی !
خدا گرسنه بود ، تو خدا را سیر کردی !
خدا تنها و غمگین بود ، تو خدا را از تنهایی درآوردی !
و حلاج در پایان گفت : خدای حقیقی در هیچ کشوری و بر هیچ زبانی زندانی نیست …
خدا ، یاری رساندن به انسانهاست !!!

 



شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 20:11 ::  نويسنده : Hadi

یرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود ؛ دختری جوان،  رو به روی او ، چشم از گل ها بر نمی داشت …
وقتی به ایستگاه رسیدند ، پیرمرد بلند شد ، دسته گل را به دختر داد و گفت : می دانم از این گل ها خوشت آمده است. به زنم می گویم که دادمشان به تو ؛ گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر میشد !

.
.
شخصی نزد حلاج آمد و گفت : من سالها ثروتم را جمع کردم که به عربستان بروم و خدا را زیارت کنم ، در راه که می رفتم به روستایی رسیدم که به خاطر جنگ ویران شده بود ، مردم زخمی بودند و سر پناهی نداشتند ؛ مقداری از ثروتم را خرج ساختن سرپناه و دارو برای مردم کردم …
به روستای دیگری رسیدم ، کودکان یتیم و گرسنه را دیدم و با باقیمانده ثروتم برای آنها غذا تهیه کردم …
به روستای دیگری رسیدم ، جوانی را دیدم تنها و غمگین که زیر درختی نشسته بود ؛ پرسیدم چرا ناراحتی ؟ گفت : پدر دختری که دوستش دارم گفته دخترش را به کسی میدهد که اسب داشته باشد ! من اسبم را به او دادم ولی ناگهان به خود آمدم و دیدم دیگر هیچ چیز ندارم … از ادامه دادن راه منصرف شدم و به شهرم بازگشتم … و با نارحتی به حلاج گفت : من بعد از این همه سال انتظار ، نتوانستم خدا را زیارت کنم !!!
و حلاج به او گفت :
تو خدا را زیارت کردی …
خدا سرپناهی نداشت ، تو برای خدا سرپناه ساختی !
خدا زخمی بود ، تو خدا را درمان کردی !
خدا گرسنه بود ، تو خدا را سیر کردی !
خدا تنها و غمگین بود ، تو خدا را از تنهایی درآوردی !
و حلاج در پایان گفت : خدای حقیقی در هیچ کشوری و بر هیچ زبانی زندانی نیست …
خدا ، یاری رساندن به انسانهاست !!!



شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 20:10 ::  نويسنده : Hadi

روزی دختری از یک مرد روحانی می خواهد به منزلشان بیاید و به همراه پدرش به دعا بپردازد. وقتی روحانی وارد منزل می شود مردی را می بیند که بر روی تخت دراز کشیده و یک صندلی خالی نیز کنار تخت وی قرار دارد. پیرمرد با دیدن مرد روحانی گفت : شما چه کسی هستید ؟ و اینجا چه می کنید ؟ روحانی خودش را معرفی کرد و گفت : من در اینجا یک صندلی خالی می بینم ، گمان می کردم منتظر آمدن من هستید.

پیرمرد گفت : آه بله … صندلی … خواهش می کنم بفرمایید بنشینید ؛ لطفا در را هم ببندید.
مرد روحانی با تامل و در حالی که گیج شده بود در را بست. پیرمرد گفت : من هرگز مطلبی را که می خواهم به شما بگویم به کسی حتی دخترم نگفته ام. راستش در تمام زندگی اهل عبادت و دعا نبودم تا اینکه چهار سال پیش بهترین دوستم به دیدنم آمد ؛ او به من گفت :
“دوست من فکر می کنم دعا یک مکالمه ساده با خداوند است. روی یک صندلی بنشین ، یک صندلی خالی هم روبرویت قرار بده. با اعتقاد فرض کن که خداوند بر صندلی نشسته است ، این موضوع خیالی نیست چون خدا وعده داده است که من همیشه با شما هستم ، سپس با او درد دل کن ، درست به طریقی که هم اکنون با من صحبت می کنی.” من چندبار این کار را انجام دادم و آنقدر برایم جالب بود که هر روز چند بار این کار را انجام می دهم. مرد روحانی عمیقا تحت تاثیر داستان پیرمرد قرار گرفت و مایل شد تا پیرمرد به صحبت هایش ادامه دهد. پس از آن با همدیگر به دعا پرداختند و مرد روحانی به خانه اش بازگشت.

دو شب بعد دختر به مرد روحانی تلفن زد و خبر مرگ پدرش را به او اطلاع داد. مرد روحانی پس از عرض تسلیت پرسید : آیا او در آرامش مرد ؟ دختر گفت : بله ، وقتی می خواستم از خانه بیرون بروم مرا صدا زد تا پیش او بروم ، دست مرا در دست گرفت و بوسید. وقتی که نیم ساعت بعد از فروشگاه برگشتم ، متوجه شدم که او مرده است اما نکته عجیبی در مورد مرگ پدرم وجود دارد. معلوم بود که او قبل از مرگش خم شده و سرش را روی صندلی کنار تختش گذاشته است !!! آیا شما دلیل این کار او را می توانید حدس بزنید ؟
مرد روحانی در حالی که اشک هایش را پاک می کرد گفت : ای کاش ما هم می توانستیم مثل او از این دنیا برویم.

ا�j� ���&, ��ش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین و چند بار خودش را تکاند تا اینکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و بر روی زمین افتاد. باغبان در راه بازگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد بی درنگ آن شاخه را از بیخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجال برای اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد که ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت : اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه ی حیاتت من بودم.

 



شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 20:10 ::  نويسنده : Hadi

مرد ثروتمند بدون فرزندی که به پایان زندگی اش رسیده بود کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد :
“تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم نه برای برادر زاده ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران” اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند ، پس تکلیف آن همه ثروت چه می شد ؟

برادر زاده او تصمیم گرفت آن را اینگونه تغییر دهد :
“تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم ؟ نه ! برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.”
خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه تغییر داد :
“تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم. نه برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.”
خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد و آن را به نفع خود تغییر داد :
“تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم ؟ نه. برای برادرزاده‌ام ؟ هرگز. به خیاط.هیچ برای فقیران.”
پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند :
“تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم ؟ نه. برای برادر زاده‌ام ؟ هرگز. به خیاط ؟ هیچ. برای فقیران”
نکته اخلاقی :
خدا نسخه ای از هستی و زندگی به ما میدهد که در آن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید به روش خودمان آن را علامت گذاری کنیم ؛ از زمان تولد تا مرگ این خود ما هستیم که زندگی را میسازیم !!!



شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 20:10 ::  نويسنده : Hadi

مردی در حالی که به قصرها و خانه های زیبا مینگریست به دوستش گفت : وقتی این همه اموال رو تقسیم میکردند ، ما کجا بودیم ؟؟؟
دوست او دستش رو گرفت و به بیمارستان برد و گفت : وقتی این بیماریها رو تقسیم میکردند ، ما کجا بودیم ؟؟؟

.
.
پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد و هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمیخواست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود. همزمان با غروب خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند ولی در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد “چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود !!!” با خود می گفت : “اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود. بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم.”
یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند. پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد.
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد. بعد از ظهر بود که به آنجا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید. به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد. پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود. سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد. در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و همزمان با غروب آفتاب خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.
.
.
یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن برگ های ضعیف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا اینکه تمام برگ ها جدا شدند و شاخه از کارش بسیار لذت می برد.
برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت می کرد. باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین و چند بار خودش را تکاند تا اینکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و بر روی زمین افتاد. باغبان در راه بازگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد بی درنگ آن شاخه را از بیخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجال برای اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد که ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت : اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه ی حیاتت من بودم.



شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 20:9 ::  نويسنده : Hadi

وقتی که نوجوان بودم یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بود و به نظر می رسید وضع مالی خوبی نداشته باشند. شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال سن داشتند و لباس هایی کهنه و در عین حال تمیز پوشیده بودند دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زیادی در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند صحبت می کردند ؛ مادر نیز بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد. وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند متصدی باجه از پدر خانواده پرسید : چند عدد بلیط می خواهید ؟ پدر خانواده جواب داد : لطفا شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان. متصدی باجه قیمت بلیط ها را اعلام کرد ؛ پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بلیط پرسید : ببخشید ، گفتید چه قدر ؟! متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت ، بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت درباره برنامه های سیرک بودند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت و نمیدانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگوید.

پدرم که متوجه ماجرا شده بود دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت سپس خم شد و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد زد و گفت : ببخشید آقا ، این پول از جیب شما افتاد ! مرد که متوجه موضوع شده بود ، همانطور که اشک در حدقه چشمش لق لق میزد گفت : متشکرم آقا.
مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود کمک پدرم را قبول کرد …
بعد از اینکه بچه ها به همراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدند ، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم و آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم و فهمیدم که انسان باید ثروتمند زندگی کند تا آنکه ثروتمند بمیرد



شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 20:9 ::  نويسنده : Hadi

ضربه ای به در اتاق اقای فرهنگ( بزرگ) زدم و وارد شدم و گفتم: امری داشتین؟
- بیا بشین جانم.. مقابل او نشستم و منتظر شدم تا شروع به صحبت کند.

نیرنگ


- خانوم رسام من خیلی شرمنده ام دلم میخواد بدونی چقدر از رفتارتینا دلگیر شدم،خصوصا در مورد یادگاری پدرت. وقتی فربد موضوع را برام تعریف کرد اونقدر خجالت زده شدم که نمی تونستم بیام و تو چشات نگاه کنم. 
مطمئن باش که من دیشب تینا رو تنبیه کردم و قدغن کردم که دیگه پا به شرکت بذاره. حالا فرض کن من پدرتم که دارم ازت عذر خواهی میکنم منو ببخشی.
- نیازی نیست اینقدر خودتون رو ناراحت کنید من رفتار تینا رو به بزرگی و خوبی شما می بخشم. 
- مرسی دخترم واقا که دختر با شعور و با گذشتی هستی. من از اینکه توی این شرکت کار میکنی خیلی خوشحالم.
- ممنون اقای فرهنگ و برخاستم وگفتم: امری نیست
- عرضی نیست جانم. بفرمایید.از اتاق که خارج شدم اقای فرهنگ وارد شد.
- سلام
-سلام دیروز چی شد؟
- به لطف شما مشکل برطرف شد.
- به مامانتون گفتید سر ساعتی که میایید جلوی مجتمع منتظرتون باشه؟
- فکر نمی کنم اینقدر بیکار باشن که هر روز منتظر من بمونند.
- خب کار خیلی اشتباهی کردید چرا به حرف من گوش نکردید ؟ چرا موضوع رو جدی نگرفتید؟
- برای اینکه فکر نمی کنم اینقدر جدی باشه.
- حتما باید اتفاقی بیافته تا بهتون ثابت شه موضوع جدیه؟ اگه امروز باز منتظرتون باشن چی؟
- اگر امروزمنتظر بودن یه فکر اساسی میکنم.
در همین حین اقای انتظامی وارد اتاق شد و گفت: خانم رسام پرونده....
نگذاشتم حرفش را تکمیل کند و گفتم: ببخشید فراموش کردم آقای انتظامی الان براتون میارم. پرونده را برداشتم ومیخواستم به اتاق اقای انتظامی بروم که تلفن به صدا در آمد. خواستم برگردم که اقای انتظامی گفت: من جواب میدم. پرونده را به اتاق اقای انتظامی رساندم و به اتاقم برگشتم. اقای فرهنگ گوشی تلفن را روی دستگاه گذاشت و گفت: اقایی با خانم گلچین کار داشت. 
حدس زدم که این اقا کسی جز منصور نیست. در دلم گفتم: بیچاره این بار هم که میخواست جواب بگیره من گوشی را برنداشتم. یک ساعت بعد اقای فرهنگ همراه اقای انتظامی از شرکت خارج شد تازه ساعت دو بود و الناز هنوز به شرکت برگشته بود. حوصله ام حسابی سر رفته بود که ضربه ای به در خودر و مردی وارد شد و سلام کرد. نگاهش کردم و او را به خاطر اوردم منصور بود. برخاستم و گفتم: سلام بفرمایید و با دستم به صندلی کنار میز اشاره کردم . درحالیکه برمی نشست گفت: متشکر معذرت میخوام که دوباره مزاحم شدم. خانم گلچین هستن؟
- متاسفانه نه
سری تکان داد و گفت: مطمئن باشم
- بله یه پیغام از طرف ایشون دارم.
- هر چند حدس میزنم ولی بفرمایید
- چرا اینقدر ناراحتید؟ یعنی از شنیدن جواب مثبت الناز زیاد خوشحال نیستید
با تعجب نگاهم کرد و گفت: چی؟ درست شنیدم؟ و با تصدیق من جعبه ای را از جیب پالتویش بیرون کشید و گفت: زحمت بکشید اینو از طرف من تقدیمش کنید. جعبه را از دستش گرفتم و در حالیکه ان را نگاه می کردم گفتم: مسلما الناز با دیدن این دوتا غنچه گل سرخ که نوید بخش خوشبخیته خوشحال میشه.
- ممنون خانم از دیدنتون خوشحال شدم.. خدانگهدار
- خداحافظ
نشستم و دوباره به جعبه نگاه کردم. دو غنچه کوچک روی پارچه سفید براقی که ته جعبه را پوشانده بود کنار هم قرار داشتند و برگهای سبز کوچکشان ساقه شکننده و ظریفشان را از دید مخفی کرده بود: وای چقدربا احساس
ناگهان صدای اقای فرهنگ را شنیدم که گفت: درسته هدیه قشنگی بهتون داده
سرم را بلند کردم و با خودم گفتم: وا این کی اومد که من نفهمیدم و گفتم: سلام ببخشید من اصلا متوجه شما نشدم
- بله سرگرم بودید. جلسه عمو تموم شد؟
-نه یک ربع دیگه مونده.
نشست گفت : شماره همراه اقای محمدی را بگیرید و یه قرار برای فردا ساعت ده سر ساختمون بذارید. شماره را گرفتم وبه محض شنیدن بوق ازاد گوشی را به سمتش گرفتم. درحالیکه با دستش گوشی را به طرف خودم برمیگرداند گفت: خواهش میکنم . با حرص گوشی را به گوشم نزدیک کردم و در همان لحظه صدای خشن اقای محمدی را شنیدم که میگفت: الو الو
- ناچار گفتم: الو سلام اقای محمدی
- سلام خانوم رسام.. درست گفتم؟
- بله.. اقای فرهنگ یه قرار ملاقات برای فردا ساعت ده سر ساختمون میخواستن.
- اقای فرهنگ یا فربد؟
- فربد
- پس بهش بگید اگه یه دقیقه هم دیر کنه نمی پذیرمش
- حتما فرمایشی نیست؟
- خدانگهدار
- خداحافظ و در حالیکه نفس عمیقی می کشیدم گفتم: گفت اگر یک دقیقه هم دیر کنید شما رو نمی پذیره
- پس من فردا ساعت ده و پنج دقیقه میرم ببینم منو میپذیره یا نه؟
- پس مطمئن باشید که اقای محمدی رو نمی بینید.
سرش را تکان داد و گفت: چرا دوست ندارید با مهیار همکلام شید؟
- من؟؟ اشتباه میکنید
- من اشتباه میکنم. مهیار که اشتباه نمی کنه. میگه من فکر میکنم خانم رسام با عزائیل راحت تر از من باشه.
درحالیکه از تعبر او خنده ام گرفته بود گفتم: منم فکر میکنم عزرائیل جرات نداره سراغ اقای محمدی بره برای اینکه ایشون خیلی خشن و بد اخلاق هستند.
درحالیکه میخندید گفت: تا حالا نشنیدم کسی به مهیار بگه خشن. بیچاره قیافه و صداش خشن و عبوس به نظر میاد نمیدونید چه روح لطیفی داره .. و خندید
در همین موقع تلفن به صدا در اومد گوشی را برداشتم و گفتم: بله
- الو... رمینا؟
- بله مامان سلام.
- سلام کی میای خونه؟
- پنج دقیقه دیگه از شرکت میام بیرون. برای چی؟
- یعنی کی میرسی خونه؟
- نهایت چهل و پنج دقیقه دیگه خونه ام. برای چی؟
- نمیخوام تا پنج و نیم بیای خونه
- اتفاقی افتاده؟
- نه امروز میخوام یک ساعت بیشتر تنها بمونم 
- این درست، ولی من این یک ساعت رو کجا سرگردون بشم؟
- رمینا با من بحث نکن . برو پارک برو توی خیابون توی شرکت بمون.. یه کاری بکن.
- چشم چشم شما عصبانی نشید
-پس فهمیدی چی گفتم؟
- بله فهمیدم
- پس خیالم راحت باشه
- بله راحت باشه
با قطع شدن تماس به فکر فرو رفتم: یعی چی شده؟ حتما باز عمو اومده اون طرفا و مامان نمیخواد که ما همدیگر رو ببینیم. من نمی فهمم دلیل مامان چیه، ای کاش برام توضیح میداد شاید منم دیگه اینقدر مشتاق دیدن عمو نبودم. حالا کجا برم خسته و مونده.
با صدای اقای فرهنگ که گفت: اتفاقی افتاده به خودم اومدم.: نه چیز مهمی نیست
- مطمئنید که چیز مهمی نیست؟
- البته.... فقط و با یاد اوردن اینکه اقای رستمی چند دقیقه قبل به خاطر کار مهمی زودتر از هروز رفت، ساکت شدم.
- به من بگید شاید بتونم کمک کنم.
- میخواستم امروز یه کم دیرتر از شرکت برم ولی یادم اومد که اقای رستمی زودتر رفته.
- حالا میخواید چیکار کنید؟
- بالاخر یه کاری میکنم 
- من یه پیشنهاد دارم که بهتون توصیه میکنم قبول کنید... ببینید الان عمو با اقای عظیمی قراره برن سر ساختمون . منم اومدم یه امانتی از عمو بگیرم و برم. به نظر من بهتره شما همراه من بیاید چون تقریبا مسیرمون یکیه چون من این امانتی رو باید به یکی از دوستام بدم . اون امانتی رو به ارش میدم و بعد از همون طرف شما رو میرسونم و خودم برمیگردم موافقید؟
- من نمیخوام مزاحم شما بشم.
- ببینید من باید اون مسیر رو طی کنم چه شما باشید چه نباشید. پس تعارف نکنید باشه؟ با تکان دادن سرم موافقت کردم. چند دقیقه بعد اقای فرهنگ امانتی را تحویل گرفت و گفت : حاضرید؟
پالتو و کیفم را برداشتم و گفتم: بله
فربد درحالیکه در اتاق اقای فرهنگ را قفل میکرد گفت: اینو یادتون رفت بردارید. و به جعبه گل الناز اشاره کرد.
- نه یادم نرفته. لازم نیست ببرمش خونه.
ابروهاش رو بالا برد و حرفی نزد. ده دقیقه ای سکوت بینمان حکمفرما شد و در اخر اقای فرهنگ سکوت را شکست و گفت:
- می تونم یه سوال ازتون بپرسم؟
- بپرسید..
- یه کم خصوصیه اشکالی که نداره؟؟
- به نظر من پرسیدن هیچ سوالی اشکالی نداره مخاطب اگر نخواست می تونه جواب سوال رو نده.
درحالیکه به خیابان خیره شده بود گفت: ولی شما لطف کنید جواب سوالام روبدید
- پس چندتا سواله نه یکی!
- سوال که زیاده ولی امروز به سه چهارتاشون جواب بدید کافیه.
- باشه شروع کنیم
- فکر نمیکنید بایست هدیه اون اقا رو با خودتون میاوردید یا واضحتر بگم برای چی اونو برنداشتید؟
- خب چون لازم نبود با خودم بیارمش . سوال بعدی؟
- شما قصد دارید با ایشون ازدواج کنید؟
- نه چطور همچین فکری کردید؟
- پس چرا اون هدیه رو ازش قبول کردید شما میدونید وقتی یه دختر از یه مرد گل قبول کنه با توجه به این که اون مرد ازش خواستگاری کرده باشه چه معنی میده
- قبل از اینکه جواب سوالتون رو بدم یه سوال دارم. شما اون کاغذ رو خوندید. درست میگم؟
- بله اما عمدی نبود. شما کاغذ رو روی میز من جا گذاشتید ولی من نمی دونستم این همون کاغذیه که روز قبل از اون اقا گرفتید. فکر کردم مربوط به شرکته. خط اول رو که خوندم فهمیدم همون کاغذه و دیگه کنجکاوی بهم اجازه ندادبقیه اش رو نخونم. می دونم کارم دوراز ادب بوده ولی منم مثل شما کنجکاو شده بودم. حالا دیگه نمی دونم شمام تا حالا نامه کسی رو خوندید یا نه. به هر حال ازتون معذرت میخوام. حالا که جواب سوالتون رو گرفتید جواب سوال منو بدید. - اون اقا قصد نداره با من ازدواج کنه و اون نامه مال دختر مورد علاقه اش بود که به من داد تا به اون برسونم و اون جعبه گل به خاطر جواب مثبت دختر به پیشنهادش بود.
- خیلی کنجکاو شدم بدونم اون دختر کیه؟
- کنجکاوید یا میخواید مطمئن شید من راست میگم؟
- از خداکه پنهون نیست از شما چه پنهون.. هردوش
از اینکه اینقدر راحت اعتراف میکرد خنده ام گرفت و گفتم: الناز..در حالیکه متعجب شده بود گفت: خانم گلچین؟!
- بله درست شنیدید.
- پس یعنی دیگه جواب قطعی رو داد؟
- با اجازه شما بله
- حیف شد دختر خیلی خوبی بود.
با تعجب نگاهش کردم.یعنی اون الناز رو میخواسته ولی فرصت نکرده ازش خواستگاری کنه؟ و با تاسف گفتم: خب الناز سه ساله که توی شرکت شما بوده نمی تونستید یه طوری بهش بفهمونید که بهش علاقه دارید؟ این همه سستی و اهمال کفر ادمو بالا میاره.
- فکر می کنم سوتفاهم شده. یکی از دوستان بهش علاقه مند بود. واقعا براش متاسف شدم.شما چطور؟



شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 14:43 ::  نويسنده : Hadi

تا نیمه های شب کافه ها، رستوران ها و مغازه های محله های معروف باز هستند، برج ایفل با نور هزاران چراغ پیوسته به مردم سلام می گوید، قایق های شیشه ای همچنان چهانگردان را روی رودخانه ی سن به گردش شهرِ غرق در نور می برند تا به آن ها ثابت کنند که شب های پاریس زیباترین شب های دنیاست.

در میان این هیاهو شیدا هر بعدازظهر از آموزشگاه نقاشی «پائولو کالیاری» بیرون می آید و با شتاب به طرف ایستگاه مترو می رود تا خود را سر موقع به مزون لباس «کریستینا» برساند. از آن جا نیز هرشب ساعت دوازده، دوان دوان به طرف ایستگاه مترو می رود تا بتواند با آخرین مترو به خانه برود. تقریبا بیشتر مردم پاریس این دختر ایرانی را می شناسند. تابلوی چهره ی او در همه ی گالری های نقاشی پاریس به دیوار نصب است و هنرجوهای بسیاری از او تابلوهای زیبایی کشیده اند. در بورداهای لباس، عکس او در صفحات اول و گاهی روی جلد چاپ می شود، اما این دختر همیشه خموش و غمین است و هیچ کس علت افسردگی او را نمی داند. نه با کسی درددل می کند، نه با روزنامه ها مصاحبه می کند، نه با کسی دوست است و نه حاضر است ازدواج کند، حتی با خواستگاران پولدار و تحصیلکرده ای که دارد. بین مردم شایعاتی از عشق او نسبت به یک نقاش زبر دست پخش است که نه کسی راز این عشق را می داند و نه کسی این نقاش را دیده است. می گویند او دو اثر هنری از شیدا کشیده است، اما هیچ کس این دو اثر را هم ندیده است.
شیدا طبق معمول هر شب از مزون لباس کریستینا بیرون می آید و در حالی که سنجاق های موهایش را یکی یکی باز می کند، به طرف ایستگاه مترو می دود، در ضمن در کیف به هم ریخته اش هم دنبال بلیط می گردد و نگاهی به ساعتش می اندازد. اگر عجله کند به موقع می رسد.
مردی ساعت ها انتظارش را کشیده است، به محض اینکه او را می بیند، به طرفش می دود، اما همین که شیدا سایه ی او را روی سرش احساس می کند، به سرعت قدم هایش می افزاید. خوشبختانه، وقتی که او از آخرین پله ی ایستگاه پایین می رود، مترو هم از راه می رسد و با اینکه خلاف قانون اخلاق است، او منتظر نمی ماند تا آخرین نفر پیاده شود و بعد او سوار شود، خودش را از لابه لای کسانی که پیاده می شوند، داخل مترو جا می کند و روی تنها صندلی خالی می نشیند. همینکه متوجه حضور مرد تعقیب کننده می شود، سرش را به طرف شیشه برمی گرداند. مرد با لحن محترمانه و دوستانه ای می گوید: «مادموازل! من نه خبرنگارم و نه نقاش، لطفا از من فرار نکنید!»
شیدا اگرچه هنوز به زبان فرانسه خوب مسلط نیست، اما از عهده ی مکالمات روزمره بر می آید. می خواهد بگوید که من مادوازل نیستم، اما می گوید: «چرا مرا تعقیب می کنید موسیو؟»
مرد می گوید: «من شما را بعد از سالها یافته ام! نمی توانم به سادگی از این یافته بگذرم! من شما را می شناسم، سالهاست که با شما زندگی کرده ام، به شما صبح بخیر و شب بخیر گفته ام!»
شیدا فریاد تعجب آمیزی می کشد و می پرسد:«با من؟!» اما فوری متوجه می شود که سرو کارش با یک دیوانه افتاده است، دعا می کند که هرچه زودتر به مقصد برسد. اما مرد دست بردار نیست. با ذوق و اشتیاق می گوید: «من با تابلوی شما زندگی کرده ام!»
از وقتی که شیدا برای نقاشان تازه کار مدل می نشیند، تابلوهای گوناگونی از او به بازار عرضه شده است و چون قیمت آن تابلوها مقرون به صرفه بوده است، خانواده های بسیاری توانسته اند تابلوهای او را خریداری کنند. شیدا دقیقا نمی داند نقاشان تا حالا جند تصویر از او کشیده اند، اما می داند که روی دیوار بیشتر خانه های پاریس چهره ی او نصب است. ای موضوع برایش کاملا عادی است، اما وقتی مرد می گوید:« با تابلوی چشمان سرمه ای زندگی کرده ام!» شیدا هاج و واج مرد را نگاه می کند. مرد برای اثبات حرفش می گوید: «باور نمی کنید؟ تابلو را در جشنواره ی نقاشی سوئد از یک نقاش ایرانی خریدم. به نظر نمی آمد که چنین شخص چاق و پیری بتواند عاضق دختر زیبایی مثل شما باشد!»
شیدا بی محابا جیغ می کشید: «آن تابلو کجاست؟ من حاضرم آن را به هر قیمتی بخرم!»
مرد که به هدفش نزدیک می شود، به طول و تفصیلش می افزاید:« در گالری من! به هیچ قیمتی هم حاضر نیستم آن را بفروشم! مشتری های زیادی دارد با قیمت میلیونی! اما من نفروختم.» حتی حاضر نشدم آن را برای مدل ببرند که ارزشش کم شود، اطمینان می دهم که هیچ کپی ای از روی آن برداشته نشده است!»
صندلی کنار دست شیدا خالی می شود، مرد بی معطلی روی آن می نشیند. خوب که حس طمع شیدا را بالا می برد، لبخند زیبایی می زند و می گوید: « ولی من حاضرم یک معامله با شما بکنم! صد هزار فرانک و آن تابلو را به شما می دهم که...» مرد حرفش را قطع می کند تا عکس العمل شیدا را ببیند، شیدا می گوشد: « که برایتان مدل بنشینم؟ ولی شما گفتید که نقاش نیستید!»
« بله نیستم!»
شیدا مطمئن است که یک مرد فرانسوی برای به دست آوردن هیچ دختری چنین پولی خرج نمی کند، با وجود این خودش را آماده می کند که اگر پیشنهاد نابجایی بشنود جیغ بکشد. اما مرد می گوید: « می خواهم که زندگی عاشقانه تان را با نقاش تابلوی چشمان سرمه ای برایم تعریف کنید!»
شیدا می گوید: « و گفتید که خبرنگار هم نیستید!»
« نیستم!»
مرد دست بردار نیست، قیمت را بالا می برد:« صد و بیست هزار فرانک!»
شیدا باور نمی کند، لب هایش را روی هم می فشرد، مرد می گوید: « صدو پنجاه هزار فرانک!»
شیدا برای اینکه خودش را از مزایده ی فرانک نجات بدهد، می گوید: « به پول احتیاج ندارم!» و چون در واقع به چنین پولی خیلی محتاج است، کمی ملایم می شود. مرد می گوید: « می دانم!»
« می دانید؟»
« بله مادموازل! خیلی چیزها درباره ی شما می دانم، اما به صحت و درستی آن ها اطمینان ندارم!»
« یعنی شما برای این منظور چنین مبلغی می پردازید؟»
« بله! برای اینکه اطمینان پیدا کنم شایعاتی که درباره ی شما شنیده ام دروغ است!»
شیدا نگاهی به چشمان بسیار سیاه مرد می اندازد و به زبان مادری اش می گوید: « آه خدا جون! این نوع دیوونگی رو برای اولین بار می بینم!»
مرد وانمود می کند که از حرف های او هیچ نمی فهمد، می گوید:« مطمئن باشید که زندگی نامه ی شما را نه جایی چاپ می کنم و نه به کسی بازگو می کنم!»
« به اندازه ی حس کنجکاوی شما روزنامه های پاریس هرچه دلشان خواسته درباره ی من نوشته اند، می توانید آن ها را بخوانید!»
و بالاخره مترو در ایستگاه « لویز میشل» توقف می کند. شیدا بی اعتنا به مرد سمج پیاده می شود و به طرف پله های خروج راه می افتاد. اما مرد همچنان تعقیبش می کند و در حالی که با عجله پله ها را پشت سر او بالا می رود، می گوید: « همه را خوانده ام! می دانید که آن نوشته ها حقیقت ندارد!»
شیدا می ایستد، رویش را به طرف مرد برمی گرداند و می گوید: «من درباره ی خودم هیچ حرفی ندارم که بگویم، درباره ی آن نقاش عاشق هم می توانید از خودش بپرسید!»
« من می خواهم از زبان شما بشنوم، به علاوه نشانی او را نمی دانم، اگر به من بدهید حتما این کار را می کنم!»

شیدا از اینکه نشانی آن نقاش را ندارد غمگین می شود، اشک در چشمانش می لرزید، لبش را زیر دندان های قشنگ ش می فشرد، ناگهان سرش را پایین می اندازد و به طرف خانه اش می دود. مرد هم تر و فرز به دنبال او می دودو میگوید: حتی نمی خواهید آن تابلو را ببینید؟
- نه هیچ اشتیاقی برای این کار ندارم!
اما مرد میداند که مشتاقتر از او کسی وجود ندارد، میگوید: پس شما عاشق آن مرد نقاش نبوده اید!
شیدا در حالی که نفس نفس می زند، کلیدش را روی ر آپارتمانش می اندازد و میگوید: شب خوش موسیو! و در را می بندد. مرد میگوید: خدا کند عاشق آن نقاش نباشید!
اما شیدا نمی شوند. مرد بعد از لحظه ای سکوت دست هایش را با نا امیدی به هم می کوبد و آرام و شکست خورده، از پله ها پایین می رود. 
***
روز بعد مرد دوباره شیدا را تعقیب می کن. آنطور که پیداست خیال ندارد دست از سر او بردارد. شیدا همچنان بی توجه به او دوان دوان به طرف مترو می رود. و خوش را لا به لای آدئم های ایستادده از نظر پنهان می کند. اما موقع پیاده شدن دوباره او را می بیند که میگوید: لطفا صبر کنید! خواهش می کنم!
شیدا بی اعتنا وارد مزون لباس می شود، مرد هم به دنبالش. نگهبانِ در ، جلو اورا میگرد، مرد کارت شناسایی اش را نشان می دهد، نگهبان به او تعظیمی میکند و شیدا می فهمد که او مرد معروف و با نفوذی است.، چون هیچ کس بدون کارت ورود نمیتواند وارد شود. ازکنال تلویزیون"فشن" آمده اند که فیلمبرداری کنند. خانم پری یز، طراح لباس، حسابی خوشحال است و در حالی که دستورالعمل های لازم را جدی تر از همیشه می گوید، لبخند هم می زند. شیدا طبق معمول لباس عروس می پوشد، وقت نیست موهای انبوهش را آرایش بدهند، یک تور بلند روی سرش می اندازند . شیدا برای اولین بار دست و پایش می لرز. آن مرد سمج بین تماشاچیان است و او نگران است که نتواند عصبانیت خودش را کنترل کند. آخر از همه شیدا روی سن می رود. نور پروژکتورها زیادتر از حد معمول است ، انگار همه راز درون او را زیر آن نورها به نمایش گذاشته اند.و مرد پشم سیاه براحتی می تواند آنچه را که حاضر بود برای دانستنش صد و پنجاه هزار فرانک بدهد، می بیند و می فهمد. در میان انبوه جمعیت شیدا چشمان ظلمانی او را می بیند، جایی که باید لبخند بزند، هول می شود، اما فلاش دوربین های عکاسی بیشتر از همیشه نور پرتاب می کنندو شیدا می فهمد که چهره اش جذابتر شده است. لبخند خانم پری برز حاکی از همین است. نگرانی شیدا برای به موقع لبخند نزدن رفع می شود وقتی که همه مانکن ها پشت سر طراح روی سن می آیند، شیدا در بین آنها نیست. به محض اینکه مرد متوجه غیبت او میشود، هراسان از جابر می خیزد و به طرف در می رود، خوشحال است که نشانی خانه او را میداند، یکراست به آنجامی رود و درست جلوی در ورودی اورا غافلگیر می کند: سلام مادموازل! امیدوارم از دستم ناراحت نشوی، اگر جای من باشید...
شیدا حرف اورا قطع میکند: موسیو! من به زبان فرانسه آنقدر تسلط ندارم که بتوانم آنچه را که شما می خواهید تعریف کنم! ناگهان مرد به زبان و فارسی و لحن محاوره ای اصیل 
می گوید:«مهم نیست خانوم!من زبون فارسی رو بهتر از شما بلدم!»

شیدا خشکش می زند.پس او ایرانی است،از چشمان سیاه و سماجتش باید می شناختش.اما مرد می گوید:«تعجب نکنین!مادرم ایرانیه و پدرم عرب!»می خندد و میگوید:«خودم هم فرانسوی ام!»ادامه می دهد:«اسمم لویی جوفرینه که البته به زبان فرانسه می شه جوفغین!...»می گوید:«اسم عربی هم دارم ،بصیر احمد سعود،اسم فارسی ام اشکانه!»
شیدا هنوز متعجب او را نگاه می کند،لویی می گوید:«می دونم که اسم شما سحره،سحر افشار و به خاطر اینکه این ها به «ر» می گن «غ» شما یه اسم مستعار برای خودتون انتخاب کردین!»
شیدا همچنان ساکت است، لویی می گوید:«این ها که نمی تونن حرف «ر» رو تلفظ کنن بیشتر از همه جای دنیا از این حرف استفاده می کنن،حتی اسم شهر و کشورشون هم «ر» داره!»و قهقهه می زند و می گوید:«شما نمی خواین یک کلمه حرف بزنین؟»
شیدا آرام می گوید:«نه !دارم از شنیدن فارسی لذت می برم!»
لویی بر می گردد سراصل مطلب و می گوید:«من تابلوی چشمان سرمه ای رو به خاطر اینکه نقاشش ایرانی بود خریدم،اونجا شنیدم که اون مرد عاشق شما بوده!این عشق باید شگفتی هایی داشته باشه که رازش تو اون چشم های نقاشی شده مدفونه،من هر طور شده باید از این سر آگاه بشم!»
لویی کارت گالری اش را به او می دهد و می گوید:« امیدوارم به خواهش من جواب مثبت بدین!»
شیدا مثل شب قبل می گوید:« شب خوش!»و وارد آپارتمانش می شود.لویی هم برای دومین بار ناامید و شکست خورده به خانه اش بر می گردد.


شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 14:43 ::  نويسنده : Hadi


فنجان قهوه اش را بر می دارد و به خانه همسایه اش می رود.او دارد اپرا می خواند.شیدا می ایستد تا آوازش قطع شود.فنی،زن مهربانی است که از همه زندگی شیدا باخبر است و شاهد ماجراهای تلخ و شیرین زندگی او بوده است. از این گذشته،فنی دوست و هم صحبت خوب و کاردانی برایش است،هر وقت او احتیاج به کمک یا راهنمایی دارد،بی دریغ کمکش می کند،از بس اپرا خوانده است،صدایش صاف و کلفت شده است و آرام حرف زدن را از یاد برده است.شیدا حوصله ندارد تا پایان آواز او صبر کند،زنگ را فشار می دهد.فنی با نگرانی در را باز می کند و می گوید:«این وقت شب؟!باز کابوس دیده ای؟یا از صدای من نمی توانی بخوابی؟»

در آن مجموعه چهار آپارتمان است که همیشه دو تا از آن ها خالی است و فنی می تواند با خیال راحت آواز بخواند،می پرسد:«چه شده؟چرا رنگت پریده است!»
شیدا آهی می کشد و می گوید:«خیلی چیزها!اول اینکه جای تابلوی چشمان سرمه ای پیدا شده!دوم اینکه...»
فنی وسط حرف او می آید و می پرسد:«کجا؟»
«گالری پیکاسو!»
«دروغ است،من چندین مرتبه از آنجا دیدن کرده ام و چنین تابلویی ندیده ام!»
شیدا لبه مبل می نشیند و با تعجب می پرسد:«ندیدی؟!»
«نه!»
«پس لویی به من دروغ گفته؟چه قصدی دارد؟چه حیله ای در کار است؟»
«لویی؟!لویی دیگر کیست؟»
«صاحب گالری پیکاسو!به من پیشنهاد داد که اگر زندگی عاشقانه ام را با امین برای او تعریف کنم،صد و پنجاه هزار فرانک به اضافه تابلوی چشمان سرمه ای را به من بدهد!»
«تو که این پیشنهاد را رد نکردی؟»
«هنوز نه!اما می ترسم!»
«از چه می ترسی؟»
«از چشمان سیاهش!»
«شما شرقی ها آدم های عجیبی هستید!آدم که از چشم سیاه نمی ترسد!اگر می گفتی از حیله های او ترسیدی منطقی به نظر می رسید!»
«چه حیله ای؟»
«مثلا روزنامه نگار باشد و بخواهد زندگی تو را...»
«نیست!»
«از کجا می دانی؟»
«خودش گفت.»
«تو هم باور کردی!»
«مهم نیست!من به پول احتیاج دارم!من باید امین را پیدا کنم!»
«اگر او پیدا می شد که تا حالا شده بود،تو همه زندگی ات را فروختی و خرج این کار کردی!»
«علاوه بر پول من تابلو را می خواهم!امین خیلی دلش می خواست این تابلو را پیدا کند و بخرد!ما هر دو از این تابلو خاطره های بسیار شیرینی داریم!عشق ما با آن تابلو شبیه عشق داوینچی و مونالیزا شد!»
«باید فکر دیگری برای باز پس گرفتن تابلو کرد!»
«چه فکری؟مثلا برویم آن را بدزدیم؟»
«هرگز!»
«از رویش کپیه ای برداریم و جای اصل و کپیه را عوض کنیم؟»
«چنین امکانی دست نمی دهد!از این گذشته اول تو باید به لویی تلفن کنی و مطمئن شوی که تابلو پیش اوست!»
با اینکه نیمه شب است،شیدا به طرف تلفن می رود،لویی خواب آلود گوشی را برمی دارد،وقتی صدای شیدا را می شنود به فارسی می گوید:«تو هم نمی تونی بخوابی؟»
شیدا می گوید:«من دست شما رو خوندم!»
لویی با تعجب در میان خمیازه می پرسد:«خوندی؟چی نوشته بود؟»
«تابلوی چشمان سرمه ای پیش شما نیست!»
«چطور این اطمینان رو پیدا کردی؟»
«دوستم رو به گالری شما فرستادم!»
«شما فکر کردین همچین تابلویی رو می ذارم تو گالریم؟»
«خودتون گفتین!»
«آره گفتم،ولی سالی یه بار می ذارم!اون هم اگه نمایشگاه سالانه داشته باشم!»
«شما خیلی ضد و نقیض حرف می زنین و این باعث شده که با شما همکاری نکنم!»
«همکاری؟!»
«معامله!»
لویی می خندد و با خونسردی می گوید:«اینقدر زود قضاوت نکنین،شما می تونین تشریف بیارین خونه من و اگه تابلو رو با امضای اصلی دیدین،اونوقت هرچی شما گفتین درست!»
«کی دعوتم می کنین؟»
«از همین لحظه هر وقت که شما آماده باشین!»
شیدا عصبانی می شود:«درست حرف بزنین آقای محترم!الان نصفه شبه!»
لویی سر به سر او می گذارد و می گوید:«اِه؟می دونین نصفه شبه و تلفن کردین؟«و بلافاصله می گوید:«ساعت هشت بعد از ظهر خوبه؟»
«آره خوبه!»
لویی سن خودش را به خاطر می آورد.سی و پنج سال!با این سن و سال احساس می کند سخت عاشق شیدا شده است.سه چهار سال به طور مداوم به تابلوی بی جان او خیره شده است و حالا با دیدن خودش کاملا آماده پذیرفتن عشق او است.با اینکه هنرمند نیست،اما خوب بلد است که از قبال هنر نان بخورد و پول بسازد،با خرید و فروش تابلوهای با ارزش میلیون ها فرانک روانه جیب هایش می کند.پدرش از تاجران سرشناس عربستان است،اما لویی چشم داشتی به ثروت پدرش ندارد و نمی تواند در برابر حس معامله گری قوی ای که از اجدادش به ارث برده است ساکت بماند.تا حالا با تکیه بر پول به هر خواسته ای رسیده است و فکر می کند دستیابی به شیدا هم از این راه ممکن است.ازدواج نکرده است،اما معشوقه های رنگارنگی دارد که عاشق هیچ کدام نیست.از مستخدمش می پرسد:«ماریان!همه چیز رو به راه است؟»
ماریان می گوید:«من که سر در نمی آورم!»
«از چی؟!»
«از تغییر غیرمنتظره شما!مگر مهمان شما کیست؟»
«یک پرنسس!»
«پرنسس؟»
«بله!»اشاره به تابلو می کند و می گوید:«او!جاندار و واقعی به خانه من می اید!»
ماریان نگاهی به تابلو می کند و می گوید:«از کی تا حالا یک مانکن پرنسس شده است؟»
«می خواهی بگویی مهمان من ارزش این همه پذیرایی را ندارد؟»
«نه موسیو!می خواهم بگویم او فقط زیباست،هیچ وقت هم زیبایی ملاک ارزش نبوده است!»
«تو حق نداری درباره او این طور حرف بزنی،او با مادر من هموطن است!»
«باشد!اما این دلیل نمی شود که شما خشمگین شوید و صدایتان را بالا ببرید!»
ماریان از بدرفتاری لویی قهر می کند و می خواهد خانه او را ترک کند،ولی صدای زنگ هم بلند می شود،لویی با دستپاچگی می گوید:«ماریان!قهرت را بگذار برای فردا!اگر بروی من نمی توانم پذیرایی کنم،چون می خواهم فقط روبه روی او بنشینم و تماشایش کنم!»
ماریان لبخند آشتی پذیری می زند و به آشپزخانه می رود.لویی در را باز می کند،با فنی و شیدا دست می دهد و به زبان فارسی و با لحن طعنه آمیزی می گوید:«از من ترسیدی که با خودت محافظ آوردی؟»
شیدا وارد اتاق پذیرایی می شود و می گوید:«فنی دوست بسیار نزدیک منه!»
شیدا به طرف تابلوی چشمان سرمه ای می رود،رو به رویش می ایستد.امضای نقاش را که می بیند،نمی تواند اشکش را مهار کند.فنی کنارش می آید و می گوید:«آرام باش عزیزم!»
شیدا با لحن دردآلودی می گوید:«او همه آرامش مرا با خود برده است فنی!»
لویی به خود اجازه می دهد که بازوی شیدا را برای دلداری بگیرد،او را به طرف مبل هدایت می کند و به زبان فارسی و لحن اندوهگینی می گوید:«لطفا گریه نکنین شیدا خانوم!من قصد رنجش شما رو نداشتم!»
کنجکاوی بیش از حد لویی دارد خفه اش می کند،حسادت خفیفی هم باعث درد قلبش می شود،می گوید:«اگه نفهمم چی به چیه دیوونه می شم!»و به طرف اتاقش می رود،با دسته چکش برمی گردد و می گوید:«هر وقت پول رو وصول کردین ممکنه به من اطمینان کنین؟»
شیدا نگاهش را از تابلو برنمی دارد،می گوید:«موضوع این حرف ها نیست،من در مقابل این همه پول حرفی ندارم که بزنم،زندگی من دو سه خط بیشتر نیست!»
لویی می گوید:«خب از زندگی اون بگین!»
«در این باره واقعا عاجزم!»
«من می دونم چطور ناگفته ها رو از زبونتون بیرون بکشم،این بهترین راه بازگشت آرامش شماست،باور کنین!»
فنی که از گفتگوی فارسی آن دو چیزی نمی فهمد،چک را از دست لویی می گیرد و می گوید:«در ملاقات بعدی شیدا داستانش را می گوید!»ماریان چای معطر انگلیسی را در فنجان های کریستال می ریزد و در حالی که چشم از روی شیدا برنمی دارد،به مهمانان تعارف می کند.شیدا درمیان اشک،لبخند بغض آلودی به کار فنی می زند.اما فنی دارد جزء به جزء دکوراسیون شیک خانه لویی را از زیر نظر می گذراند و بعد به چهره خودش خیره می شود.چشمان بسیار سیاه با بالاترین درجه سیاهی،لب های درشت،ابروهای مشکی و موهایی شفاف درست رنگ چشمانش.فنی هرگز در عمرش مردی به این زیبایی ندیده است.لهجه غلیظ پاریسی لویی فنی را به شک می اندازد که او واقعا عرب باشد.
مهمانان خانه لویی را ترک می کنند،فنی می گوید:«چه مرد زیبایی!با محبت و صمیمی هم بود!نمی دانستم هموطن تو است!»
«فقط پنجاه درصد!»
«همین مقدار هم خیلی مهم و باارزش است!»
«فنی!تو چرا آن چک را گرفتی؟او انتظار دارد من به اندازه این پول برایش حرف بزنم!»
«حرف بزن!تنها چیزی که برای خانم ها آسان است حرف زدن است و من مطمئنم که تو از عهده اش برمی آیی!در ضمن اگر به فرانسه بگویی من هم کمکت می کنم!»
شیدا روبه روی لویی در آپارتمان خودش نشسته است.فنی هم کنار دستش روی مبلی لم داده است و به اشک های روان شیدا خیره شده است.با خود فکر می کند که من حوصله گفتگوی فارسی را ندارم،باید بهانه ای برای رفتن پیدا کنم.دست لویی روی
دکمۀ ضبط صوتش است که به موقع آن را فشار بدهد،برای شیدا قسم خورده است که ضبط صوت را به دلیل حافظۀ ضعیفش همراه خود آورده است و هیچ قصد سوئی ندارد.اما شیدا به خاطر ضبط صوت نیست که حرف نمی زند،بلکه گریه اش بند نمی آید.
لویی خیره به شیدا،دلش می خواهد او را بغل بگیرد و آنقدر نازش کند تا آرام شود.اما در حال حاضر چاره ای جز صبر کردن ندارد.فنی از جا بلند می شود و می گوید:"من تمرین آواز دارم!برای اینکه صدایم مزاحم شما نباشد به پشت بام می روم!"
شیدا نگاهی اشک آلود به او می کند.فنی می رود.لویی وسوسه می شود که کنار شیدا بنشیند،اما می ترسد او را عصبانی کند.بالاخره شیدا می تواند بر اعصابش و بر بغض های پی در پی اش مسلط شود.صدایش را صاف می کند،لویی دکمۀ ضبط صوت را فشار می دهد.شیدا اشک هایش را پاک می کند ومی گوید:"همه به من می گفتند که چشمانت به طرز عجیبی آدم را جادو می کند،ولی هیچکس نمی فهمید چرا!حتی خودم که بارها به آینه خیره می شدم،نفهمیدم.فقط یک نفر از این راز آگاه شد و جادوی آنها را کشف کرد در همان برخورد اول دریافت که رنگ چشمانم این تأثیر جادویی را روی طرف مقابل می گذارد.می گفت:"رنگ چشمهای تو نه آبی،نه سیاه،و نه بنفشه!بلکه ترکیبی از این رنگ هاس،سرمه ایه!رنگ مانتو های بچه مدرسه ای ها!"و من همیشه به تشخیص اومی خندیدم.
در یک آموزشگاه نقاشی با او آشنا شدم،زمانی من هم به نقاشی علاقه داشتم ولی هیچ وقت نتوانستم در مقابل او اظهار وجود کنم.
برای پنجمین بار بود که آموزشگاه نقاشی ام را عوض می کردم،دنبال معلمی می گشتم که بتواند آنچه را می خواهم آموزش بدهد،اما پدرم فکر می کرد من به دلایل پوچ و بی معنی هی از این آموزشگاه به آن آموزشگاه می روم.عاقبت عصبانی شد و گفت:"فکر کنم کتاب چشمهایش(داستانی از زنده یاد بزرگ علوی) روی تو اثر منفی گذاشته شیدا!"
گفتم:"یعنی می خواین بگین من قصد دارم جای استاد ماکان رو بگیرم؟صد سال هم تلاش کنم غیر ممکنه!"
پدرم با کمال پر رویی و لحن طعنه آلودی گفت:"نخیر خانوم!می خوای استاد ماکانی پیدا کنی که عاشق چشمهای خوشگلت بشه و یه تابلوی جنجال برانگیز از تو بکشه!غافل از اینکه این مهملات ساخته و پرداختۀ ذهن نویسنده س و نمی تونه حقیقت پیدا کنه!"
مات و مبهوت به چهرۀ پدرم خیره ماندم.عقیده داشتم"هرچه به زبان آید همان شود"وقتی به خود آمدم،گفتم:"بابا جان،دست وردارین!شما که خوب من رو می شناسین!"
پدرم نقاشی و کارهای هنری را نوعی بازی و سرگرمی می دانست و من خیلی تلاش کردم و این و آن را واسطه قرار دادم تا اجازه داد که به آموزشگاه بروم،اما او هر وقت نقاشی های مرا می دید، می گفت:"این ها همه ش بازیه!مثل یه قل دو قل!همۀ آدمها هم تو هر سنی که باشن بازی رو دوست دارن تا از گیر کار فرار کنن،با چهارتا چشم و ابرو کشیدم که نمی تونی داوینچی بشی!"
و من به هیچ زبانی نمی توانستم فرق هنری و بازی را برای پدرم شرح بدهم.
برای پنجمین بار بود به تنهایی از خانه بیرون می رفتم،پدرم گفت:"صبر کن تا سام برسوندت!"سام،پسر عمویم،همیشه با ما زندگی می کرد،دندانهایم را روی هم فشردم و گفتم:"بابا جانم!دارین نوشداروی بعد از مرگ سهراب رو میدین به خورد آدمهای سالم!من مثل آناهیتا سوار ماشین های شخصی نمی شم و به شما قول داده ام و هر روز هم قولم رو محکمتر می کنم که هیچ وقت عاشق نشم!حالا هی من رو به چهار میخ ببندین و نذارین یه نفس راحت بکشم!"
پدرم با عصبانیت فروخورده ای گفت:"پس تاکسی تلفنی خبر کن!"
گفتم اطاعت و تاکسی خبر کردم.مثل همیشه هم تا مقصد زیر لبم به آناهیتا،خواهرم،ناسزا گفتم.اگر او از آزادی اش سوء استفاده نکرده بود که پدرم هی به اسارت من نمی افزود!اصلاً پدرم از آن موقع شد یک پدر سخت گیر،متعصب و شکاک.قبلاً بسیار مهربان و صمیمی بود،به خصوص که مادر نداشتیم و او هم پدر و مادرمان بود.اما اتفاقات غیر منتظرۀ زندگی او را پاک عوض کرد.از یک طرف دختر بزرگش،آناهیتا،بدبخت شد،از طرف دیگر با انقلاب فرهنگی او را از سمت استادی دانشگاه پاکسازی کردند،به شغل آزاد روی آورد و سوپر مارکتی در طبقۀ همکف خانه مان بنا کرد،اما ناگهان جنگ وتحریم اقتصادی ایران و جیره بندی و کوپن بازی،کاسه کوزه اش را چنان بر سرش شکست که برای ما شد برج زهرماری که در حضورش باید دست به عصا راه می رفتیم.خواهرم که این وضع را نتوانست تحمل کند به آلمان پیش دایی ام رفت.من هم حق نداشتم به تنهایی هیچ جا بروم و این پنج باری که برای کلاس نقاشی از خانه بیرون رفته بودم پدرم حساب دقیقه ها و ثانیه هایش را هم کرده بود و طوری به من مرخصی می داد که اگر دیر تاکسی گیرم می آمد مورد بازخواست قرار می گرفتم.
تاکسی تلفنی مرا جلو آزمایشگاه پیاده کرد،یک مجموعۀ ساختمانی هفت طبقه که آموزشگاه "توانا" در طبقۀ آخرش بود و چون صف جلو آسانسور زیاد بود،پله ها را با شتاب بالا رفتم و در حالی که نفسم بند آمده بود زنگ را فشار دادم.در با صدای تق آرامی باز شد و من بدون تأمل وارد شدم.یک هال کوچک بود که یک میز تحریر آهنی قدیمی گوشه اش بود و سه اتاق که درِ انها بسته بود و هیچ صدایی از داخل آنها به گوش نمی رسید.کسی نبود که من در بین نفس نفس هایم با او احوالپرسی کنم،بنابراین با خیال راحت صبر کردم تا نفسم جا آمد،بعد صدایم را صاف کردم تا اعلام موجودیت کنم،ولی خبری از کسی نشد،یکی از صندلی های آخر کلاس را روی زمین کشیدم تا با صدایش حضورم را به عرض یکی برسانم،اما باز خبری از کسی نشد.ناگهان در ورودی با کلید باز شد و مرد غول پیکری داخل آمد.لبخندی به رویم زد و گفت:"بفرما بنشینین خانم!" و به من خیره شد.در دلم گفتم:"عجب استاد ماکانی!"فکر کردم او معلم نقاشی است،چون در را با کلید باز کرد.روی صندلی نشست.ناله ای از پایه های نازک صندلی بلند شد و من از ترس اینکه پایه های ظریف صندلی تحمل آن همه گوشت را نداشته باشد و بالاخره بشکند و سقف طبقۀ زیرین فرو بریزد،یک قدم عقب رفتم و در حال اماده باشی برای فرار به طرف در چرخیدم.مرد چاق دوباره لبخندی زد و به من خیره شد،یک آن فکر کردم تبدیل به یک شاهکار هنری شده ام که او اینطور شگفت زده مرا می نگرد!خیلی چشم های او برایم آشنا بود و جالب اینکه من همیشه چنین چشمانی را نقاشی می کردم،چشمانم قهوه ای درشت با نگاهی مهربان و ملایم.به نظرم آمد این چشم ها را قبلاً در خواب هم دیده ام،شاید باز داشتم خواب می دیدم که قادر نبودم هیچ چیز دیگر را ببینم،حتی هیکل چاق او از نظرم محو شده بود و من فقط به چشمان او خیره می شدم،به چشمانی که مرا تا اوج آسمانها بالا برد و دنیای دیگری را نشانم داد.نمی دانم چند دقیقه ساکت و صامت ماتم برده بود!وقتی به خودم آمدم،سرم را با شرمساری پایین انداختم،اما طاقت نیاوردم و دوباره زیر چشمی نگاهش کردم.
بعد از چند دقیقه یکی از درهای اتاق باز شد و مرد جذابی از آن بیرون آمد و بی توجه به ما به آشپزخانه رفت،مرد چاق هم دنبال سرش رفت.یکی از انها گفت:"چطوری خان داداش؟"
دیگری با لحن شعر مانندی گفت:"آنقدر خسته گشته ام که مپرس!"
ان اولی گفت:"تقصیر خودته که بیخود و بی جهت خودتو خسته می کنی!این خانم های تی تیش مامانی بالای شهری و پسرهای ژیگولی که نمی خوان نقاش و هنرمند بشن!اومده ن اینجا برای رفع بیکاری و دلشون می خواد با کمک تو فوری یه تابلوی هزار رنگ شهر فرنگ بکشن و بزنن به دیوارشون،هی مهمونی بگیرن و برای این و اون پز استعداد درخشانشون رو بدن!تو هم عوض کمک،خونِ دل می خوری که از یه مشت آدم مفتخور نقاش بسازی!دنیا صد سالی یه پیکاسو می خواد که از سرش هم زیاده!"
نطق طولانی ناامید کننده ای بود که نفهمیدم توسط کدامیک از آن مردها ایراد شد،هرچه بود تکرار حرفهای پدرم بود.به خود گفتم:"ای داد بی داد از این دل غافل که باز هم اشتباه اومدم!اینجا دیگه اصلاً جای من نیست،به خصوص که اون گندهه بخواد به من نقاشی یاد بده! صد سال سیاه نمی خوام از همچین کسی نقاشی یاد بگیرم! این هم که از استقبالشون، یک کلمه نپرسیدن کی هستم و برای چه اینجا اومده م!» داشتم به طرف در خروجی می رفتم که بی سر و صدا آنجا را ترک کنم که هر دو مرد از آشپزخانه بیرون آمدند.
مرد پاق با لیوان چای اش روی صندلی نالان قبلی اش نشست و آیکی پشت میز کارش، و از من پرسید:« برای ثبت نام تشریف آوردین؟» مرد پاق همچنان با نگاه خیره اش در دل من آشوب به پا کرده بود، فت:« بفرما ینشین خانوم!»
انگار غیر از جملۀ «بفرما بنشینین» چیز دیگری بلد نبود که بگوید. نشستم. درست رو به روی او. گویی از نگاه ها و لبخندهای زیبایش خوشم آمده بود. مرد دیگر- که از زیبایی و جذابی مثل استاد ماکان واقعی بود- خودش را معرفی کرد و گفت:« مهرزاد هستم و معلم این آموزشگاه! معرف شما کی بوده؟» با وجود اینکه بسیار جذاب بود، اما من تمایلی نداشتم به او نگاه کنم. به شدت جذب نگاه های قهوه ای مرد چاق شده بودم، گفتم:« هیچ کس نبوده، تبلوی تو خیابون رو دیدم!»
هر دو نیشخندی زدند، مهرزاد گفت:« پس براوت مهم نیست که نقاشی رو پیش کی یاد بگیرین!»
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:« البته که مهم نیست! ولی نحوۀ آموزش معلم برام خیلی مهمه و به خاطر این موضوع تا حالا پنج تا آموزشگاه عوض کرده م!»
مرد چاق که همچنان لبخند زیبایش را روی لب های با طراوتش نگه داشته بود، پرسید:« چرا؟»
می دانستم که با این سؤال می خواهد مخاطب من قرار گیرد و به این بهانه به چشمانم زل بزند، سرم را پایین انداختم و جواب دادن:« چون من دوست دارم چهرۀ آدم ها رو نقاشی کنم و هیچ معلمی تو این کار ماهر نیست!»
مرد چاق گفت:« مثل من دوست ندارم و کتاب هام از گل و گیاه، آب و خاک، آسمون و ریسمون حرف بزنم و فقط دربارۀ آدم ها می نویسم!»
خواستم فریاد بزنم« شما نویسنده این؟» که معلم نقاشی مهلت نداد و بااعتراض و خشم فرو خورده ای گفت:« همۀ معلم ها ماهرن وگرنه به خودشون اجازه نمی دادن که آموزشگاه دایر کنن!»
بدون ملاحظه و رعایت هیچ اصولی گفتم:« تو این وره زمونه معلم های کاسبی پیدا می شن که متخصص استعدادکشی ان و همچین علاقه و استعداد آدم رو نابود می کنن که آدم پاک واپس زده و متنفر از هنر!»
« شما می خواین از پلۀ اول بپرین رو پلۀ آخر! برای همین هم از هنر متنفر می شین! کشیدن چهره آخرین مرحلۀ آموزش نقاشی یه، تا الف رو یاد نگیرین نمی تونین ه و نون رو یاد بگیرین!»
زیر لب غرولند کردم:« من از کشیدن گل و بوته و کوه و دشت و دریا متنفرم!»
مرد چاق شنید و گفت:« چرا؟»
دیگر سرم را پایین نینداختم و در حالی که به چشمان قهوه ای او نگاه می کردم، گفتم:« طبیعت زیبا همه جا هست و آدم ها می تونن مدل زندۀ اون رو ببینن، ولی بعضی از حالت های چهرۀ آدم ها دیگه تکرار نمی شه و باید اون ها رو آورد روی کاغذ تا مردم ببینن چهرۀ آدم ها فراتر از چشم و ابرو و دماغ و دهنه!»
با لحن نوید دهنده ای گفت:« اتفاقا خوب جایی اومدی! داداش پاریسی تحصیل کرده و تو کاره چهره خوب ماهره!»
فهمیدم که نام خانوادگی او هم مهرزاد است، کنجکاو دانستن اسمش بودم، مهرزاد که نمی خواست به این راحتی با درخواست من موافقت کند، چشم غرّه ای به برادرش رفت و خطاب به من گفت: « نمونه کار دارین؟»
دفترچه نقاشی ام را به او دادم که پر بود از چهره های متفاوت زن و مرد و بچه. از همسایه گرفته تا قوم و خویش، رفتگر کوچه، بقال و قصاب محل که البته هیچ شباهتی به خودشان نداشتند. هر دو با دقت یکی یکی نقاشی ها را نگاه می کردند، مرد چاق با لبخندهایش آن ها را تأیید می کرد و مهرزاد هیچ عکس العملی بروز نمی داد. بالاخره مرد چاق پیشدستی کرد و گفت:« داداش! کارش عالیه! نور پردازیش ببین چقدر دقیقه! گمونم پیکاسوی قرن از تو آموزشگاه تو پا بگیره و در آینده تابلوهای میلیونی بفرسته برای معلمش!»
مهرزاد بی اتنا به حرف برادرش، همانطور خشک و رسمی دفترچه را ورق می زد و من بدون مژه زدن به مرد چاق خیره شده بودم، انگار چهره ی زیبایش اشتباهی روی هیکل هرکولی اش قرار گرفته بود، در خلقت آدم ها همه نوع نقایصی وجود دارد و من عین او را فقط در برنامه تلویزیونی مبارزه با چاقی دیده بودم و هرگز در باورم جا نگرفته بود که ممکن است یک نفر بیشتر از صد کیلو گوشت و چربی اضافه داشته باشد و فکر می کردم برای جذابیت برنامه هایشان از دوربین هایی استفاده می کنند که چند برابر به عرض یک آدم اضافه کند. با وجود این، چشمان درشت قهوه ای، ابروهای مرتب قهوهای، موهای مجعد قهوه ای، بینی قلمی، لب های با طراوت و پوست برنزه اش بسیار زیبا بود و با اولین نگاه، آدم فکر می کرد او یک شیرجه ی حسابی در رنگ قهوه ای زده است. از همه این ها دلنشین تر لبخند دایمی و گرم و گیرایی چهره ی بچه گانه اش بود که فرصت به بیننده نمی داد تا هیکل غول آسای او را ببیند و به طور مسلم جذب چهره ی قشنگش می شد، به خصوص چشمانش که انگار پنجره ای بودند که روح بلندش را به نمایش می گذاشت. آنقدر محو تماشایش شده بودم که متوجه نگاه های خیره من شد و با لحن آرامی گفت: « غلط نکنم می خوای چهره ی من رو هم نقاشی کنی!»
لبخندی زدم و سرم را به علامت نفی بالا بردم. رو کرد به برادرش – که هنوز سرگرم تماشای نقاشی های من بود ــ و گفت: « داداش! شما که دخترای خوشگل پاریسی مدل نقاشیت بودن و عجایب خلقت زیاد دیدی تا حالا رنگ چشم سرمه ای دیده بودی؟»
با تعجب پرسیدم: « منظورتون رنگ چشم های منه؟ »
همانطور که به چشمان من زل زده بود، گفت: « آره ! سرمه ای مایل به بنفش! »
با اعتراض گفتم : « جای شکرش باقی یه که نگفتین آبی راه راهه یا سیاه خال خال پشمی! »
ناگهان شلیک خنده اش بلند شد. معلم با خشم فروخورده ای به من گفت : « خانوم محترم! شما برای ثبت نام اومدین اینجا یا برای تعیین رنگ چشم هاتون؟ »
خودم را جمع و جور کردم و گفتم: « برای ثبت نام! البته اگه با پریدن من روی پله آخر موافق باشین! »
مرد چاق قهقهه ای سر داد، معلم بد اخلاق با لحنی جدی خنده ی برادرش را سرکوب کرد و گفت : « در این صورت شهریه تون دو برابر می شه! »
گفتم : «اشکال نداره! »
گفت : « تعیین وقت هم به عهده ی آموزشگاهه! »
گفتم : «اون هم اشکال نداره ! »
دفترش را ورق زد و گفت : « روزهای زوج از ساعت چهار تا پنج ! »
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم : « امروز روز زوجه و فقط یه ربع از چهار گذشته ، می تونم از امروز شروع کنم؟ »
از داخل کشوی میزش یک طرح سیاه قلم به من داد و گفت: « اتاق طراحی اونه! بفرما اونجا و از روی این بکش! »
از جا بلند شدم و به اتاقی که گفته بود، رفتم. پسران و دختران دور تا دور اتاق نشسته بودند و در حالی که با همدیگر خوش و بش می کردند، از روی مدل هایی که به دیوار چسبانده بودند، نقاشی می کشیدند، عجب ژستی گرفته بودند! گویی دارند به آنچه که با مداد می کشند نعوذ بالله جان می بخشند. بعضی از این دختر ها حجاب نداشتند و آرایش مفصلی هم کرده بودند. این اولین جایی بود که کلاس هایش را به صورت مختلط بر گزار می کرد، حالا با چه ترفندی، آخرش هم نفهمیدم ، ولی دلیل وفور هنر جوهای رنگارنگ و پر بودن ساعت های آموزش را فهمیدم که به خاطر کلاس های مختلط بود، نه استاد ماهری که هنرجوها داشتند از او برایم تعریف می کردند.
هرچه انتظار کشیدم که معلم برای آموزش های اولیه کنارم بیاید، نیامد و همچنان با برادرش از این در و ان در حرف می زد، طوری آرام و پچ پچ وار حرف می زدند که هر چه قدرت شنوایی ام را بالا بردم نتوانستم ذره ای از حرف هایشان را بفهمم.چند دقیقه ای سردرگم به اطرافم نگاه کردم،عاقبت با تکیه بر تمرین هایی که نزد خودم آموخته بودم،طرح را کشیدم.انگار هنرجوهای دیگر هم به بی توجهی معلم عادت داشتند که او را برای سرکشی و رفع اشکالات خود صدا نمیزدند.ولی من چنان اعصابم به هم ریخته بود که هرآن میخواستم فریاد بزنم:«من تو خونه هم میتونم یه مدل بزارم جلوم و از روی اون بکشم،دیگه احتیاجی به این جا اومدن و دوبرابر شهریه دادن نبود!»اما انگار نیرویی قوی و مافوق اراده زبان مرا برای هرگونه اعتراضی قفل کرده بود.شاید آخرین توقفم آنجا بود ودیدن لبخند های زیبای آن مرد عظیمالجثه ـ البته اگر او هم همه روز های زوج ساعت چهار تا پنج بعدازظهر آنجا بیاید ـ در غیر این صورت تحمل کردن آن معلم بد اخلاق و از خودراضی کار من نازک نارنجی نبود.
بالاخره به هر جان کندنی که بود نقاشی ام را تمام کردم،از جا بلند شدم و به طرف معلم رفتم،بدون اینکه کلمه ای حرف بزنم،نقاشی و طرح اصلی را روی میزش گذاشتم،او هم بدون ایکه حرفی بزند،مداد را برداشت و افتاد به جان نقاشیم،خوب که خط مالی اش کرد و جای همه ی اعضای چهره را عوض کرد،آن را به من داد و گفت:«اینطوری!»
بی توجه به نگاه ها و لبخند های مرد چاق،کوله بارم را برداشتم و رفتم. امیدم از این آموزشگاه دیگر به کلی قطع شد.صدرحمت به چهار تا آموزشگاه قبلی که علاوه بر محیط آموزشی بزرگ و تابلو های جورواجور،معلم هایش هم زبانشان را کرایه نداده بودند و چهار کلمه حرف با من زده بودند.مثل پدرم زیر لب شکوه و شکایت کردم که اصلا متخصص های خوب در هر رشته از ایران رفته اند،استادان نقاشی که دیگر جای خود دارند و بازارشان این روزها حسابی سرد است.آخر چه کسی در این دوره زمانه پولش را بابت تابلو های نقاشی می دهد؟آن ها هم که به تابلوی اصل اهمیت میدادند رفته اند،بقیه هم دیوار هایشان خالی است یا با پوستر و عکس بچه هایشان تزئین شده است.یادم آمد به حرف پدرم که هر وقت ما میخواستیم خرج اضافه بر سازمان بکنیم،میگفت:مردم نان ندارند بخورند،شما پول را بابت چیز ها غیر ضروری میدهید.این جمله را آنقدر تکرار کرده بود که ورد زبان ما هم شده بود.با صدای بلند گفتم:«مردم نون ندارن بخورن،تابلو نقاشی خریدنشان چه مععنی دارد؟»
یکی جوابم را داد که:«واقعا همینطوره! گل گفتی»
سرم را بطرف صدا برگرداندم و یک جفت چشم قهوه ای زیبا دیدم،به خودم لرزیدم،و سرم را پایین انداختم،مهرزاد چاق بود،پرسید:«اینجا برای تاکسی ایستادین؟»
با تعجب پرسیدم :«مگه ایجا چه عیبی داره؟»
خندید و گفت:«هیچ عیبی! فقط تاکسی اینجا نمی آد!»
و پرسید:«میرین میدونه ونک؟»
«شما از کجا میدونین؟»
«چون من هم میرم ونک!»
«چه ربطی به من داره؟»
«ربطش به بیربطی یه! حالا همراه من بیاین تا یه راه میون بر بهتون نشون بدم که برسین به خیابون ولیعصر پر از تاکسی!»
با تعجب پرسیدم:« پیاده؟»
گفت:«نه! با خط یازده! دو قدم بیشتر نیست بیاین!»
بی اراده همراهش رفتم.نگاهی به هیکلش انداخت و گفت:
«برای من که هیچ تاکسی یا ماشینی ترمز نمیکنه! ترجیح میدم
پیاده برم، هر چی هم پیاده روی میكنم چاق تر میشم!»
«یعنی تا میدون ونك پیاده میرین؟»
«نه با خط یازده!»
از تكرار حرف بی مره و دمده ای كه زد خنده اش گرفت، ادامه داد: «تا خونه م كه روبروی جام جمه پیاده می رم و تا هرجای تهران!»
با تعجب فریاد زدم: «جدا؟!»
خندید و گفت: «نه! جای دوری كه مجبوری برم خیابون انقلابه كه اصلا نمیرم و ناشرم می اد پیشم!»
تازه یادم امد كه او نویسنده است، با لحن حیرت انگیزی پرسیدم: «راستی راستی شما نویسنده این؟»
سرش را به علامت مثبت تكان داد، انگار كه این هنر برایش عادی بود. گفتم: «همیشه ارزو داشتم یه نویسنده رو از نزدیك ملاقات كنم!»
«وحالا از این ارزو پشیمون شدین!»
«اوه! نه! به هیچ وجه، اشنایی با شما باعث افتخاره، همین امروز میرم دنبال خرید كتاب هاتون!»
«لطف میكنین! اما میدونین كه كتاب خریدن تا كتاب خوندن چقدر فاصله داره؟!»
«اصلا فاصله نداره! چون همه كتاب رو به قصد خوندن میخرن!»
«ولی بعضیا هم برای دكور خونه شون كتاب میخرن!»
«من از اون بعضی ها نیستم!»
«خوشحالم»
«ممكنه بپزسم چند تا كتاب نوشتین؟»
«پونزده تا!»
جیغ تعجب امیزی كشیدم و گفتم: «اوه هر پونزده تا چاپ شدن؟»
به سوال من خنده اش گرفت و گفت: «اگه چاپ نشده بودن كه كتاب نبودن!»
«پس چی بودن؟»
«نوشته های بی ارزش! دنیا تصاعدی رو به پیشرفته، دیر بجنبی یكی دیگه پیدا میشه و جای تو رو میگیره، چون افكار ادم ها خیلی به هم نزدیكه!»
«همیشه همین طور بوده، ادیسون دیر جنبید، تلفن به اسم گراهام بل ثبت شد، در حالی كه نوع تلفن ادیسون اومد به بازار!»
«حالا دیگه درصد این اتفاقات بیشتره!»
«ممكنه اسم چندتا كتاباتونو بپرسم؟»
«البته! ولی اگه اس خودم رو بدونین بهتره، چون میرین دنبال كتاب هام، می بینین چه دوره زمونه ای شده؟ نویسنده ی بدبخت باید با التماس كتاب هاش رو به اطرافی های خودش بفروشه وگرنه رو دست نشرها می مونن و مردم ناشناس هم اون ها رو نمی خونن!»
لحظه ای مكث كرد و ادامه داد: «امین مهرزاد هستم!»
اسم و فامیل خودم را در فرم ثبت نام نوشه بودم و مطمئن نبودم كه او فرم ثبت نام را خوانده باشد، گفتم: «از اشنایی با شما واقعا خوش بختم! منم نیمه شب افشار هستم.»
با تعجب گفت: «چی؟ نیمه شب؟!»
از این ابروریزی مشتی به پیشانی ام زدم و گفتم: «اوه ببخشید اسمم سحره ولی خواهرم برای مسخره بازی من رو نیمه شب یا نصفه شب صدا میكنه! یه اسم مستعار هم دارم، شیدا!»نگاه خیره و موشکافانه ای به من دوخت وگفت : که اینطور !
دلم می خواست از متاهل بودن اوباخبر شوم اما نمی دانستم چطور از او بپرسم به نظرم سنش زیاد بود ونمی توانست مجرد باشد 
با دلواپسی پنهانی غیر مستقیم پرسیدم: 
زندگی خونوادگی با کار نوشتن خیلی مشکله !چطور می تونین فکر ازاد واوقات فراغت لازم رو برای خودتون جور کنین؟ 
متوجه منظور اصلی ام شددرحالی که چشم از روی من برنمی داشت با لحن ارام و پرترنمی گفت:من مجردم حتی با مادرم هم زندگی نمی کنم بنابراین تمام اوقات زندگی ام مال خودمه ! 
با خوشحالی شگفت انگیزی تقریبا جیغ کشیدم وناخوداگاه گفتم یعنی اصلا ازدواج نکردین ؟ 
سرش را به علامت نفی بالا بردومن بی اراده لبخند زدم اوهم خندید به خیابان ولی عصر رسیدیم ولی اوتوجهی به خیابان نداشت 
انگار همه ی حواسش به کشف رنگ چشمان من بودوهروقت به او نگاهه می کردم می دیدم که متوجه من است ووقتی هم که سرم را پایین می انداختم سنگینی نگاه موشکافانه اش رااحساس می کردم عاقبت نفس من از شدت پیاده روی بند امد ولی او عین خیالش نبود وارام و خستگی ناپذیر راه می رفت 
بالاخره حس از پاهایم برید وایستادم.اوهم ایستادو گفت:انگار عادت به راهپیمایی ندارین ! 
همین طوره! 
باید عادت کنین چون روزهای زوج این راه جلوی پاهاتونه ! 
کلمه ی زوج را طوری بیان کرد که به من تفهیم کند ساعت کلاس هایم در خاطرش مانده است. 
وقتی تاکسی برایم ایستاداوبعد از یک نگاه طولانی گفت :ولی رنگ چشم هاتون سرمایه اند! 
خندیدم گفت:رنگ مانتوهای بچه مدرسه ای ها! 
بدون خداحافظی روی صندلی عقب تاکسی نشستم واو همچنان به من خیره مانده بود تاکسی راه افتاد ناخوداگاه سرم را برگرداندم 
واز شیشه ی عقب به اونگاه کردم دستش را به علامت خداحافظی بالا برد ولبخند غمگینی زد.بلافاصله اینه ی کوچکی از کیفم بیرون اوردم جلو چشمان گرفتم وزیر لب گفتم :اه خدای من! 
رنگ چشمانم ابی خیلی تیره بود با رگه هایی از بنفش وزرد اما مزه های پرپشت و کوتاهم روی رنگ چشمانم سایه ای مشکی انداخته بود ومن تاحالا متوجه رنگ ان ها نشده بودم اصلا به طور کلی نسبت به قیافه ام بی توجه بودم وهیچ انگیزه ای برای درک زیبایی یا زشتی نداشتم . 
وقتی رسیدم تجریش یکراست رفتم به کتابفروشی سرپل واز فروشنده پرسیدم:از اقای امین مهرزاد چی دارین؟ 
فروشنده که سرش خلوت بود پرسید :کدوم کتابشو میخواین؟ 
شانه هایم رابالا انداختم و گفتم:تاحالا از اثار ایشون نخوندم! 
باتمسخرگفت:چیز مهمی را ازدست ندادین!اثار ایشون همش جمع اوریه!از بیست سی تا کتاب ایرانی و خارجی یه چکیده درمی اره واسم خودشو به عنوان مولف می نویسه رو کتاب...فقط به درد دانشجوهاش می خورن! 
باتعجب پرسیدم :مگه ایشون استاد دانشگاه هم هستن؟ 
سرش را به علامت تایید تکان داد.وقتی دیدم بیکار است وپر حرف پرسیدم:استاد چی؟ 
لب هایش را روی هم فشرد و گفت:از این لیسانس های کیلویی! 
لیسانس کیلویی! 
اره همین هایی که خوندنش وقت تلف کردنه ....لیسانس کویر شناسی.....مدیریت مغازه داری لیسانس جارو کشی و از این چرت و پرت ها! 
اراجیف گویی اش که گل کردچهره ام را در هم کشیدم و گفتم :امین مهرزاد رمان هم نوشته؟ 
نه یه مجموعه داستان داره که روی دست ما باد کرده ! 
پس لطفا همون مجموعه داستان رو بیارین! 
در همین حال مردی به کتابفروشی امد نگاهی به قفسه ی انبوه کتاب انداخت سوت ظریفی کشید و گفت:چقدر کتاب تو مملکتی که هیچ کس کتاب نمی خونه چرا اینقدر چاپ می کنن؟؟ 
فروشنده گفت:دست رو دلمون نذار که هزاردرده ! 
من برای اینکه خودی نشان بدهم گفتم:بعضی ها بدون شام سر می ذارن رو بالش ولی بدون کتاب نه! 
مرد با تمسخر گفت:اون بعضی ها هزار تا بیش تر نیستن که این ها هم خودشون نویسنده ن و کتاب های همدیگه رو می خونن 
خب عیب از فرهنگ ماست! 
از هر چی که هست نباید اینقدر کتاب چاپ کرد! 
فروشنده ی کتاب امین مهرزاد را اورد و گفت:خرید کتاب سه چیز لازم دارد درامد کافی فراغت خاطر ووقت ازاد!.... 
مرد حرف او را قطع کردوگفت:چی می گین اقا؟!افرادی می شناسم که پولشون باپارو جمع میشه ولی هیچ وقت توی عمرشون لای کتابی رو واز نکردن !اتفاقا پولدار ها کمتر کتاب می خونن! 
منظور من طبقه ی متوسط که باید پولی اضافه بر سازمان داشته باشن... 
کتاب امین مهرزاد را برداشتم پول ان را پرداختم ورفتم اگر دیرم نشده بود در بحث داغ کتابخوانی ان ها شرکت می کردم 
در تاکسی اسم کتاب را خواندم :وای به روزی که بگندد نمک !از این اسم طولانی خنده ام گرفت.صفحه ی اول را باز کردم که ان را بخوانم اما به جای کلمات چهره ی امین مهرزاد را روی کاغذ می دیدم صفحه را ورق زدم باز هم چهره ی خندان او و چشمان قهوه ای درشتش جلوی چشمانم ظاهر شد کتاب را بستم و به خیابان خیره شدم. 
وقت پدرم کتاب را دست من دیدگفت:تو باز کتاب خریدی ؟ 
بااعتراض گفتم:از شما بعیده همچین حرفی بزنید مگه چیز بدی خریدم؟ 
نه ولی اگه یه کتاب به درد بخور میخریدی حرفی نداشتم این رمان های بازاری مغزتو خراب می کنه! 
کتاب را به پدرم دادم و گفتم: رمان نیست !بچه های اموزشگاه خیلی ازش تعریف کردن منم کنجکاو شدم! 
کتاب را ورقی زدوپرسید:راستی اموزشگاه چطور بود؟ 
خواستم بگویم به مفت هم نمی ارزد با اون معلم بداخلاق بی توجهی که وجدان کاری نداره ولی یاد نگاه های امین مهرزاددر ذهنم جا گرفت وگفتم عالی بود !استادمون پاریس اموزش دیده وحسابی ماهره قبول کرد من فقط چهره کار کنم ومن رو از کشیدن گل و بوته معاف کرد.فقط یکم عبوس و بداخلاق بود! 
پرسیدم :این دو سه صفحه ای که خوندین چطور بود؟


شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 14:42 ::  نويسنده : Hadi

اولین دفعه ای که او را می بینم، یا توجه ام را بالاخره جلب می کند، آن روز توی سالن بزرگ ولنگ و باز «بخش بیمارستان سرپائی» شرکت نفت در آبادان است (O.P.D)- درمانگاهی که حالا پنج هفته پس از شروع حملات صدام حسین عفلقی در واقع به یک درمانگاه مجروحین و معلولین تبدیل شده.
خودم از روز اول جنگ با یک سکته ی مغزی بستری بوده ام. و حالا اگرچه از بخش آی. سی. یو. بیرون آمده و هنوز در بخش عمومی تحت مراقبت هستم، اما روزها بلند می شوم، تحرک دارم و بد نیست. هنوز حال و حوصله ی تهران رفتن هم ندارم ... اگر هم می خواستم، با تحت محاصره ی زمینی بودن آبادان کار ساده ای نبود ... در بیمارستان شلوغ و جنگ زده، و مدام در حال اورژانس هم می توانستم اگر می شد کمک بکنم. مثل امروز که آمدم بانک خون بیمارستان، این دست کنار ساختمان بخش بیماران سرپائی.
نزدیک ظهر است که وقتی دارم به بخش برمی گردم، باز او را می بینم. هنوز همان گوشه ی سالن بزرگ انتظار، سینه ی دیوار، توی صندلی چرخی گنده، تنها نشسته. سرش پایین است. انگار دارد گریه می کند. یا دعا می کند. یا شاید هم خوابش برده.
ریزه میزه است، و انگار مفقودالاثر. لباس مریض ها تنش نیست. اما جفت پاهاش از زانو به پایین باندپیچی شده. انگار گذاشته اندش اینجا و یادشان رفته که او اصولاً وجود دارد. یا رفته اند چیزی برایش بیاورند که وجود ندارد. یا منتظر دکتری است که وقت دیدنش را ندارد.
پشت سرش به دیوار مقابل، دست بر قضا، یکی از این پوسترها و شعارهای تازه به دیوار است که کم هم وصف حال نیست: «برادر رزمنده خسته نباشی»
ناآگاهانه، و کنجکاوانه، می روم طرفش ... ببینم چرا در این وضعیت تنها مانده؛ می شد او را به جایی ببرم. اما او توی خودش است و وقتی می پرسم: «حالت چطوره جوون؟» جواب نمی دهد. فقط سرش را بلند می کند، نگاهی به هیکل لاغر و دراز و موهای سفید می اندازد، و بعد سرش را دوباره می اندازد پایین، شانه هایش را تکان می دهد. چشمهایش هم خشک و خسته است.
دوستانه جلوش خم می شوم، یک «لام علیک» می گویم. «چطوری جوون»
وضع و قیافه اش می خورد بچه ی یک کارگر باشد.
شانه هایش را بفهمی نفهمی تکان می دهد. نمی فهمم چرا دلم نمی آید ولش کنم. می گیرم سر یک نیمکت خالی کنارش می نشینم. هنوز خیلی تا ظهر وقت است که برگردم به بخش برای دوا و غذا. دل خودم هم گرفته است و کمی سرگرمی بد نیست. شاید هم «آقا معلم» درون یک نفر است.
می گویم: «منم مثل خودت یک جنگ زده ی مریضم. مریض ها باید حال و «قدر یکدیگر» بدانند.»
باز فقط شانه هایش را بالا و پایین می اندازد.
از بیرون پنچره، از طرف لب شط صدای تیر و خمپاره و خمسه خمسه ی شدید می آید.
می گویم: «من می تونم تو رو ببرم هر جا بخواهی- یا باید بری؟ یا کسی رو صدا کنم؟ موشک و خمپاره ها نزدیک اند»
جواب نمی دهد. سرش را هم بلند نمی کند. نمی توانست کر و لال باشد. 
دفعه ی اول که صدایم را شنید، سرش را بلند کرد. یک سوسک هم حالا باید پای دیوار از زیر صندلیش پیدا شود و آنتن های دماغش را تکان تکان بدهد ... بعد راه می افتد طرف آبخوری. می خواهم آن را به پسرک ده دوازده ساله ی مجروح نشان بدهم بگویم می دونستی سوسک ها از آدمها خوشبخت ترند؟ ... نه مریض می شوند، نه پاهاشان را باندپیچی می کنند، نه مدرسه دارند، نه صف شیر و نون تافتون دارند، نه برای عروسی باید «آقا» از محضر بیاورند، نه پول خرج خونه بدهند، و نه برای مرده هاشان مراسم ... ولش می کنم. گرچه زباد هم چاخان و لوس نیست.
«حالا چرا غمگین و ناراحتی، پسرم؟»
این دفعه سرش را ناگهان تندی بلند می کند. شاید کلمه ی راز و رمزی را گفته بودم.
«چیه پسرم؟»
به طرف من نگاه نگاه می کند. می گوید: «نمی ذارن ...»
«نمی ذارن؟ چی رو نمی گذارند؟»
«نمی ذارن ...» حالا چشمهایش واقعاً غمگین و بی نور است و خشک.
«چی رو نمی ذارن، پسرم؟ من اینجاها شناس و آشنا دارم و شاید بتونم هر کاری رو برات جور کنم ... چی رو نمی ذارن؟»
مدتی به چشمهای من نگاه می کند. آهی می کشد.
«نمی ذارن از مادرم پرستاری بکنم»
«نمی ذارن شما از مادرت پرستاری کنی؟»
سرش را محکم به پایین تکان تکان می دهد: «نمی ذارن»
«دِ ... این چه کار بی انصافیه. متأسفم. بیا بریم من از «باجه پذیرش» بپرسم قضیه چیه؟ انصاف نیست»
اما او فقط سرش را می اندازد پایین. و دیگر تکان نمی خورد.
«مادرت اینجاها بستریه؟»
یک چیزی توی سینه ی خودم هم به درد افتاده، که PVC دریچه ی متیرال قلب هم نیست «بستریه؟»
«همین جاهاست ...» اما سرش را بلند نمی کند.
نفسی از ته سینه می کشم: «بیا ... من جورش می کنم. هر پسری باید از مادرش پرستاری کنه. خواسته ی خداونده. میای؟ ببرمت؟»
هنوز سرش پایین است.
«مریضه؟ یا خدا نکرده مجروحی چیزی شده؟»
نفس بلندی می کشد و از ته دل می گوید: «از من گرفتن ...»
«از شما گرفتن؟» به سر و صورت غم زده ی پایینش نگاه می کنم: «چی رو از شما گرفتند؟»
جواب نمی دهد.
«مادرت رو از شما گرفتن؟ این جدیه ...»
«نمی ذارن ...»
وضع زبان و حال روحی اش هم البته نرمال نیست. در این هفته ها معمول روحی جنگی زیاد دیده ام. اما این انگار 99٪ رفته.
به فکرم می رسد یکی از پرستارها را صدا کنم ببینم برای این طفلک این گوشه ی تنها و ناامن چه می شود کرد. ببرند پیش مادرش که پرستاریش کند.
در حقیقت در همین موقع است که خانم پرستاری را می بینم که از جلوی ما رد می شود. بلند می شوم، او را صدا می کنم.

و خانم پرستار را که می ایستد و سرش را برمی گرداند از جلو می بینم در واقع کمک پرستار خواهر فاطمی مال همان بخش بستری بودن خودم است. خسته و مضطرب ... ولی مثل همیشه وقت حرف زدن هم دارد.
وقتی موضوع پسر بچه ی دوازده ساله این گوشه را می پرسم که دیده ام حدود یک ساعت اینجا ول شده، می گوید: «اوه ... اون بنده خدا کوچولو ...»
«چی شده؟»
می گوید: «شوک مغزی دیده ... همه چی یادش رفته ... اسمش و همه چی ... قراره عصر برش گردونن رازی»
«معلول جنگیه؟»
«چه جورم ...»
«مادرش اینجاهاست؟»
«نه، مادری در کار نیست. من باید برم اتاق پانسمان، اوضاع بده، می تونید وضع اون بنده خدا کوچولو رو از سید نجف بپرسید. درباره ش بیشتر می دونه»
«سید نجف کیه؟ب
«اون ...» به کارگر ریزه و لاغری اشاره می کند که آن طرف مشغول شست و شوی یک گوشه سالن است، که خون ریخته.
بعد می گوید: «من کار دارم ... کاری از دست ما هم براش برنمیاد»
قبل از اینکه برود، سر برمی گرداند و به پسرک نگاهی مادرانه و پرافسوس می اندازد. می گوید: «نه حرف می فهمه، نه گوش می کنه ... پسر اون سید نجف قراره بیاد برگردونش به کلینیک درمانگاه رازی که برای معلول های جورواجور بخش دارند ...»
«بسیار خوب ... شما بفرمایید، خیر پیش ...»
ولی او حرکت نمی کند، و نگاهی به خود من می اندازد: «شما اینجا چه کار می کنید، استاد؟ شما اون ور بستری هستید ...»
«بله ... آمده بودم بانک خون ... پونصد سی سی پس انداز کردم، برای آینده» به ساختمان پشت سالان اشاره می کنم: «ضمناً خود شما اینجاها چه کار می کنید؟»
«ساعتهای استراحت میام اینجاها کمک ...»
«دست مریزاد. انگار شما هم دارید برای بهشت قدس برین جان و دل نثار می کنید»
«شاید، اما مریم عذرا نیستم ... شما هم بفرمایید برگردید سر جاتون توی بخش اونور، آقای مددکار برای جبهه ها» لبخندی دارد. گرچه مطمئنم فکر نمی کند به تیپ من می خورد.
«چشم ... ضمناً این طفلک بنده خدا کوچولو دو کلمه را تکرار می کرد ... گرفته ن ... نمی ذارن ... مقصودش چیه؟ شما خبر دارید؟»
«اوه ... اون رو هم از سید نجف بپرسید ... بهتر می دونه. اما اون بچه الحمدلله جسماً هیچیش نیست ... آوردنش دکتر مغز و اعصاب دیده ش ... ظاهراً شوک مغزی داشته، کمی خل شده، طفلک، خوب می شه»
«گفت نمی ذارن از مادرش پرستاری کنه ...»
«همه ش حرفه بیچاره ... مادرش کجا بود؟ اگر بود می اومد این طفلک رو پیدا می کرد. وای! ... وای! ... باز زد پدرسگ!»
صدای اصابت خمپاره یا یک موشک نه چندان دور، احتمالاً همین سمت پالایشگاه تکانش می دهد: «از دیروز تا حالا چه خبره! ... من باید برم ...»
می گویم: «شما بفرمایید، خانم فاطمی»
قبل از اینکه برود می گوید: «شما هم بفرمایید اون ور که آروم تر و دورتر از لب آبه، آقای مهندس! و می دونم وضع و شکل و قیافه ی این خوزستانی بنده خدای کوچولو، در این سالن، شما رو یاد چه کسی یا کسانی انداخته!»
با حرکت دست اشاره می کنم برود دنبال کارش ... و خودم می آیم سراغ سید نجف تا ببینم برای این «بنده خدا کوچولو» چه می شود کرد تا از این سالن خون آلود و پر سر و صدای نزدیک لب شط به جای دیگری برده شود.

اما سید نجف هم بنده خدایی شصت هفتاد ساله است، تکیده و سبزه رو، با سبیل و موهای پر پشت جوگندمی که می توانست مال هر کجای خوزستان یا عراق باشد. با سطل پلاستیک پر از آب و کف صابون وجاروی زمین شوری که دسته ی آن هم قد خود سید است، خون کف هال را پاک می کند. سر و صداهای خمپاره و خمسه خمسه و تیراندازی های بیرون براش غارغار کلاغ است.
وقتی کنارش رسیده ام و یک «خسته نباشی، برادر» می گویم، برمی گردد نگاهم می کند. کارت شناسایی شماره دار روی سینه اش او را سید نجف حجازی نسب اعلام می کند. و از جلو، سرخی کاسه ی چشمهای ریز و رنگ شکلاتی دندانها هم او را سیگاری معتاد اعلام می کند. 
«سید ... خانم پرستار فاطمی گفتند شما و آقا زاده تون اون بچه ی معلول و مجروح رو بهتر می شناسید. نمی شه اون طفلک رو از اینجا به جای امن تری ببرید ... تا یه جا دراز بکشه استراحت بکنه؟ ... ول کردن طفلک معصوم اون گوشه گناه داره ...»
«ها ... آخای مهندس. جاسم عصر میاد برمی گردونش رازی»
«خانواده ش معلوم نیست؟»
«نه آخا هنوز. از طرف جبهه ی میدون تیر آبادان آوردنش- که حالا بیشتر دست عراقیاس»
«جبهه بوده؟!»
«نمی دونُم ... از اون طرفها میاوردندش. همراه یه مجروح بدحال و بال. خودش هم پاهاش خون آلوده بوده ... زخم و زیلی. پسُرم آورده ش ... با وضع شلوغ پلوغ بیمارستان ها و اوضاع سخت هنوز نمی دونن کسی رو اونجا لب جسر ایستگاه دوازده و اینجاها تو آبادان داره یا نه ... پسرُم خیلی سرش مشغول پشغوله»
«کجا کار می کنه؟ پسر شما ... توی شرکت؟»
«نه بابا، تو بسیجه. تعاون بسیج. عصری میاد»
با جاروی زمین شوری کف سالن را می مالد.
«به هر حال بیشتر مواظب اون کوچولو باشید- تو این اوضاع سخت. قبل از خداحافظی، ضمناً پرستار می گفت کوچولو یه ضربه ی شوک مغزی داشته، همه چی رو یادش رفته ... اسمش رو هم یادش رفته؟»
«خودش آره ... خودش اسم خودشه یادش رفته. اما بچه های تعاون بسیج از جیبش چیزهایی پیدا کرده ن. اسمش احمد عدنان مونسی یه. اما آدرس پادرس هیچی. ما چیز زیادی نمی دونیم»
«مادرش چی؟ ... می گفت نمی ذارن از مادرم پرستاری کنم»
«آخا، مادری وجود نداره. شاید توی بمبارون ها کشته شده، رفته، نیست ... اگه بود خو می اومد بسیج، کمیته ... می اومد پرس و جو می کرد ... گم شدن یا مفقود شدن بچه رو اعلام می کرد، خو نَه؟!»
«البته ...»
«خو شایدم خونه و همه چی شون خمپاره خورده ... خونه های اون دست بهمنشیر که عراقیا آمده ن و شب و روز پاتک می زنن چی که نخورده»
سر جارو را توی سطل آب و کف صابون فرو می کند و چرکی خون لخته شده را می گیرد.
«اینجا چی شده؟ ...» به کف سالن اشاره می کنم.
«یه زخمی از پالایشگاه ... آوردند ببرندش تو زخمش بدتر وا شد» بعد به من نگاه می کند: «این سند جنایت آمریکاست ...» لبخند هم ندارد.
«این سند کثافت صدام هاست»
«نه بابا اون بیچاره فقط یه سگه- کیشش کرده ن»
برمی گردم و به احمد عدنان مونسی که هنوز توی صندلی چرخدار ماتش برده نگاه می کنم. سرش انگار توی گردن و سینه اش فرو رفته. زائر نجب هم با جاروی زمین شوری توی سطل تقلا یم کند. می گویم:
«می گفت یه چیزی رو از او گرفته ن ... یا نمی ذارن ... موضوع چیه؟»
«اوه، اون ... بله آخای مهندس. اون موضوع تلخ و گریه دار بچه ست ...»
«موضوع چیه؟»
«یه عکس ...»
«یه عکس؟»
«یه عکس مادرش و خودش- با دوربین دستی ... که وقتی آوردندش عکس توی جیبش بوده ... بعد از اون هم تمام شب و روز به اون عکس نگاه می کرده و زار زار گریه می کرده. گاهی هم دعا می کرده. یعنی تمام دقیقه های شب و روز» دوباره به شستن کف سالن ادامه می دهد. 
«فقط نگاه می کرده و گریه می کرده؟»
«ها»
«تو درمانگاه رازی؟ ...»
«ها، آخا»
«چند وقت تا حالا؟ ...»
یک هفته ای می شه ... جاسم ازش بهتر می دونه. همه ش تو دنیای خودشه. عکس و نگاه می کرده، دعا می کرده، گریه می کرده، ناز می کرده ... فقط هم می گفته باید از مادرم پرستاری کنم، زنده بمونه»
«عجیبه ... شاید دیده یه جا مادرش مجروح شده ... شوکه شده»
«ها آخا ... شورکه که شده ... وقتی هم توی درمانگاه عکس رو از دستش میگرفتند و قایم می کردند تا گریه نکنه و آروم بگیره، اونوقت مات و بغمه زده لال مونی می گرفته و لب به آب و غذا و هیچی نمی زده، تا عکس رو بهش پس بدن ... برای همین جاسم آوردش اینجا تا این دکتر عباسی خوب که دکتر مخ و اعصابه او رو ویزیتی بکنه، دوائی بده، شاید عکس رو بذاره کنار، و گریه نکنه ... اما باز رفته تو عالم بغمه ... تکون نمی خوره ... لب به هیچی نمی زنه»
«صبح تا حالا؟»
«دیروز تا حالا. دیروز عصر جاسم آورده گذاشتش و رفت. دکتر عباسی عصر کارن. صبح ها می رن هلال احمر. جاسم هم هنوز نرسیده وقت کنه بیاد. منم دیشب شیف بودم و همین جا پیش خودم این گوشه ها نگهش داشتم ... هیچی م که لب نمی زنه. قرص هایی هم که دکتر داده می گذاریم دهانش تف می کنه ... آبم نمی خوره»
«پس این بدبخت دیروز عصر تا حالا هیچی نخورده؟ ... لب نزده؟»
«نه والله ... دکتر هم که امروز هنوز نیامده ن. مام راستش خداوکیلی پشیمونیم که دکتر اون عکس کذائی رو از این طفلک گرفتن»
«عکس کذائی حالا کجاست؟ ... همین جاست؟»
«ها آخا، مظنه پیش دکتره. یعنی توی دفتر دکتره ... درش هم قفله، اگه ننداخه باشه دور!»
«دور؟! انداخته ن دور؟»
«چُمدونُم والله. تجویز کرده بود بچه باید تو این دنیا بدون ترس و گریه به زندگی ادامه بده. اما این طفلک دنیا نداره»
«سید نجف جان، تو این شرایط ... دکترهای جبهه به این موضوع های روانی اهمیت نمیدن. بهتره عکسو بهش بدن، تا طفلک گریه شو بکنه»
زائر سید نجف نگاهم نمی کند. سرش را تکان تکان می دهد: «دکتر گفته ...»
سرم را برمی گردانم و باز به پسرک مات و بغمه زده و معلول روحی عکس مادر نگاه می کنم. به ساعت دستم هم نگاه می کنم. نزدیک ظهر است. باید برگردم بخش. اما این بنده خدای کوچولو در این دنیای جنگ و وانفسا بیشتر از خودم احتیاج به دوا و «پرستاری» دارد. و حالا می دانم دقیقا چه دوائی هم لازم دارد. آدم بهتر است با گریه ی لازم زندگی کند و بماند تا با منع عشق پرستاری از گرسنگی بمیرد.
با زائر نجف حجازی نسب هم فعلاً کاری ندارم. می گذارم با سطل آب و کف صابون خونی و جاروی زمین شوری خدمت کند. برای دست یافتن به داوری لازم برای احمد عدنان مونسی بنده خدای کوچولو می آیم سراغ یک نفر که پشت جبهه را با لطافت و زیبایی بهتری گرم و تمیز نگه می دارد.
خواهر کمک پرستار زهرا فاطمی، که می دانم دل رحم است و تمام جاها و سوراخ سمبه های بیمارستان را هم می شناسد، و دسترسی دارد. فقط امیدوارم یک حکیم دکتر عباسی لاکردار یک عکسی را گوشه ی میز خودش یا توی کشوی لامسبش نگه داشته باشد- دور نیانداخته باشد. با زائر نجف خداحافظی می کنم و می روم طرف اتاق کلینیکی که دیدم کمک پرستار فاطمی رفته بود.

و به هر حال، قال قضیه ی برخورد اول من با احمد عدنان مونسی- آن روز در طی آن چند دقیقه پیش از ظهر- به خوبی ختم می شود. شاید هم با معجزه.
بعد از اینکه من خواهر زهرا فاطمی را می بینم و به او می گویم که دیروز طی ملاقاتی در مطب دکتر عباسی من خودم یک عکس را که خیلی مهم و حساس است جا گذاشته ام- و مربوط به یک دانشجوی خیلی خیلی عزیز است- همت می کند. می آید و با کلیدی که گیر می آورد، در مطب را باز می کند ...
و با فاصله ی چند ثانیه عکس را زیر زیرسیگاری بلور دکتر پیدا می کنیم ... ولی خواهر فاطمی با نگاهی به عکس دستمالی و تقریباً چماله شده- فوری می فهمد عکس مال کیست و منظور مرا هم می فهمد.
سرش را بلند می کند و با خنده ای خوش و مهربان غش غش می زند ... می گوید: «باشه، فکر خوبیه، ثواب داره ... بهش بدید ... کی به کیه ...»
«مرسی ...»
«بگذارید ببینه. دستش بگیره. لذت ببره گریه کنه ... گریه ی عشق لذت داره ... من فکر می کنم می دونه مادرش یک جا همین جاهاست، و هر جا هست او را دوست داره عاشقانه ... بهش بدین!»
عکس یک زن ساده ی چادر چاقچوری عربی سنتی است، که کنار یک درخت نخل زینتی، بچه ی شش هفت ساله ای را بغل گرفته ... و به دوربین لبخند می زند. صورتش کشیده و سبزه است. اما فوق العاده زیبا و حوری وش. با دماغ ریز و لب و دهان زیبای جمع و جور، و چشم و ابروی سیاه. گرچه با سر و وضع تیپ همان زن های تره بار فروشی گوشه ی خیابان های احمدآبا و جمشیدآباد آبادان.
و هیچ گونه شکی نیست که پسربچه ی بغل او کیست. او هم به دوربین نگاه می کند. یک انگشت دست راستش را وسط لبهاش گرفته، و مهبوت. پشت عکس آن بالام با خودکار نوشته شده «احمد عدنان مونسی و مادر رعنا»
وقتی می آیم دستی به سر و صورت احمد عدنان مونسی دوازده ساله می کشم و عکس را جلوی چشمش می گیرم، و بعد آن را توی یک دستش می گذارم، لابد لحظه ی معجزه است.
ناگهان چنان آه و نفسی از ته حلقوم و سینه اش بالا می آید که من وسط تمام صداهای خمپاره و موشک و شلیک های کاتیوشا و خمسه خمسه از سواحل اروند رود، سکوت خوشنوای عشق یک مسیحا نفس- به اسم عیسی ابن مریم عذرای ناصری- را هم از کرانه های بیت لحم می شنوم.
احمد عدنان مونسی واقعاً جان تازه گرفته ... البته با اشک.
قبل از اینکه او را ترک کنم، یک حلقه انگشتر طلا را هم که هفته هاست به انگشت کوچک دست چپ خودم فشار و دلتنگی عشق مرگ یا مرگ عشق داشته از انگشتم درمی آورم و در انگشت وسط دست راست احمد عدنان مونسی قرار می دهم، و می گویم: «این را برای مادر جان خوب و محکم نگه دار ... وقتی دیدیش به او بده ... یادگار ... یک خانم خوب خوزستانی ...»
نمی فهمد- ولی قبول می کند.
می آیم با سید نجف حجازی نسب هم خداحافظی می کنم. اسم محل کار و محل بستری بودنم در بیمارستان شماره 1 را به او می دهم که اگر کمکی می خواستند- که احیاناً از دست من برنمی آمد، تماس بگیرند. و می گویم به پسرش جاسم که در تعاون کار می کند بگوید که اگر معلوم شد آن بچه کسی را ندارد حاضرم او را با خودم به تهران ببرم و نگه دارم. 
«ها آخا ... چشم ...» اسم و محل کار و محل اقامت فعلی ام را تکرار می کند. انگاری که ما اقلا هفده سالی هست که همدیگر را می شناسیم، روزها گاهی می نشینیم با هم یک کوپ چای می خوریم، و چاق سلامتی داریم.

حدود ساعت چهار بعدازظهر، دکتر بدیع زاده تازه «چک آپ» روزانه ی مرا تمام کرده و رفته، که کمک پرستار خواهر فاطمی می آید و با لبخندی ملیح می گوید: «حالا شما یک «ویزیتور همدل و مهربان» دارید، آقای مهندس. یعنی به بنده اینطور گفتند ...»
«مرسی، بگویید بفرمایند ...» و خودم توی دل به خودم می گویم که این حالا واقعاً باید مریم عذرای ناصری باشد که با دسته گل آمده، و برای یک نفر سلامت و- شاید هم شفاعت- از درگاه خدا مسئلت کند، که لازم هم دارم. صدای تبادل آتش هم بر عکس این موقع های آخرهای بعدازظهر کم نشده، و وضع ساکت و تقریباً آرام نیست.
اما «ویزیتور همدل و مهربان» امروز من یک رزمنده ی بسیجی هفده ساله است- با لباس شبه نظامی خاک و خلی، با شال گردن پیچازی مندرس، بدون کلاه، ولی با یک قبضه ژ-3، و بازوبند قرمز «یاحسین». او را قبلاً ندیده ام. فکر نمی کنم. صورت کشیده و سبزه ی بچه های خوزستان را دارد، سبیل نازک و تازه شباب، موهای سیاه و پرپشت که از بالای پیشانی تمام جمجمه را مثل مکعب مستطیل مجعد فرا گرفته.
«استاد آریان؟ ....» لبخند دارد.
«بیا تو ببینم چی می خوای؟»
فکر نمی کنم از دانشجوهایی باشد که برای دفاع و مبارزه مانده بودند. صدای شلیک توپ تبادل آتش و اصابت خمسه خمسه ها و ترکش ها حالا بدتر است.
«آقا بنده جاسم حجازی نسب هستم. ارادت دارم»
«محبت دارید»
«بابا نام و نشان و احوال شما رو به بنده داد، و ذکر ملاقات و الطاف شما با اون احمد عدنان مونسی کوچولو بیچاره ... زنده باشید»
«اوه ... بفرمایید ... شما باید پسر زائر نجف خودمان اینجا در بیمارستان باشید ... بیا تو، تا ترکش نخوردی ...»
«سلام و علیک، استاد. چطورید آقا؟ حالتون خوبه؟ احوالتون سلامته؟»
برای او هم صدای توپ و شلیک و حرف ترکش خوردن علی السویه است.
می گویم:
«پنجاه پنجاه»
«پنجاه پنجاه؟»
«پنجاه بد، پنجاه افتضاح ... سکته ی مغزی بوده، اما متأسفانه داره رد می شه»
می خندد: «به حق امام زمان زنده باشید، آقا. داشتم من احمد عدنان مونسی رو برمی گردوندم درمانگاه ته جمشیدآباد، گفتم یه سری هم به جنابعالی بزنم. از گرمی و محبت شما تشکر بشود. امام زمان خودش شما را ارج بدهد و سلامتی بدهد ... زنده باشید»
بلند می شوم با او دست می دهم. ظاهراً «زنده باشید» جمله ی رمز این روزهای جنگ جزیره ی آبادان است. می پرسم:
«کوچولو بیچاره الان کجاست؟ ... زود برش گردونین یه جای امن تر ... از وقتی امروز صبح دیدمش، با اون وضع، گوشه ی اون سالن، دلم یک جوری شده. ببریدش یک جای امن. مادرش رو هم پیدا کنین بیچاره رو»
«کوچولو الان توی لندروور پشت ساختمون های خیابون شاپوره، زیر طاقنماها ... جاش محفوظه ... یکی از برادرها پهلوه. گفتم بیام سلام و تشکری از شما بکنم. محبت شما بزرگی شما رو می رسونه»
«این حرفا رو بریز دور. هنوز داره به عشق مادرش گریه می کنه؟»
«ها ... عکس مادرشه ناز می کنه ... میگه دارم از تو نگهداری می کنم، پرستاری می کنم. تنهاست بیچاره. چه می شه کرد»
«پس هیچکس رو نداره؟ ...»
«نه خو، اگه داشت پیدا می شد ... خودش هم چیزی یادش نمیاد ... تو خودشه. نه شوکه شده؟ طرفای جسر بهمنشیر و ایستگاه دوازدهم اوضاع خیلی خیلی خرابه. عراقیا تمام شمال آبادان رو دست آب رو الان تقریباً محاصره دارن، جبهه دارن. تا بیست کیلومتری جاده ی ماهشهر هم رفتن. میرن میان. بچه هام از این دست مدام پاتک می زنن ... اما به حق امام حسین پدرشون درمیاریم ... خرمشهر آزاد می کنیم ...»
«خیر پیش ... برو اون بچه رو ببر یه جای راحت ...» برمی گردم لب تختخواب می نشینم. او هنوز کنار در تکیه به دیوار ایستاده. می گوید:
«شما از دقیقه ی اول براش یه احساساتی داشتید، آخا. فرمودید ... این محبت و بزرگی شما رو می رسونه. اون انگشتر آخا حیفه. می خواید برم بیارم؟»
خیال کرده در یک لحظه ی احساساتی انگشتر را به بچه ی گمشده داده ام.
می گویم: «بگذار دستش باشه تا به مادرش برسه. یادگار یه انسان نازنینی در زندگی من بود که او هم در این جنگ خونین رفت ... فعلا حرفش نباشه»
دستم را می آورم بالا.
مدتی خیره نگاهم می کند: «از دست ما کاری برای شما برمیاد؟»
«نه ... اینجا یه دوره ی نقاهت رو زیر نظر دکترها می گذرونم ... بعد اگر شد میرم تهران. اون کوچولو رو هم اگر هنوز تنها بود با خودم می برم تهران ... پیش خواهرم. تا سرنوشتش معلوم شه ...»
«شما خیر و محبت دارید، آخا. و احساس»
«کی احساس غم نداره توی این حملات عراق ... و سفاکی؟»
«ها- والله»
کمی نگاهش می کنم. خودش هم مرا یاد یکی از کارکنان جوان دانشکده نفت می اندازد که اوایل جنگ در خرمشهر اسیر شد. می گویم: 
«پدر گفت بچه رو همراه یک نفر توی جاده که به «میدان تیر» آبادان منتهی می شده پیدا کردن. اون یک نفر کی بوده؟ ... می شه از اون چیزهایی پرسید؟»
«نه- آخا. او حالا توی درمانگاه تو بیهوشیه»
«کی هست؟ فامیلشه؟»
«نه، آخا. یه جوونه. توی کتابخونه ی شهرداری کار می کرده ... شاعرم بوده. بچه ی آبادان. اسمش بهمن محرابی یه. پدرش هست. اما پدره چیزی درباره ی این بچه نمی دونه. محرابی یه پاش بدجوری خورده. دو تا گلوله هم از دل و روده هاش درآوردن ... به حرف نیومده ...»
«شما خودت پیداشون کردی؟»
«آخا ما توی تعاون بسیج ایستگاه دوازده هستیم. ستاد تخلیه ی شهدا و مجروحین. یعنی کار ما جمع و جور کردن و ترتیب انتقال مجروحین و شهداست که از اون دست بهمنشیر آورده می شوند. اونجام که شبانه روز صحنه ی مقابله با عراقیسا. وقتی می آورند، چه شهید شده باشند و چه مجروح بیهوش باشند، ما لباس و جیبهاشون رو می گردیم، شناسایی می کنیم، و همه چی رو توی یه کیسه پلاستیک می گذاریم با یک لیست، و باهاشون می فرستیم به هر جا که لازم بود. اون روز که اینها رو آوردند احمد کوچولو به هوش بود، اما چشمهاش پر اشک و خون بود و حرف نمی زد ... همراهش هم این بهمن محرابی بود- که نزدیک به مرگ بود ...»
«دقیقاً از کجا آورده بودندنشون؟»
«از نزدیکی های جسر. اون دست که میره طرف میدون تیر و پل و جاده ماهشهر ... معلوم نبود این اون رو کشونده آورده طرف جسر یا اون این بچه رو ... رد خون بوده. به هر حال قواشون تحلیل رفته بوده و دیده بان های خودمون می بیننند، گزارش می کنند و بچه های سپاه هم ضربتی رفته اند آوردندشون ...»

«توی جیبهای احمد چی بوده؟»
«یه قرآن جیبی کوچولو ... یه خورده نون خشک ... و یه عکس از خودش و مادرش»
«دیدم ...»
«بله کمی چماله ... انگار تپانده بودند توی جیبش ... یعنی یه نفر به زور گذاشته بوده توی جیبش، یا توی دستش ... اما خودش مواظبه»
نفس بلندی می کشم: «اون دست آب ما هنوز قوا و ستاد داریم؟ ...»
«تا هشت روز پیش که داشتیم ... اما حالا بیشتر درگیر پاتک و برخورد با حمله های شدید عراقه. اما بیست و چهار ساعت اخیر بچه های ما محاصره ی اون دست پل بهمنشیر و منطقه ی فیاضیه و کوی ذوالفقاری رو شکسته ن ... ما پیروزیم آخا ...»
آهی می کشم و بلند می شوم تا با او دست بدهم و روانه اش کنم، برود دنبال مددکاری های تعاون بسیج و فعالیت هایش.
«به هر حال ممنونم که آمدی ... خدا قوت. اگر شد مرا هم در مورد اون بچه در جریان قرار بده»
«چشم ... آخا این برادر بهمن محرابی اینها رو می شناسه. بچه ها می گن با دایی این بچه که اسمش رو هم بلد بوده آشنا بوده و همرزم بودن ... اگه به هوش بیاد شاید چیزهایی بفهمیم. آخرین پست شون هم همون دیو یا پست «لشکر ده نفره» بوده ... نزدیک یک کیلومتری اونطرف جسر بهمنشیر بود- که عاقبتم خیلی بدجوری به دست عراقیا افتاد ... نه تا شهید دادیم»
«لشکر ده نفره؟»
«بله آخا ... برای خودشون اسمی داشتند»
«صحیح»
«اون دست سر تا سر لب شط موشک خورده و بیشترش دست عراقیاس و خطرناکه. نیم کیلومتری پل طرف چپ، اونجا که عرض رودخونه کم میشه، بچه ها دپو داشتند وسط یک نخلستان به ساختمان خوب و محکم بود که تا اون هفته دست بچه ها بود. ده تا از بچه های سپاه و بسیج ایستگاه پنج. با همه ی کسری عده و عُدّه از دهانه ی پل محافظت می کردن و دپو داشتن ... تا دشمن نیاد برسه به پل، یا از کم عرضی آب استفاده کنه و یک پل معلق بندازن ... و به داخل جزیره آبادان رسوخ کنن. بچه ها پرچم و بیرق و پوسترهای گنده ی زیاد با وسایل دفاعی چشمگیر داشتند و نشون می دادن تا دشمن تصور کنه یه لشکر اینجاست. موضوع گیری و آتش کردن سر دشمن- که از طرف خرمشهر می آمدند و می رفتند- جوری بود که دشمن مدتها همین تصور استراتژیکی رو داشت. نمی اومد جلو ...»
«این به احمد عدنان کوچولو چه جوری مربوط میشه؟»
«ظاهراً سرپرستی دپو «لشکر ده نفره» دست دایی این احمد کوچولو بوده ...»
«پس احمد هم جزء «لشکر ده نفره» بوده؟!»
«احتمالاً یکی دو روز آخر دایی او رو هم برده بوده اونجا برای کمک یا هر چی. برای همینه که با بهمن محرابی که اونجا بوده و مجروح شده برگشته»
«یا علی! اسم این دایی که شهید شده معلوم شده؟ شاید از این طریق بتونید پیگیری کنید ...»
«بله، اسمش توی واحد سپاه سده هست ... ناصر یاربند ... اما خانواده ش ماهشهرند ... خودش از شروع جنگ اومده بوده اینجا ... داوطلب بوده ... فکر می کنم اومده بوده خواهرش و بچه اش رو ببره ... که می مونه و درگیر مبارزات می شه»
«پس دایی یه احمد رو برده بوده دپو اون دست پل بهمنشیر؟ ...»
«اینها رو من از یکی از برادرها شنیدم. مطمئن نیستم. این برادر بهمن محرابی، که زنده مونده و هنوز در بیهوشیه باید بهتر بدونه»
«از بقیه ی رزمندگان «لشکر ده نفره» غیر از این بهمن محرابی خبری نیست؟ ...»
«نه- متأسفانه ... هر نه تا رفته ن ... جنازه ها رو آوردند و ما تعاون و اقدامات لازم رو کردیم. اون دپو هم حالا تسخیر و تخریب شده ... گرچه برادرها بعد باز عراقی ها رو از محوطه بیرون کردن ... اسم اون دپو را هم بچه ها حالا گذوشتند «سنگر خونین» ...»
«خوبه ... پس مرا اگر خبری شد- و اگر مزاحمت نبود- در جریان وضع این بچه قرار بده ... می خوام اگه بشه کمک کنم. از بقیه ی خانواده ش چی؟ هیچ خبری نیست؟»
«نه بطور مطمئن ... یکی از بچه ها گفت شنیده مادر احمد که- خواهر اون ناصر یاربندر بوده- خونه شون اون دست آب جسر بهمنشیر بوده و شوهرش دستفروش بوده. انگار کپر چوبی حصیری داشتند که هفته ی دوم سوم جنگ بمب می خوره و ظاهراً دو سه تا شهید دادن»
«ولی ظاهراً نه مادرش ... اینطور که در فکر و خیال احمد کوچولو هست انگار مادرش یه جا زخمیه. احتیاج به پرستاری داره ...»
«ممکنه ... توی درمانگاه های سرتاسر آبادان خیلی مجروح وخیم و شهید هست که شناسایی هویت نشدن. به شهر عاشقان شهادت خوش آمدید، آخا» دستش را برای خداحافظی دراز می کند. دستش را می گیرم، با گرمی می فشارم.
«شمار هم برو، عاشق. من هفده ساله اینجا در این شهر عاشقانم. برو مواظب اون عاشق کوچولو هم باش. پاهاش که طوری نشده؟»
«نه ... زخم و زیلی سطحی ... ساعتها توی خاک و خل و خار اون دست آب پیاده اومده بوده ...»
«مواظبش باش»
«چشم. الان تمام آبادان سنگره»
«سنگر خونین؟»
صدای تک و توک اصابت خمپاره و شلیک متقابل می آید.
«ها والله»
دستش را دو دستی نوازش می کنم: «خداحافظه، جاسم. توی یکی از پوسترهای شعار دیوار نزدیک فلکه ی ته بولوار شاپور طرف لب آب دیدم نوشته که سنگر تنها خانه ای است که اجاره ی آن خون است. سعی کن زیاد اجاره خونه ندی. و در تماس باش»
دستش را روی پیشانی اش می گذارد و لبخند خوبی دارد: «هر چه خدا بخواد»
«خدا نگهدار ...»
«و خدانگهدار شما»
تا توی کریدور با او می آیم. و محل دقیق اسکان و بستری بودن احمد عدنان مونسی و بهمن محرابی را در بیمارستان رازی شرق احمدآباد و ناحیه ی کارون و جمشیدآباد را از او می گیرم، تا اگر روزی بیرون رفتم و گذرم توی احمدآباد و آنجاها افتاد- که بالای ساختمان دانشکده است- سری به بازماندگان «لشکر ده نفره» و حالا «سنگر خونین» بزنم.

روز بعد برای خودم یک روز ناجور از آب درمی آید. تلفنی از تهران به دانشکده می شود- خبر بدی از تهران برای من آمده که اول هم ابعادش را در این پاییز و زمستان افسانه ای اول جنگ دست نمی فهمم.
دکتر امامزاده خودش که از معدود اساتید و مردانی است که هنوز باقی مانده، تلفن را جواب می دهد، پیغام دریافت می کند، و بعد بلافاصله این مقصودیان همیشه فعال و پرجرأت را با موتور پیش من به بیمارستان می فرستد تا پیام تلفنی واصله از تهران و تلگرافی را هم که در همین مورد برایم رسیده، به من برساند.
تلفن های لعنتی بیمارستان جنگ زده وضع و حال درستی ندارد. و پیغام: خواهرم، خانم دکتر تقوی- دکتر تقوی مرحوم- از تهران تلفن کرده اند تا خبر بدهند در آنجا احتیاج به کمک دارند، و علت ناراحتی هم اینست که «دخترشان ثریا خانم دچار سانحه ای» شده اند، و خانم دکتر خودشان در این مورد کاری از دستشان برنمی آید. احتیاج به کمک کلی دارند. 
مقصودیان پیغام و خبر را با کمی غم و تأسف به من می دهد، ولی با امیدواری زیاد ... چون بچه ی خواهرم ثریا در یک بیمارستان در پاریس است.
حدود ساعت ده است که مجبورم بلند شوم و با اجازه ی دکتر و پرستارها، شال و کلاه کنم و به دانشکده و هر طور شده از خط مستقیم دفتر دکتر با خواهرم تماس بگیرم ... و بدبختانه واقعیتی است: ثریا که- پس از کشته شدن شوهرش و در جریان تظاهرات انقلاب اسلامی، به اصرار مادرش به خارج رفته و در پاریس دوره ی فوق لیسانس جامعه شناسی اش را می گذراند، در یک روز غروب بارانی که با دوچرخه به خانه می آمده به زمین افتاده و به علت ضربه ی مغزی به اغما رفته ... و در یک بیمارستان بستری است.
وقتی خودم دارم با سرگیجه گوشی را می گذارم، از پنجره به باغ و فضای سوت و کور بیرون دانشکده نگاه می کنم. صدای موشک و خمپاره تمام «تانک فارم» به آتش کشیده شده و باوارده ی جنوبی و خسروآباد را می لرزاند.
در یک لحظه احساس می کنم انگار کل جزیره ی آبادان دل انگیز هم- که روزگاری محل تولد خود ثریا بود- در اغما رفته. یا دارد می رود.
به هر حال، امروز من مراحل یک مرخصی استعلاجی سه ماهه را هم با دکتر برای خودم ترتیب می دهم و قرار می شود مقصودیان مرا در ترتیب دادن مراحل خروج از آبادان و سفر به ماهشهر کمک کند. اما چون خودم هم در مورد سر و سامان دادن به وضع خانه ی شرکتی و باغبانم مطرود و خانواده اش که هنوز در آنجا ساکن هستند و چیزهای دیگر، کارهایی دارم، قرار می شود یکی دو روزی صبر کنیم تا من آماده شوم.
قبل از بازگشت به بیمارستان هم، چون حالا نزدیکی های احمدآباد و ناحیه ی کارون هستم، نمی دانم چرا به دل یک نفر برات می شود باید سری هم به بیمارستان رازی بزند. یک بچه ی ضربه ی شوک دیده ی دیگر هم توجه لازم داشت.
شاید ببینم که حالش جا آمده و گریه اش بند آمده و راحت است. یا به مادرش رسیده است. یا شاید برادر همرزمش بهمن محرابی به هوش آمده و به او گفته است که فک و فامیل آن طفلک کجا هستند، و می شد او را به کمک مقصودیان به آنها رساند.
نمی خواستم تصویر خاطره ی احمد عدنان مونسی گمشده حک شده در مغزم را- در حال گریه و «پرستاری» مادرش- با خودم به تهران و شاید به پاریس ببرم.
با نیسان پاترول مقصودیان از پشت خوابگاه های دانشکده می اندازیم طرف خیابان «لین بک» و بالاخره ناحیه ی کارون و بیمارستان رازی.

اما باغ جلوی ساختمان منظره ی قشنگ باغ های شهر آبادان را ندارد که در اوایل آبان، با اولین بارش های پس از تابستان گرم و طولانی معمولاً بهترین حال و وضع خود را داشتند.
علاوه بر نخل های سوخته و شمشادهای لک و پیس گرفته، با اثار ترکش و آتش سوزی ها اینجا و آنجا، حتی محوطه ی جلوی ساختمان پر از تختخواب مجروحین و مریض هاست. یا تشک و پتو و صندلی چرخدار همه جا ولو. 
مقصودیان پاترول را یک گوشه پارک می کند و می آییم طرف ورودی اصلی.
با آشنایی مقصودیان از اوضاع، و پرس و جو و صحبت های او با افراد مسئول اینجا، ما به زودی ته کریدور اصلی به اتاق نه چندان بزرگی می آییم که چیزی شبیه هشت تختخواب مجروحین جنگی بستری دارد، با وسایل تزریق توی رگ، سرم و لوله و مخلفات- و با آه و ناله و دعا و لعنت. یا در اغما.
در یک گوشه هم من به راستی دوست و مبارز کوچولومان را می بینم که کنار یک تخت، روی صندلی چرخدار خودش نشسته- و مثل دیروز آخرین لحظه هایی که دیدمش عکس مادر توی دستش است و چشمهایش اشک آلود.
یکی از پزشکیارهای مددکار وابسته به بسیج ما را یکی دو دقیقه ای راهنمایی می کند.
می پرسم: «وضع این مریض کوچولومون چطوره؟»
جوان ریزه قدی است حدود سی ساله، با کمی ته ریش، ولی شسته رفته، که می تواند از کنارکنان یک آزمایشگاه باشد. یا یک تکنسین. می گوید: «شوک مغزی داشته، استاد. نوعی فراموشی آمنه زیا. تو خودشه. دکتر گفت اینجا كنار همرزمش که باهاش آوردنش نگهش داریم، تا وقتی او به هوش آمد ببینیم چی به چیه»
«چند وقته اینجاست؟»
«شش روزی می شه ... بعد از اینکه عراقی های لامسب دیوشون رو اون دست آب گرفتند و ...»
«بله- بقیه ی همرزمهای اون دیو هم شنیده م همه شهید شدند ... و جنازه هاشون رو آوردند ...»
«خدا شاهده ...» سرش را تکان می دهد: «این برادر مجروح رو هم دو تا گلوله از درون معده اش درآوردند. یک دست و یک پاش هم جراحت داره»
به طرف احمد کوچولو نگاه می کنم که حالا مقصودیان دارد سعی می کند او را با لبخند و آب نبات و شکلات به حرف بیاورد، که بیهوده است. پزشکیار حالا مشغول رسیدگی به وضع سرم و آنزکسیون بازوی جانباز بهمن محرابی شده است.
محلول 6 درصد دکستروز که فقط زنده نگه می دارد. خودم به صورت و به تمام تن و بدن نوار پیچ شده ولی هنوز کمی خون آلود محرابی نگاه می کنم- که لابد به علت کمبود تدارکات پزشکی و درمانی آن را عوض نکرده اند.
می گویم: «بسیار خوب، بیایید امیدوار باشیم که این جوانمرد خوب- آقای بهمن محرابی- به هوش بیایند و چیزی درباره ی این کوچولو احمد عدنان مونسی به همه کمک کنند»
اسمها را با صدای بلندتری ادا می کنم تا شاید به گوش یک نفر برسد، هوش و حواسش را کمی سر جا بیاورد. اما حرکت و اثری نیست. برای جوان کارمند شهرداری آبادان (که به گفته ی جاسم اهل کتاب و شعر و شاهنامه خوان بوده) وضعش زیاد چنائی و پراسیمه است.
پزشکیار آهی می کشد: «خدا کنه ...» و بعد ما را با معذرت و «خیر پیش» ترک می کند، چون حالا کمک پرستار آمده و به او اطلاع می دهد یک مجروح در اتاق آن بخش انگار دیگر نفس نمی کشد.
به مقصودیان و احمد عدنان مونسی که نگاه می کنم، هنوز مشغول اند- یعنی مقصودیان مشغول است. دست آخر سرش را بلند می کند و تکان تکان می دهد: «هر چه می پرسم چه کس و کسان و فامیل ما میل در اینجا داری همه ش میگه فقط همین»



شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 14:41 ::  نويسنده : Hadi

خودم ... دمر روی خاک و خون داشتم ضعف بدتری پیدا می کردم. اما انگار نیرویی ... یا خداوند ... یک نیروی احساس و عشق آن مادر ... نمی دونم چه جوری می شه گفت، سادهع مرا هم زنده نگه می داشت» سرش را تکان تکان می دهد.
«پس احمد کوچولو عکس رو می گیره و با خواهش و با زور مادرش راه میفته طرف پل»
«بله، ظاهراً»
«ضمناً چه سیاست جنگی بی شعوری برای ارتش متجاوز جمهوری عراق صدام یزید که دم از شرافت قومی و دینی و دموکراسی ملی می زنه»
«واقعا که ...»
«یک شاهد رو که با چشمهای خودش دیده ده نفر را محاکمه صحرایی و قتل عام کرده ن ول کردند بره به همه ی دنیا بگه چی دیده»
«آقای مهندس چه بلاهتها و چه کثافت کاری ها که نکرده اند»
«مادر چی؟»
«مادر هی بلندتر داد می زد و برو پسرم، بدو فرار کن. بدو پسرم. و فرمانده ی عراقی هم با خنده و با مسخرگی داد می زد بدو فرار کن مبارز! ... بدو!»

«و احمد کوچولو رفت ناپدید شد؟»
«باید ... چون ناگهان ورق برگشت ... یعنی صحنه ی طرز برخورد مادر تغییر کرد»
«چطور؟»
«عراقی ها که انگار در حال تخلیه و حرکت بودند، از فرمانده ی عراقی پدرسگ خواسته بودند اسیرشان را بگیرند بیندازند ته یکی از پاترول ها- که مادر شروع کرد»
«شروع؟»
«او که تا حالا با گریه و اشک و توی سینه ی خودش کوبیدن و التماس و قسم و آیه خواسته بود بگذارند بچه برود تا خودش به عنوان قیم بچه اسیر بشود- حالا که مطمئن شده بود بچه ش رفته محو شده- ناگهان شروع کرد به فحش و جیغ و اینکه شلیک کنین، منو بکشین، خاک بر سرهای پست فطرت! ... دست به من نزنین!»
«آفرین ...»
«بله، آقای مهندس. اون زن ایرانی خوب، اون مادر ... انتخاب کرده بود که به خاطر نجات عزیزش از دست «خاک بر سرهای پست فطرت» کشته بشه. اگر این اصل شهادت نیست پس چیه؟»
«و زدندش؟»
«زیاد طول نکشید. فرماندهه قاعدالعرب سعی کرد او را آروم و ساکت کنه، اما محال بود. فکر می کنم، مشت می کرد خاک و خاشاک از زمین برمی داشت و توی سر و صورتهاشون پرت می کرد. صدای تف کردن هم می اومد»
«بجز فحش و نفرین چیزی دیگه م می گفت؟»
«می گفت مرا بزنین! بکشین! پست فطرتا! ... همونطور که به احمد به تکرار گرفته بود برو پسرم، برو، تا من زنده بمونم ... حالا می گفت بزنین، بزنین! خاک بر سرها تیرهاتون رو توی سینه ی من خالی کنین، اگه مرد هستین ... خالی کنین تیر! ... دیگه توی سینه ی هم نمی کوبید. نمی دونم چه کاری م یکرد- بجز خاک ریختن توی صورت اونها و تف کردن ...»
«خالی کنید تیر!» به چشم های خود بهمن محرابی نگاه می کنم.
«بله، ای پست فطرتا، خالی کنید تیر!»
«و زدندش»
«و فکر می کنم خود فرماندهه تیر اول رو زد. انگار عجله داشت. چون در همان موقع صدای پرواز فانتوم و تیر اندازی هایی هم به طرف اونها می اومد. فرمانده ی عرب داد زد اضربوها! اقتلوها! بزندیدش، بکشیدش! و صدای شلیک سه تیر از اسلحه های مختلف اومد ... و صدای زمین افتادن آن زن با ناله و ضجه»
«راست گفتی اصل شهادت»
«و شهیدان زنده اند، آقای مهندس»
«این رو حالا من جداً باور می کنم. مادر اون پسر که زنده است ... در قلب و روح اون احمد عدنان مونسی کوچولو ... و نسل های آینده ش»
«تا ابدیت»
«شما خودتو چطور رسوندی به دوستمون؟ جاسم گفت شما رو با هم مجروح و از حال رفته پیدا کردند»
«همان موقع که پدرسگا داشتند عقب نشینی می کردند- صداهای پاتک قوی قوای خودمان هم شروع شد ... بنابراین یا فرار کردند یا کشته شدند ... ولی زیاد طول نکشید تا دور و بر ما سکوت برقرار شد یعنی تمام صداها خوابید ... انگار دپو تخلیه شد ... من سرم را کمی بلند کردم، دیدم رفته اند. فقط از بالا سر و از دور صدای تبادل آتش می اومد. بلند شدم و خودم را با وضع خون آلود و یه دستمال حوله ای روی زخم شکم کشاندم طرف پل ... که وسط های راه یه گوشه پشت یه درخت نخل، روی زمین دیدمش ... نشسته بودع مات. عکس توی دستش. پاهای برهنه اش خون آلود»
محرابی سرش را تکان تکان می دهد، و مدت کمی ساکت می ماند.
نگاهش می کنم. بعد به طرف اتاق روبرو که احمد را برده برودند نگاه می کنم: «جنازه ی مادر چی؟ پیدا شده؟»
محرابی دستش را روی سرش می گذارد: «جنازه رو اون فرماندهه ی پدرسگ لحظه ی آخر دستور داد پرت کنند توی رودخونه»
«توی رودخونه؟!»
«به عربی و با خشم داد زد بندازنش تو رودخونه! ... ارموا جسدها فی النهر!»
«یا خداوندگار!»
«لابد تا شرافت و شعائر ملی و دموکراسی ارتش صدام حسین غفلتی خدشه دار نشه ... جنازه یک زن گلوله خورده پیدا نشه ... به اطلاع خبرنگارها و مأمورین «صلیب سرخ جهانی» نرسه. آهی می کشد: «حافظ میگه: تازیان را غم احوال گرانباران نیست ...»
حالا خودم آه آخر را می کشم: «خوب، انگار پرونده بسته است ...»
«تقریبا ...»
«تقریبا؟»
«وقتی من او اونجا پشت درخت که نشسته بود مات پیداش کردم، فکر می کنم همه چی رو ... یعنی اقلاً جریان اعدام مادرش رو دیده بود ...»
«وای ...»
«و برای همین بوده و هست که این حال شوکه روحی ولش نمی کنه ...»
«بله، احتمال دارد. ولی زنده می مونه. داره سعی ش رو هم می کنه»
«و از یک شهید والاتبار واقعی هم پرستاری می کنه»
«دیده ام»
«سفر به خیر، آقای مهندس ... مواظب او باشید. مراقب خودتان هم باشید. خدا اجر بده»
«شما هم مراقب خودت باش ... و خاطرت جمع باشه. من می رسونمش ماهشهر، پیش داییش. خود شما، وضع جسمانی بطور کلی خوبه؟ ...»
«بله ... ما سخت جونیم آقای مهندس ... صبحی روی یک پا کمی حرکت کردم ... احمد هم تحرک داره، گرچه پاهاش در اثر پابرهنه دویدن تو خس و خاشاک زخم شده بود ... ما دو نفر را برادرهای سپاه با هم ولی از حال رفته پیدا کردند ...»
«عالی. کاری از دست ما برای شما برمیاد؟» دست روی دست سالمش می گذارم.
«فعلا که نه ... تقریباً همه چی هست. بچه هام مبارزه می کنند و دیوار دفاعی رو نگه می دارند، و بالاخره سر دشمن عفلقی رو به سنگ می کوبند. شما هم برنامه ها و مسائل خودتون رو دارید، بفرمایید پدرم هست. اینجا بود حالا رفته هلال احمر مقداری تنزیب و آیودین برای زخم ها بگیره بیاره ... اونجا آشنا داریم»
«مگه اینجا کمبود دار و لوازمه؟»
«کمبود که شنیدم همه جا هست. تدارکات دارویی، به خصوص خون. ولی همه چی درست می شه ... در ایران همیشه برای ایمان و میهن خون هست»
با لبخند دستش را می فشارم: «شنیده م. خوب، من پاشم دوستمون رو بیارم، شما با او صحبت کنی، راهیش کنیم» به ساعتم نگاه می کنم: «انگار وقت ناهار هم نزدیک میشه»
«چشم، من با احمد عدنان مونسی کوچولو باز صحبت می کنم. یعنی صحبت کرده ام. مسئله ای نیست. فکر می کنم به راحتی راه بیفته ... داییش اونجاست ...»
«داییش!»
«بهش گفتم به خاطر مادر شهیدش باید زنده بمونه ... آبادان الان خیلی خطرناکه. ماهشهر امن تره» بعد می گوید: «من اسم و آدرس اسکله ی داییش رو می نویسم براتون»
بلند می شوم: «مرسی، باشه»

حوالی دوازده که مقصودیان پیش ما برمی گردد، پورنده ی ماجرای احمد عدنان مونسی کوچولو بسته است ... فقط من باید آن را امشب با خودم با موتور لنج اضطراری به ماهشهر ببرم و پیش داییش بایگانی کنم. امیدوارم.
خودش لنگان لنگان از آن اتاق آمده، و پس از گوش کردن حرفها و سفارش های بهمن محرابی مجروح و دوست دایی شهید او، برادر ناصر یابرند، او خواهی نخواهی آماده ی حرکت همراه من به ماهشهر پیش دایی بزرگ است ... چون خواسته ی مادر است که برود و در یک جای امن زنده و سالم بماند.
از مال و اسباب سفر هم چیزی ندارد، جز عکس کذایی و یک انگشتر یادگاری. خانه و دکه و همه چیز در بمباران اول جنگ از بین رفته. مادر هم- که چند هفته ی اخیر را در منزل دوست همسایه اش زندگی کرده بود- حالا هرچه داشت رفته بود. اهمیت هم نداشت. فقط باید احمد را زنده نگه می داشتیم و به جای امن می رساندیم چون قرار بود عشق و خواسته ی مادر را فراموش نکند.
همه با بهمن محرابی خداحافظی می کنیم، و لحظه های ماچ و بوسه ی این روزهای جنگ همیشه خوب است. همه با هم وقت خداحافی ماچ و بوسه می کنند، چون ممکن است وداع آخر باشد.
بهمن محرابی نمی تواند با ما بیاید، باید بماند و از پدرش و خانه شان نگهداری کند- و مبارزه کند. مقصودیان قول می دهد به کمک جاسم حجازی نسب به او سر بزنند و کمک کنند.
در لحظه های آخر بهمن محرابی به من می گوید: «آقای مهندس خواهش می کنم مواظب اون کوچولو و مراقب خودتان باشید، و به سلامت به مقصد برسید. بعد از گذاشتن کوچولو در ماهشهر خودتون از طرف بهبهان و شیراز تشریف ببرید طرف تهران ... از جاده ی دزفول و اون طرفها دور باشید ... چون می زنند ...»
«می دونم ... خاطرت جمع باشه»
«ما هم اینجا در آبادان هستیم. شهادت یک باختن نیست، یک انتخاب است»
به طرف احمد نگاه می کند، و دستش را به طرف او دراز می کند. فکر می کنم می خواهد دوباره او را ببوسد و وداع بگوید. اما فقط عکس را می خواهد.
«اون عکس رو بده من یادگاری پشتش بنویسم»
احمد چون به او اطمینان دارد عکس را به او می دهد. محرابی عکس را می گیرد و انگار پنج شش کلمه ای پایین اسم احمد و مادرش می نویسد، و باز هم عکس را به او پس می دهد.
من هم برایش دست تکان می دهم و می خواهم او هم مراقب خودش باشد، در آبادان تحت محاصره ی شدید دشمن خونخوار و سفاک.
می گوید: «آقای مهندس در درازمدت عراق نمی تونه هیچ غلطی بکنه، و ما هم هستیم»
مقصودیان می گوید: «و پیروز هستین. بنده م براتون هر چی خواستین میارم»
«زنده باشید ... کتاب و کاغذ هم می خواهیم!»
با لبخند به کتابچه ی کوچولوی پاره پوره ش اشاره می کند.
«اون هم چشم ... دیدم کتاب شعر دارید»
محرابی رو به من می گوید: «فردوسی توسی گفته:
ببینیم تا اسب اسفندیار
سوی آخور آید بی سوار؟
و یا باره ه ی رستم رزم جوی
به ایوان نهد بی خداوند روی؟
صدام برمی گرده توی آخور»
«مطمئنم» لبخند می زنم.
«برادر مقصودیان؟»
«بنده مطمئنم. شما رستم رزمجوی ما هستید. درسته جناب مهندس آریان؟»
می خواهم بگویم رستم کیانی و رزمجوی فردوسی متأسفانه دست آخر به دست یه عرب زاده یه اسم «شغاد» زنده به گور می شود، که استعاره است، می گویم: «البته که هستند. رستم افسانه ست، اما بچه های ما الان واقعی هستند»
«... البته که اون افسانه است و مردان و زنان و بچه های ما واقعی هستند و مبارز ... حاضریم، آقای مهندس؟»
«چه جورم» به ساعتم نگاه می کنم، چون من فقط ساعت شمارم. «خدانگهدار، برادر بهمن محرابی عزیز. وقت حرکته»
«خدانگهدار، استاد. خدانگهدار، برادر احمد عدنان مونسی. مادر و دایی الان در بهشت پهلوی همدیگه هستن ... زنده باشن و جاودانه شون کن»
احمد کوچولو هم برای اولین بار لبخند می زندع و عکس را نشان می دهد.
بیرون ساختمان بیمارستان، زیر سر و صدای تبادل آتش و دود انفجاد و آتش سوزی های تانک فارم و پالایشگاه، ما تازه توی پاترول دانشکده نشسته ایم، و من کنار احمد عدنان مونسی هستم و دست دور شانه هایش گذاشته ام که می بینم او عکس را به سینه اش چسبانده. انگشتر یادگاری هم به پشت عکس چسبیده. خط محرابی هم پشت آن مُهر جاوادنگی است:
کسی کشته ی عشقی را

منع است پرستاری؟

آخرهای شب که مامان اومد و در اتاق رو باز کرد، من هنوز بیدار بودم.
وسط رختخواب کوچولوم روی زمین نشسته بودم- مات. توی ماتم خواب یا کابوسی بودم که نیم ساعت پیش مرا از جا پرانده بود ... خواب اون شب! ...
خودم از شش سال پیش که بابا کشته شد چیزهایی یادم هست ... گرچه نه زیاد. آخه فقط چهار ساله بودم. اما امشب، اون کابوس تموم تن و وجود بیچاره م رو از مرگ بابا تکان داده بود.
× × × 
بهار بعد از زمستان مرگ بابا، آخرهای جنگ، این سرهنگ دانش خدا بیامرز، که مرد خوبی بود، و برای خدمت به جنوب آمده بود، ما رو- یعنی من یتیم و مادر بی جا و مکان و پول رو- یه گوشه ی کوچه ای بالای کمپلوی اهواز دیده بود، به ما سرپناه داده بود، و بعد که فهمیده بود ما هیچ کسی رو در این دنیا نداریم، یعنی توی اون شهر جنگ زده کسی رو نداریم- ما رو همراه خودش آورده بود تهران، و به ما توی این اتاق کوچک- توی شهرک اکباتان، ته آپارتمان چهار خوابه شون، در اتاقکی که به پله های اضطراری طبقه نهم باز می شد سر و سامونی داد.
گفتم که، مرد خوبی بود. خودشون دو تا بچه داشتند و بچه ی اولشون که پسر بود حالا آلمان پیش داییش بود و مدرسه می رفت،دخترشون هم همین جا دبیرستان. اما بعد از سکته کردن و مردن سرهنگ طفلک، زنش که هیچ وقت حوصله ی نگهداری ما و کلفتی مادر رو نداشت، بعد از سه چهار ماه، مثلاً محبت کرد و ما رو گذاشت خونه ی دوستش این فرحناز خانم کلانی که خدمتکار می خواست.
فرحناز خانم شوهرش آمریکا بود- یعنی می رفت و می اومد- و بیشتر آمریکا، دنبال کسب و معامله و این جور چیزا. فرحناز خانم توی آپارتمان چهار خوابه شونع خیلی بزرگتر و شیک تر از آپارتمان سرهنگ، توی بلوک 3-8 بالاهای همین فاز طبقه ی 12 زندگی می کرد. 
یعنی اول که ما رفتیم اونجا با مادر پیرش زندگی می کرد، که خیلی نگهداری می خواست، بعد که مادرش مرد، حالا بیشتر تنها زندگی می کرد. آقای کلانی سالی سه چهار ماه اینجا بود، چون انگار اینجا ملک و مال انحصار ورثه ای زیاد داشت، و به قول خودش باید پایگاه رو حفظ می کرد. 
فرحناز خانم، همانطور که گفتم آپارتمانی خیلی خیلی شیک و پیک داشت، ماشین پژوی سبز رنگ شیک، و روزها هم مدام سر چهارراه اسلامبول و سه راه منوچهره، بود، دنبال معامله خرید و فروش دلار. من و مادر هم که گوشه ی همین اتاقک فسقلی پشت در خروجی پله های اضطراری.
خلاصه این زندگی ما بود، چهار سال بعد از جنگ، مادر به صورت خدمتکار خانم کلانی، با چندرغاز خیلی کم. من هم این گوشه می رفتم دبستان شهید عموئیان، که این سر شهرک طرف بیمه بود. مادر دلش می خواست برگردیم اهواز، یا خرمشهر، یا حمیدیه- که زادگاه مادر و بابا بود ... اما حالا تمام فک و فامیل توی جنگ کشته یا ویلان بودند ... و ما پول و پله و چیزی در این دنیا نداشتیم جایی برویم، کاری بکنیم ... با این گرونی ئی که می گفتند به جون ملت افتاده ...
× × × 
امشب سر شب من، مثل هر شب، توی اتاق کوچولمون تنها بودم، چون حق نداشتم بیام توی سالن و آشپزخانه. بخصوص امشب که فرحناز خانم مهمان داشت، یعنی به قول خودشون باز پارتی می داد، انگار چیزهایی هم می خوردند، می گفتند و می خندیدند، و تلویزیون ماهواره تماشا می کردند. بعضی شب ها انقدر زیاده روی می شد که آخر شب به جاهای عجیب و غریب می کشید.
من امشب تا ساعت هشت مشق هام رو نوشته بودم. بعد بشقاب غذایی رو که مادر برام می آورد خورده بودم، و توی رختخواب کوچکی که مادر برام می انداخت دراز کشیده بودم- گرچه با سر و صداهایی که از توی سالن می اومد درست خوابم نمی برد و به رادیو قدیمی گوش می کردم.
بعد نمی دونم چقدر وقت خوابم برده بود که اون کابوس! بد مرا انگار به هوا پرت کرد ...
× × × 
پا شدم توی تاریکی نشستم! از سالن هم دیگه زیاد صدای موزیک و غش غش و این چیزا نمی اومد. انگار پارتی تموم شده بود، و بیشتر مهمان ها رفته بودند ... اما صدای حرف هایی می اومد. مادر هم انگار مطابق معمول توی آشپزخانه، روی زمین سینه ی دیوار نشسته بود تا خدمت کند. 
اما من حالا توی سینه و سر و کله ام دردهایی که نمی فهمیدم واسه چیست تیر می کشید و ول نمی کرد. خوابم رو یادم نمی اومد. انگار خواب مامان و بابا و جنگ بود. نمی خواستم فکرش و هم بکنم، ولی نمی شد. دوباره دراز کشیدم و توی قلبم به خودم گفتم ولش کن، بخواب، گذشته ...
صدای حرف زدن توی سالن هم عجیب بود، گاهی قطع می شد و گاهی دوباره شنیده می شد، یا پچ پچ می شد، تا بالاخره در اتاق کوچک ما باز شد و سر و کله ی مادر پیدا شد. او هم خسته و کوفته، و امشب ناراحت بود. از صورتش معلوم بود.

گفت: «پاشو، علی. فرحناز خانوم کارت داره»
«منو؟ ...» دلم لرزید.
چراغ سقف رو روشن کرد: «آره، پاشو. لباس تنت کن بیا»
«چی شده؟»
مارد آهی کشید: «پاشو، مادر، بیا ... نترس»
پرسیدم: «آخه چه کارم داره؟ من که کاری نکردم»
اما بلند شدم و شروع کردم به لباس پوشیدن. مادر حالا در اتاق رو بست و با صدای یواش تری گفت: «این پیرمرد سرتیپ وکیلی بازنشسته هه زمون شاه هست، بدجوری مسته. فرحناز خانوم هم می ترسه تنها بذاره بره بیرون تا خونه شون توی بلوک ب-یک. می خواد تو همراهش بری تا توی آپارتمانش و خلاصه برسونیش. خانوم خودش هم سرحال نیست، چیز میزهایی خورده، نمی خواد بره بیرون. می ترسه. تو باهاش برو. نترس. برو برسونش در آپارتمانش. زودم برگرد»
«من با سرتیب برم؟»
«آره برو ... چیزی نیست. زودم برگرد»
می شناختمش، از مهمان های گهگاهی فرحناز خانم بود. شصت هفتاد ساله ی لاغر و زپرتوی تنهایی بود، با موهای سفید و ریخته. گاهی وختام صبح ها که می رفتم مدرسه می دیدمش با لباس اسپورت داره توی راهروهای فضای سبز ب-یک راه میره، مثلاً ورزش می کنه.
مادر گفت: «پاشو راه بیفت، مادر. ترس نداره. پس کی بره؟ من برم؟ فرحناز خانم خودش گفت علی رو بلندش کن با سرتیپ بره. برو باهاش. ترس نداره. باهاش برو. اگه تلو تلو خورد و می خواست بیفته یا به در و دیوار می خورد، دستش و بگیر. اگرم احیاناً، اتفاقاً، مأمورین انتظامی و حراستم جلوش رو گرفتن، بگو پیرمرد تنهاس، بگو سرطان سینه داره، اومده هواخوری. یا بگو داری از مریضخونه اورژانس اون ور خیابون میاریش. فهمیدی چی می گم؟ بگو خونه شاگردوشون هستی»
فهیمدی چی می گم؟ بگو خونه شاگردشون هستی»
سرم داشت دود می کشید: «چرا همین جا نمی خوابه تا صبح!»
«وا؟ ... اینجا بخوابه؟»
«این همه اتاق خالی هست»
«س س س. وا؟ ... بده. سرتیپ امشب اینجا توی این آپارتمان بخوابه؟ خونه ی یه زن تنها؟ فردا صبح که از در آپارتمان بره بیرون سه تا همسایه ی طبقه اگه دیدنش چی می گن؟ نگهبان در ورودی چی می گه؟ دکمه هاتو ببند»
«باشه، باشه»
از این پارتی بازی ها زیاد می دادند، و آخر شب ها هم اغلب مسئله هایی بود که کی کی رو برسونه ... اما هیچ وقت به من بدبختِ جقله کاری نداشتند. امشب از اون شبها بود.
رنگ روی مادر هم پریده بود. و حالا که ترس خودم کمی ریخته بود، متوجه ترس مادر می شدم. او هم خدمتکار بدبخت بود و مجبور بود. دکمه هام رو که بستم و آهی کشیدم و گفتم: «خیلی خب، میرم، مامان. چیزی نیست، خونه شونم بلدم»
«بارک الله، پسرم. خدا خودش حفظت کنه، به حق پنج تن. مواظب همه چی باش»
«باشه»
«مواظب خودتم باش. زود برگرد، من دل ناگرون نمونم»
«باشه»
پا شدم کفش هام رو از گوشه ی اتاق برداشتم و مادر در رو باز کرد.
× × × 
توی سالن پذیرایی شیک، وسط آن همه مبلمانِ مخملِ طلاکاری شده ی شیک، آباژورها و تابلوهای آنتیک دیوار و چلچراغ بلور و نقره نمی دونم چی چی، و گلدان های فرنگی، فقط فرحناز خانم مانده بود و پیرمرد سرتیپ وکیلی لاغروی امشب انگار هشتاد ساله، با کت و شلوار نمی دونم گاباردین و پیراه سفید مثلاً شیک یقه اسکی، وایساده بود، به دیوار دم در تکیه داده بود، و داشت به حرفهای فرحناز خانم گوش می کرد، که ظاهراً انگار نمی گذاشت تنها برود. فرحناز خانم حرف می زد، یا داشت سعی می کرد چشم های مهمونش رو باز نگه داره. وقتی فرحناز خانم مرا دید به پیرمرد گفت:
«بیا، اینم علی، که پسر خوبیه. و با شما میاد و شما رو به اپارتمانتون می رسونه»
نمی دونستم چی بگم. گفتم: «سلام، آقا» ته گلوم تلخ بود.
سرتیب پیر زمان شاه چشم هایش را باز کرد و ابروهایش را انداخت بالا. به شوخی گفت: «خبردار! به به . اسکورت دارم امشب» 
بعد رو به فرحناز خانم با اخم مسخره گفت:«اما خیلی جقله مقله س»
فرحناز خانم خندید: «بهتره دنبالتون بیاد. احتیاطاً. خونه تون رو هم بلده»
«می ترسی وسط بلوک ها و ورودی های شهرک اکباتان گم شم؟ خانم ... یا تلو تلو بخورم برم وسط ملکوت؟ ...»
«شما به ملکوت نمی ری، جناب سرتیپ. کلکوت چرا. گفتم که. باهاتون بیاد خونه. تنها نباشین. سر شب توی شلوغ پلوغی و خنده و هر چه هست یه خورده ...»
«می دونم. یه خورده که چه عرض کنم- زیادی رفتم. چشم خانم عزیزم. اطاعت، قربان» 
بعد رو به من گفت: «علی آقا اسکورت، به پیش!» 
سعی کرد خودش را از دیوار جدا کند، یا انگار دیوار رو از خودش جدا کند.
فرحناز خانم خندید و سرتیپ هم سعیش رو کرد. اما تا از دیوار سالن جدا شد، پیلی پیلی رفت و محکم خورد به در اتاق توالت کنار در.
«یواش!» فرحناز خانم گویی حالا خود بدبختش هم پشیمان شده بود که دارد او را با این حال می فرستد بیرون. ولی رو به من یواشکی گفت: «مواظب باش»
من خودم برگشتم و مادر رو نگاه کردم که بیچاره جلوی در آشپزخانه مات و غمزده و پشیمان ایستاده بود، زل می زد.
فرحناز خانم گفت: «علی جان، با آقای سرتیپ باش، تا وقتی رفتند داخل آپارتمان شان، یعنی همراه شون توی آسانسور برو بالا. سرتیپ کلید بیرون و ورودی شون رو دارند. یعنی اگه احتمالاً نگهبان ورودی شون هم خواب باشه می تونین برین تو. تو کمک کن تشریف ببرن بالا، توی آپارتمان. وقتی هم برگشتی اف. اف. ورودی خودمون رو بزن مادر وا می کنه، باشه؟»
«چشم، خانم»
بعد رو به سرتیپ پیر گفت: «خداحافظ، شب به خیر، جناب تیمسار خدانگهدار»
سرتیپ که حالا دوباره صاف ایستاده بود، رو به من گفت: «شب به خیرا... به پیش، علی اسکورت شب زنده داران»
آنها باز هم خداحافظی کردند و فرحناز خانم در آپارتمان رو باز کرد و من دنبال سرتیپ آمدم طرف آسانسور. او راه رفتنش حالا زیاد بد نبود خودش دکمه ی آسانسور رو زد تا باز شود. بعد برگشت سرش رو آورد پایین و به من نگاه کرد. گفت: «خیلی شبها مراسم اسکورت انجام می دی؟»
«نه، آقا. نه زیاد» 
وقتی آسانسور درش باز شد و ما رفتیم تو، توی آینه دیدم که پیش او چقدر جقله م. صورتم به زور به آینه می رسید.
گفت: «تهرونی نیستین که- تو و مادرت؟ هستین؟
«نه، آقا»
«مال کجای خاک پاک ایران مرز پرگهرین؟»
از دهنش بوهای بد و توتون داشت داخل آسانسور رو شیمیایی می کرد. من فقط خدا خدا می کردم کسی آسانسور رو نزنه و نیاد تو. دوازده طبقه باید پایی می آمدیم.
گفتم: «حمیدیه، آقا»
«حمیدیه دیگه کجاس؟»
«بالای خرمشهر، وسط جاده ی اهواز- خرمشهر»
«از اونجا اومدین تهرون؟»
«نه، آقا. من بچه بودم. شنیدم بعد از شروع جنگ، پدرم و ما اومدیم سرپیچ اهواز اندیمشک بابا اونجا کیوسک کوچکی داشت، و یه کپر اجازه کرده بود»

نمی خواستم درباره ی بابا و جنوب و این چیزا با او حرف بزن. گفتم: «آقا، شما ماشاءالله خوب موندین ... همه به شما احترام می گذارن»
وقتی آسانسور آمد پایین درش باز شد، نگهبان ورودی ما، آقای کریمی خوشبختانه توی اتاقکش خواب بود، و همه جا سوت و کور و مرده.
سرتیپ خودش آمد در بزرگ ورودی را باز کرد و آمدیم بیرون. قرص ماه کاملی در آسمان آبی می درخشید. اما وقتی باد سرد توی صورت هامون زد، وضع فرق کرد. از سه تا پله ی جلوی ورودی که پایین می اومدیم سرتیپ پله های دوم و سوم را پاش سر خورد و نزدیک بود سکندری برود که من به زحمت یک دستش را گرفتم، نیفتاد.
گفت: «لعنت به باد ... لعنت به این وضع»
گفتم: «بله، تقصیر باده، آقا»
قبل از اینکه راه بیافتم، او دستمالی از جیبش درآورد و گرفت جلوی دهن و دماغش. از زیر دستمال. با لحنی پوزخند گفت: «تقصیر اکسیژنه، بچه. اکسیژن زیاد. بعضی چیزا و اکسیژن با هم به مزاج آدمیزاد نمی سازن لامسبا ... می دونستی؟ آدمو به رقص و تلو تلو درمیارن؟»
«نه، آقا»
«بیا»
سرش رو به طرف درخت های وسط چمن بلند کرد. بعد گفت: «درختهام دارن می رقصن زیر ماه؟»
«بله، آقا»
ما از راهروی جلوی ورودی انداختیم طرف فضای سبز، که پر از شمشاد و چمن و گل و درخت های جور واجور بود ... و باد. آمدیم پایین. اما از اولین ستون پهن و بتونی که می گذشتیم، سرتیپ با پیلی پیلی بدجوری تنه اش خورد به ستون که دستمالش از دستش افتاد، من برایش برداشتم و بهش دادم. گفت:
«انگار منم دارم می رقصم ... بهاره»
زیر قرص ماه شب چهارده مدتی تلو تلو خوران آمد و بعد گفت: «می دونی امشب ... توی تلویزیون و ماهواره کی داشت می رقصید؟ ... یعنی چی نشون می دادند؟
کانال 7 عراق رو. عراقی ها همه، زن و مرد، پیر و جوون، خوشحال و خوش مشنگ، زنها سر برهنه، مردهها با فکل کروات، می رقصیدند. جشن تولد 58 سالگی صدام حسین عقلقی کافر بود. ده اردیبهشت ... بی. بی. سی. هم پخش می کرد. خود صدام هم دست می زد و قِر می داد. با کت و شلوار سفید هامفری بوگارتی تو فیلم «کازابلانکا» ... و پاپیون سیاه، قر می داد و می رقصید. روشنی چی می گم؟»
«نه، آقا»
«روشن شو، علی اسکورت»
«چشم»
داشت ازش بیشتر و بیشتر بدم می اومد.
«آبادان و خرمشهر جنگ زده ی شما هنوز فاضلاب شهری ندارن؟»
«من نمی دونم آقا»
«اما اون پدرسگ هم سگ «دوبرمن» دست پرورده ی آمریکاست. میدونی «دوبرمن» سگ ایمنی و حفاظتی خطرناکی یه ... که فقط هم از یک نفر، از صاحبش فرمان می گیره. صاحبش بگه «بشین» می شینه. بگه «بگیر» حمله می کنه. حمله کرد به ایران. حمله کرد به کویت. بعد گفتن «بشین»، سه ساله نشسته. حالا گفتن «دانس»، داره می رقصه»
وضع تلو تلوش حالا بدتر بود. از یک طرف به شمشادها می خورد، از یک طرف به ستون ها، یا دیوار ورودی ها. من خودم ترسم لحظه به لحظه بیشتر می شد. به زودی به سر پله های بتونی بین دو بلوک آ-3 و ب- یک می رسیدیم. ده پانزده تا پله ی بتونی نیز بود که باید پایین می رفتیم. تاحالا گوشه ی چپ پیشونیش در اثر خوردن به ستون ها خراش برداشته بود. زانوش هم فکر می کنم بدتر.
گفت: «گفتی حمیدیه، هان؟»
«بله، آقا»
«می دونم. بین خرمشهر و اهواز و آبادان و اونجاهاس ...»
«بله، آقا»
نفهمیدم کمله ی آبادان را از کجا آورد. لابد با همه ی مستی هنوز آنجاها رو بلد بود.
«بله، آبادان ... آبادان ... من اون وختا گاهی می رفتم آبادان ... آخه من تو ستاد کل بودم ... آبادان لامسب شهر نبود ... بهشت عیش و طرب انگلیس بودع جان هر چی مرده. هتل آبادان، هتل پرشیا، کاباره ... دوب ...»
من دیگه به حرفاش گوش نمی کردم، چون داشتیم به سر پله های کذایی نزدیک می شدیم، و من جرأت نمی کردم دستش رو بگیرم، گرچه حالا بدتر پیلی پیلی می رفت و به شمشادها و این ور و اون ور می خورد. نمی دونم چرا وسط مغز بدبختم بیشتر نگران مادر بودم، تا فکر خودم، و فکر سرتیپ پاتیل. 
اگر سرتیپ می افتاد و دست و پا و یا کله ش داغون می شد، یا می مرد، من و مادر جواب فرحناز خانم رو چی می دادیم، و چه کارمون می کردند. اگر مأمورین انتظامی می اومدند و جلومون رو می گرفتند با این حال سرتیپ من خودم چه کار می کردم؟
خدا خواسته بود که بعد از ساعت نصفه شب باشه، و هیچ جا پرنده پر نمی زد. فقط اینجا و آنجا چند تا چراغ آپارتمان ها روشن بود.
سر پله های بتونی که رسیدیم، من اومدم آرنج سرتیپ رو بگیرم، که یکهو پاش دو پله یکی سُر خورد ... اما خوشبختانه فقط با باسن افتاد روی پله ی اول و همون جا موند ... شاید تمرین های روزگار خدمت ارتش به دادش رسید. 
دستمالش هم باز افتاد پای شمشادها. من دستمال رو برداشتم و رفتم کنارش یک پله پایین تر نشستم و اون رو بهش دادم. گرفت و پرتش کرد توی چمن ها. انگار عصبانی بود. یا داشت خوابش می رد و می رفت. گفتم:
«جناب سرتیپ دستتون رو بدین به من و یواش یواش تشریف بیارین منزل ... بفرمایین»
پنجاه شصت قدم دورتر از ما، اون پایین اتاقک حراست ورودی ب- یک بود و چراغش روشن، اما هیچ کس دیده نمی شد. وقتی سرتیپ رو از جلو نگاه کردم، دیدم زانوش انگار بدجوری زخم شده بود، چون بالای جوراب سفیدش کمی خون آلود بود.
گفتم: «دستتون رو بدین به من، بفرمایین»
گفت: «باشه، علی اسکورت جان ... می دونستی توی لندن آژانس اسکورت دارن؟»
«نه، آقا. بلند شین بفرمایین بریم»
«به آژانس اسکورت توی تلفن زنگ می زنی، می فرستن. یک اسکورت زیبا. آژانس اسکورت ها هم توی روزنامه های یومیه، توی ستون نیازمندی ها صفحه دارن ...»
دو کلمه «ستون» و «صفحه» غلط رو هم فکر می کنم عوضی جای هم ادا کرده بود. اما تو این عالم مستی اش من فقط نگران سکندری رفتنش از بالای پله های بتونی بودم ... و نگران مادر. چشم هاش هم داشت بسته یم شد. فکر کردم حالا دارد راستی راستی پس می افتد.
یک آرنجش رو گرفتم و کمی تکان دادم: «بلند شید، جناب سرتیپ»
بعد چون تکان نخورد و حتی چشم هاش باز نشد، گفتم: «اینجا خوب نیست. اقلا بیایید اون پایین روی اون سکو بنشینید» باز تکانش دادم.
«هان؟ ...» 
چشمهاش رو باز کرد: «اوهوم»
و سعی کرد بلند شود. انگار زانوش خیلی بدجوری زخم برداشته بود، چون با زحمت زیاد خودش رو بلند کرد، و روی پله ی سوم ایستاد، با کمی تلوتلو. من یک دستم رو گرفتم جلوش که اگر قرار شد کله معلق برود با هم برویم، من هم بمیرم. اما باز خدا خواست که نیفتد. شاید هم خداوند مثل همیشه فکر مادر بود. 
سرتیپ خودش رو یه وری یه وری و پله پله به کمک من پایین آورد ... با احتیاط. دو سه پله ی آخر رو که می آمد، گفت: «علی کوچیکه، علی بونه گیر ...»
صداش حالا کمی بلندتر شده بود.
من دستش را سفت تر گرفتم. دلم می خواست دهنش رو هم می تونستم سفت ببندم. و نمی گفت علی. می گفت آل. آل کوچیکه. آل بونه گیر.
«می دونی این شعر مال کیه؟»
«نه، آقا. جلوتون رو نگاه کنین ...»
«علی کوچیکع، علی بونه گیر، نصف شب از خواب پرید، چشماشو هی مالید با دست، سه چار تا خمیازه کشید، پا شد نشس. مال فروغ فرخ زاده. یه شاعره خانم تاریخی اهل هنر ایران ... قبل از اینکه تو و شایدم مادرت به این دنیا بیاین ... اهل هنر، اهل عشق، اهل سینما ... توی تموم دنیا هنر سوکسه داشت ... اون موقع ها...»

آهی کشید: «اون موقع ها که شوماها نبودین ...»
× × × 
داشتم از او حالا نفرت واقعی پیدا می کردم. نه برای اینکه این حرفها رو درباره ی یک خانم شاعره هنرمند زده بود. یا برای اینکه من و مادرم رو تحقیر می کرد، با حرفهای مزخرف زشت دیگر، بلکه اصولاً از دهن مست و جفنگ گوی سرتیپ پیر بدم آمده بود. نمی فهمدم چرا قلب خودم هم امشب زیر روشنایی مهتاب عجیب، به درد و خفقان اسرارآمیزی افتاده بود.
قرص ماه درخشان هنوز بالای سرمان می درخشید.
وقتی پله ها رو پشت سر گذاشتیم و وارد پیاده روی بلوک ب- یک شدیم، امیدوار بودم سرتیپ نخواهد روی سکو بنشیند، و حالا که راه افتاده بودیم برسونمش توی ورودی 12 که زیاد دور نبود، و راحت شیم. اما او حالا از همیشه بیشتر پیلی پیلی می رفت، به طوری که پرت شد روی سکوت و بعد باز سکندری رفت روی زمین.
من سعی زیادی کردم و او بالاخره پا شد روی سکو نشست. او برای اینکه از تک و تا نیفت گفت: «چیزی نیست، علی اسکورت»
اصلا حواسش به اتاقک حراست جلوی بلوک نبود، که نگهبان آن می توانست بیدار باشد. یا اهمیت نمی داد.
گفتم: «پس بفرمایید بریم، جناب سرتیپ ... منزل بهتر می تونین استراحت کنین. انقدر راهی نمونده»
از دور، از بالای پله های کذایی، دو نفر، زن و مرد، رو دیدم که پایین آمدند و پیچیدند طرف پارکینگ ... ما رو ندیدند، یا دیدند و اهمیت نمی دادند. سرتیپ هنوز نشسته ولی چشمهاش بسته بود و هیچی نمی دید. بعد گفت:
«وای که چه روزگاری بود ... و چه روزگاری حالا هست. بخت و اقبال و زندگی خوش همه چی رفته. سه ساله که ویزای آمریکا می خوام نمی تونم .... پاس نمی دن. میگن واسه «ساواک» کار می کردی، می گن فعالیت دارم. گوش کن اون موقع ها پاسپورت شاهنشاهی که داشتی هر کشوری رو که می خواستی بری ویزا نمی خواست ... جز این روسیه بلشویکی. ویزای آمریکا رو هم می دادیم اداره حمل و نقل و مسافرت واسه مون یه روزه می گرفت. لندن که اصلاً ویزا نمی خواست. دفترچه حساب در گردش بانگ صادرات می بردیم اونجا توی شعبه ی بانک صادرات، پوندی دوازده تومن از حساب ریالی مون ور می داشتیم. ریال ایران کورنسی بین المللی بود ... روشنی چی می گم! ... حالا من زن و بچه هام اونا عشق می کنن ... من اینجا گیر کردم، علی اسکورت ...»
دلم شور می زد. دلم خواست بلند شه برسه توی آپارتمان لعنتی ش و من برگردم پیش مادر. اما سرتیپ پیرمرد عوضی با چشم های بسته لُغُز گذشته ها رو ول نمی کرد. سکوی بتونی هم پشتی نداشت، و من مجبور بودم با یک دست پشتس رو بگیرم تا عقبکی معلق نرود توی شمشادها.
«اون موقع ها ... آخرهای زمون شاه، دلار بود هفت تومن و دو زار. هفت تومن و دو زار ... الان، امروز شده دویست و هفتاد و پنج تومن. ریسکی جانی واکر بود بطری چهل تومن. حالا باید هفت هزار تومن بدی ... قاچاق. توی هتل هیلتون تلفن می کردی، یا توی هتل آریا- شرایتون تلفن می کردی واسه نشمه. می دونی نشمه چیه، علی اسکورت خان حمیدیه ای؟»
نمی دونستم، ولی امشب می تونستم حدس بزنم. اهمیت سگ هم نمی دادم. گفتم: «آقای، نمی خواید بلند شیم، قدم بزنیم طرف ورودی تون. انقدر راهی نیست. من هم مادرم نگرانه»
گفت: «چرا میریم ... همه مون می ریم. همه مون رفتنی هستیم. زنم رفته. بچه هام رفته ن. عموم رفته، منم می رم ... اگه لوس آنجلس نشد، میرم کلکوت ... با ویسکی سودا. می رم به کلکوت، اگه کلکوتی باشه. تو نمی خوای بری کلکوت؟ نه ... انگار تو بچه ی پاک و خوبی ملکوتی هستی. اما نمی خوای بری؟ هان؟ ...»
گفتم: «نه، آقا. من تازه کلاس سوم ابتدایی م. مدرسه شهید عموئیان. همین جا طرف بیمه»
گفت: «شنیدم. و شنیدم پول مول ندارین. و مادرتم می خواد از اینجا پاشین برین ... برین اهواز و اونجاها. اما بذار یه چیزی رو به تو علی کوچیکه بگم. اولین شرف دنیا واسه آدمیزاد پوله ... پول! دلار! حمیدیه مرده. اهواز مرده. آبادان مرده. خرمشهر مرده. رفتم دیدم. اینجا باشین. تو هم اینجا باش و پول دربیار. هیشکی نمی دونه فردا چی می شه. دلار! اگه شده دروغ بگی، دزدی کنی، تقلب کنی، آدم کشی کنی ... بکن. پول دربیار. دلار! اینو یادت باشه. اگه زندگی خوبی برای خودت و مادرت می خوای ... حمیدی مرده ...»
بعد آه دردناکی کشید و گفت: «منم انگار زانوی لامسبم مرده ...»
می خواست زانوی شلوار چپش رو بالا بزند، نگاه کند، حال و حوصله ش رو نداشت. من دوباره پیشنهاد کردم بلند شیم، به آپارتمان ایشان برسیم، که انشاءالله باند و پنبه و این چیزها بود ...
گرچه داشت باز از حال می رفت، اما هر طور بودع با فشار دست من، تقلایی کرد و بلند شد و حالا وقتی راه افتاد، علاوه بر تلو تلو، لنگ هم می زد.
× × × 
تا وقتی به جلوی ورودی شون برسیم، سرتیپ فقط شش هفت مرتبه ی دیگر به دیوارها و ستون های بین ورودی ها خورد. نگهبان ورودی شون خواب بود و درها جلو و عقب بسته. 
سرتیپ مست، همانطور که فرحناز خانم گفته بود کلید در عقب رو داشت، و از میان دسته کلیدش با هزار زحمت پیدا کرد و به من نشان داد. خودش حوصله ی پیدا کردن سوراخ کلید رو نداشت. به من داد و من در رو فوری باز کردم و بی سر و صدا وارد شدیم.
توی آسانسور باز چشمهاش بسته شد و از حال رفت، اما آینه هیکلش را که به من تکیه داده بود نگه داشت و من هم مواظبش بودم.
گفتم: «دیگه داریم می رسیم، جناب سرتیپ»
دو کلمه ی آخر را خیلی بلندتر گفتم تا کمی بیدار شود.
آسانسور که به طبقه شان رسید و درش باز شد، من به زور دستم رو بلند کردم دکمه ی قرمز را با فشار نگه داشتم تا سرتیپ چشمهاش رو باز کند و برود بیرون. 
رفت و بعد تلو تلو خوران آوردمش جلو در آپارتمانش که می دونستم کسی هم توش نیست. اینجا هم من با کلیدش در رو باز کردم، و وقتی رفت داخل و ما مثلاً خداحافظی کردیم، من دوباره در رو زود بستم، و نفس راحتی کشیدم ...
وقتی از در ورودی شان اومدم بیرون و داشتم با قدم های تند، و تقریباً دوان دوان به طرف آ-3 برمی گشتم، انگار نزدیکی های یک بعد از نصف شب بودع و همه جا راستی راستی سوت و کور و مرده. فقط قرص دایره ی کامل ماه هنوز همانطور قشنگ وسط آسمان آبی م درخشید.
یادم افتاد اواسط ماه ذالقعده است. قرص کامل ماه ... بعد ناگهان نفهمیدم چرا یکهو مات ایستادم، به آن نگاه کردم و احساس کردم قلبم دوباره ناگهان، و این دفعه به طور عجیبی به درد و تلاطم افتاده ... یاد خواب یا کابوس بد اول شب افتادم که مرا از خواب پرانده بود. و خواب حالا یادم اومد.
شب روزی بود که بابا توی بمبارون بد کشته شد. خواب شبی بود که من و مادر توی اون کپر بیدار نشسته ... و تنها بودیم. یعنی من گاهی چرتم می برد و بیدار می شدم. اما مادر نه.
بابا اون سال سر پیچ جاده ی اهواز اندیشمک،- کنار پمپ بنزین، بساط داشت. کار می کرد. روی یکی دو تا صندوق چوبی سیگار و خرت و پرت می فروخت- که من به سرتیپ دروغی گفته بودم بابا کیوسک داشت. بعضی روزها مرا هم که چهار سالم بود می برد کنار دست خودش می نشاند.
روزی که بمب خورد تنها بود و چون تمام وجودش کنار پمپ بنزین جزغاله و خاکستر شده بود، و چیزی ازش باقی نمانده بود، و وسط بحبوحه ی جنگ بود، و ما هم جنگ زده و مهاجر حمیدیه بودیم، و بابا آدم اسم و رسم داری نبود ... خاکسترهای جزغاله رو خاک هم نکردند ... یعنی چیزی نبود که خاک کنند.
آن شب، توی کپر مادر مدام گریه می کرد. من هم با گریه گاهی خوابم می برد و گاهی بیدار می شدم ... و قرص ماه وسط آسمان آبی می درخشید.
مادر تمام شب توی سر و سینه ی خودش می زد و موهاش رو می کند.



شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 14:40 ::  نويسنده : Hadi

یک هقته گذشت و هیچ اتفاق خاصی در اطراف من رخ نداد . همه ساکت بودند ؛ مثل ان بود که عمدا میخواستند با سکوت خود مرا دق مرگ کنند . 
هنگام خوردن ناهار مادر گفت : چقدر کم غذا شدی ! چی دوست داری برات بپزم ؟
_ شما هر چی بپزید من دوست دارم 
_ پس چرا ناخنک می زنی و غذا نمی خوری ؟
در حالیکه با محتویات بشقابم بازی میکردم گفتم : مامان از امید چه خبر ؟
_ قراره تا ده روزه دیگه بره 
_ منصرف نشده ؟
_ نه ، خیلی هم برای اینکار عجله داره . حالا تو شام و ناهارت شده امید ؟ مگه خودت نکردی ؟ مگه خودت اینطور نخواستی ؟ هی لج کن و غرور و شخصیتت و به رخ بکش . این ها باید باشه ولی نه به اندازه ای که فکرت و منحرف کنه
_ به نظر شما غرور من کاذبه ؟
_ وقتی به خودت صدمه میزنی بله کاذبه و به درد نمی خوره . اون که اومد عذر خواهی کرد . چرا نبخشیدی و تمومش نکردی ؟
_ نمی دونم . نمی دونم . فقط اون لحظه می خواستم دلم خنک بشه
_ اگه دلت خنک شده حالا چرا داری می سوزی؟ مگه آدم چند بار اشتباه میکنه ؟
_ میرم دنبالش
_ چی گفتی ؟
_ میرم دنبالش
_ چه جوری ؟!
_ با حاج آقا صحبت میکنم . ازش خواهش میکنم که کار من و درست کنه تا برم 
_ عقلت و از دست دادی ؟ مگه رفتن به این راحتیه ؟
_ پاسپورت دارم . می مونه ویزا که حاج آقا می تونه برام درست کنه
_ مگه حاج آقا سفارت خونه داره ؟!
_ می تونم با تور برم 
_ اونوقت حاج آقا میگه دنبال پسر من راه افتاد بره 
_ می دونید که اون چقدر منو دوست داره ؛ در ضمن اول توضیح میدم که سوء تفاهم پیش نیاد
مادر در حالیکه بشقاب ها را جمع می کرد گفت : گمان نکنم موفق بشی . چرا الان نمی ری با امید حرف بزنی ؟ لقمه رو بالای سرت می چرخونی ؟
_ الان بی فایده ست . محاله قبول کنه
_ خدا آخر و عاقبتتون رو بخیر کنه . اگه امید پسر حاج آقا نبود من نمی ذاشتم هر کاری دوست داری بکنی
_ می دونم مامان . متشکرم که درکم می کنید . به نظر شما با حاج آقا صحبت کنم ؟
_ میخوای چی بگی . اونوقت فکر میکنه خبری بوده ما اون و بی خبر گذاشتیم 
_ من حقیقت و میگم مونده به قضاوتی که میکنن
_ ببین حمیرا احتیاط شرط عقله ، اما مثل اینکه تو عقلت و از دست دادی هم احتیاط رو
_ نظر آخرتون ؟
_ نظری ندارم چون میدونم بی فایده ست
با وجود مخالفت مادر از تصمیمی که گرفته بودم منصرف نشدم 
بعد از ظهر حاج اقا آمد . کمی استراحت کرد و طبق معمول روبه روی تلویزیون نشست تا به تنها برنامه مورد علاقه خود "اخبار" گوش کند . چای ریختم و به اتاق بردم . مادر به بهانه تلفن بیرون رفت . باید سر صحبت را هر طور شده باز میکردم : حاج آقا امید خان بازم میخوان برن ؟
حاج آقا به آرامی گفت : همینطوره سپس آهی کشید و گفت : خیلی آرزوها براش داشتم . نمی خواد بمونه . تصمیم گرفته برای همیشه بره . گفته بودم که سایه خانواده مادرش همیشه با اون هست ؛ حتی با وجود دوری
_ شاید دلیل رفتنش چیز دیگه ای باشه 
_ چه دلیلی وجود داره ؟ تو این مدت که ایران بود به هر سازش رقصیدیم . دیگه چه کار میکردم ؟
_ شاید یک دلیلش من باشم 
حاج آقا نگاهش را بر چهره ام دوخت تا شاید دلیل حرفم را بفهمد . بعد از لحظاتی گفت : می دونم که هنوز نتونستی از گناه امید بگذری ؛ اما با کارهایی که شما و مادرتون انجام دادید حسن نیت خودتون و نشون دادید . پس نمی تونه این باشه
حاشیه رفتن بی فایده بود و باید اصل موضوع را رک و راست می گفتم : حاج آقا ، اگه شما اجازه بدین می خوام با امید برم
حاج آقا با دهانی نیمه باز گفت : کجا بری ؟ 
_ هر جا که امید میخواد بره
_ برای چی میخوای اینکارو بکنی ؟ اگه خطایی از امید سر زده به منم بگید 
_ امید خیلی کارها کرده و شما خبر ندارید
حاج آقا با وحشت گفت : یعنی چی ؟ دخترم حرف بزن نصف عمر شدم
با شرمساری گفتم : نترسید . اون فقط کاری کرده که من دیگه نمی تونم ازش دور باشم
حاج اقا نفس راحتی کشید و گفت : یعنی درست فهمیدم ؟
وقتی سکوتم را همراه با شرمساری دید گفت : نکنه خواب می بینم ؟!
_ حاج آقا خواهش میکنم . شما باید کمکم کنید . من باید امید و برگردونم
_ چه طوری ؟ هر کاری بگی انجام میدم . این نهایت آرزومه
_ کارهای منو درست کنین تا همون روز با امید برم . بدون اینکه خودش بفهمه 
_ چرا به خودش نگیم ؟
_ اون الان سر لج افتاده . ممکن نیست قبول کنه
_ در واقع می خواین غافلگیرش کنین ؟
_ شاید البته اگه موفق بشم 
_ مادرتون اطلاع دارن ؟
_ بله و چون شما باید حمایتم کنین مخالفتی نکردن 
_ حمیرا جان با چه زبونی ازت تشکر کنم ؟
_ احتیاجی به تشکر نیست . هر کدوم از ما به بهانه ای به امید احتیاج داریم .
_ اگه موفق نشدید ؟ ... 
_ بر می گردم 
حاج آقا دستانش را از پشت سر بهم قفل کرد و بنای راه رفتن را گذاشت . عمیق در فکر بود . بعد از دقایقی گفت : ببینم چیکار می تونم بکنم 
_ امید بلیت گرفته ؟
_ بله گرفته 
_ فکر میکنید موفق میشیم ؟
_ فردا با یکی از دوستانم مشورت می کنم و بعد به شما اطلاع میدم . فقط تا فردا باز هم فکر هاتونو بکنید دیگه نمی خوام شرمنده شما و مادرتون بشم 
_ این خواسته خودمه و هیچ جایی برای شرمنده شدن شما نیست . فقط نمی خوام امید چیزی از این حرفها بدونه تا وقتی که زمانش برسه 
_ خیالتون راحت باشه 
حاج آقا همان طور راه میرفت و فکر میکرد . ترجیح دادم او را با افکارش تنها بگذارم . به آرامی برخاستم و به اتاقم رافتم . حالا تنها فکرم این بود تا هر چه زودتر کارهایم درست شود . اگر موفق نمی شدم آنطور که می خواهم او را برگردانم می بایست برای همیشه قید امید را بزنم .

فصل ۲-۲۲

در حالیکه بی صبرانه در انتظار خبری از حاج آقا بودم به خانه رسیدم . مادر در هال نشسته بود و دوخت و دوز می کرد . سلام کردم . در حالیکه پارچه ای را در دست خود این طرف و آن طرف می کرد گفت : سلام بشین کارت دارم 
در کنارش نشستم و گفتم : چی می دوزید ؟ 
_ چادر نمازه . دارم کوک می زنم ببرم زیر چرخ
_ مبارکه ! از حاج آقا چه خبر؟
_دیگه میخوای چه خبر باشه از صبح رفته دنبال کارهامون 
_ دنبال کارهامون؟!
_ من نمی دونم تو به چه جراتی میخوای راه بیفتی و تنها بری . قرار شد من و حاج آقا با تو بیایم . اگه امید اونطور که فکر میکنی تو رو نپذیرفت هر سه برمی گردیم 
_ نه مامان ، خرابش نکنید 
_ ما با تو کاری نداریم . یه طوری برنامه ریزی میکنیم که امید ما رو نبینه 
_ اگه شما رو ببینه چی؟
_ نترس . حواسمون و جمع میکنیم . در ضمن اگه قرار شد برگردی زودتر برگرد که از درسهات عقب نمونی . تو اولین باره میخوای از کشور خارج بشی . نمیشه تنها بری
_ اگه با تور برم چی؟
_ فرقی نمی کنه . حاج آقا اجازه نداد که تنها بری
با گفتن این حرف مادر میخواست اتمام حجت کند تا دیگر بحثی نکنم 
_ هر طور شما صلاح میدونید . فقط امیدوارم حاج آقا بتونه کاری بکنه
حالا مشکلم چند برابر شد از یک طرف امید ، مادر و حاج آقا در طرف دیگر ماجرا بودند 

*** 
تنگ غروب حاج آقا با چهره ای گرفته امد . احساس کردم اتفاقی افتاده که اون آن طور خموده و آشفته بنظر می رسد . منتظر شدم تا کمی استراحت کند و وضو تازه کند . با دیدن من و حوری که مشغول تماشای تلویزیون بودیم لبخندی زد و گفت : چه چیز جالبی نشون میده که دخترهای گلم رو به خودش مشغول کرده ؟
حوری گفت بالاخره از بیکاری بهتره 
حاج آقا روی مبل کناری نشست و آهی کشید . مادر طبق معمول چای و شیرینی آورد و خود نیز کنار حاج آقا نشست . در ظاهر ، حواسم به تصاویری بود که از تلویزیون پخش میشد ؛ اما درونم غوغایی بر پا بود . مغز و فکرم در التهاب شنیدن حرف و خبری از حاج آقا دیوانه ام می کرد . مادر گفت : چه خبرا ؟
حاج آقا گفت: خبر خیر ( و به مادر لبخندی زد )
فنجان چای را برداشتم و مشغول نوشیدن شدم . حاج آقا گفت : حمیرا جان چایت و که خوردی بیا تو اتاق پذیرایی مطلبی هست که باید بگم . و تعاقب این حرف به سنگینی برخاست و با تانی به سالن رفت 
به مادر نگاه کردم . مادر شانه هایش را به علامت بی خبری از موضوع بالا انداخت . بلند شدم و نزد او رفتم . حاج آقا با دست به مبل روبه رویش اشاره کرد و گفت : بیا بشین دخترم
رو به روی او نشستم و گفتم : حاج آقا خسته بنظر می رسید . خدای نکرده کسالتی دارید ؟
_ طوریم نیست . نگران نباش . بادنجان بم آفت نداره
_ امیدوارم هر مساله ای باشه جز کسالت شما
_ ممنونم دخترم . اما چه کنم که فکر و خیال روزگار آدم و داغون میکنه 
_ خبر تازه ای شده ؟
حاج آقا سرش و با تاسف تکان داد و گفت : متاسفانه نتونستم در مورد اون مساله به نتیجه برسم 
مثل آدمهای گنگ نگاهش کردم . حاج آقا ادامه داد : خیلی این در و اون در زدم ؛ اما موفق نشدم . در واقع کار ویزا زمان طولانی می طلبه و به این سرعت امکان پذیر نیست 
سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم . به آرامی گفتم : شاید قسمت نبوده و شایدم کاری که میخواستم انجام بدم به صلاح نبوده 
حاج آقا با خنده گفت : به همین زودی پشیمون شدی ؟!
_ فکر می کنم کارم احمقانه بود و نباید شما رو تو دردسر می انداختم 
_ اصلا اینطور نیست . برای من هیچ دردسری نبود. وقتی نتیجه ای که میخواستم نگرفتم دلگیر شدم . 
_ من از خدا خواستم اگه صلاحه راه رو برام باز کنه . من بی جهت و به اصرار می خواستم مسیر زندگیمو تغییر بدم 
_ هر چیزی لیاقت میخواد . اگه راهی که امید می خواد بره اشتباهه بهتره خودش بفهمه و برگرده . مسلما امید لیاقت خیلی چیزها رو نداره . از شما هم میخوام ناامیدی رو از خودتون دور کنید . این بدترین حسیه که درمانش چندان آسون نیست 
با دنیای غم نگاهش کردم و با بغضی که داشتم فقط توانستم سرم را تکان دهم . تا اشکهایم سرازیر نشده باید بیرون می رفتم 
به محض تنها شدن اشک هایم فرو ریخت . هیچ اختیاری برای متوقف کردن آن نداشتم . تمام دلخوشی ام به یاس تبدیل شده بود و تنها روزنه امیدم نیز تاریک و بسته باقی ماند . اگر امید می رفت هیچ راهی برای بازگرداندن او نداشتم و باید وضعیت موجود را قبول میکردم و این بار من او را به حال خود میگذاشتم تا به سوی سرنوشت خود برود. 
با صدای مادر که آرام تکانم میداد و اسمم را میخواند آهسته چشمانم را گشودم . 
_ حمیرا چرا بلند نمیشی ؟ نمی خوای بری دانشگاه ؟ 
غلتی زدم و گفتم : حوصله ندارم . میخوام بخوابم 
مادر آهی کشید و گفت : آسمون به زمین نیومده . تا تقی به توقی میخوره میگی حوصله ندارم . همش با خودت لج می کنی . کمی منطقی فکر کن . نذار بیزاری وجودت و پر کنه
وقتی عکس العملی از من ندید در حالیکه موهایم را نوازش میکرد گفت : بهتر نیست با امید حرف برنی ، مثل دو تا آدم با شعور و متمدن ، نه مثل خروس جنگی ها . ببین اون اصلا چه خواسته ای داره یا خودت از اون چی میخوای 
با اعتراض گفتم : مامان اگه منم بخوام فراموش کنم شما مدام یاد آوری میکنید
_ برای این که می بینم داری خودت و داغون میکنی . یک کلام ؛ ختم کلام . یا برای همیشه فراموش کن و غصه نخور یا ... 
مادر از کنارم برخاست و به طرف پنجره رفت و پرده را به کناری زد و گفت : پاشو ببین چه آفتاب قشنگی تابیده ! انگار نه انگار که زمستونه 
نور آفتاب چشمانم را آزار میداد . جلوی چشمانم را با دست پوشاندم 
_ تو با آفتابم قهر کردی ؟!
در رخت خواب نشستم و سرم را روی زانوانم گذاشتم . مادر همانطور که نگاهم می کرد گفت : حمیرا اگه بدونی چقدر خوشگل شدی ! مثل یک تابلوی نقاشی ؛ کاشکی می تونستم ازت یه تابلوی قشنگ بکشم 
لبخند تلخی زدم و گفتم : مامان شما سر صبحی منو خیلی ایده آل می بینید !
_ از قدیم گفتن اگه می خوای خوشگلی یه زن و ببینی صبح زود نگاهش کن
_ این حرفها مال قدیمه که صبح زود پا می شدن نه حالا ! 
_ حالا اونقدر بعضی خانم ها آرایش میکنن که شب تا صبح که سهله تا حمام بعدی آرایش دارن . حالا پاشو بیا صبحونه بخور
_ چشم مامان . پا میشم . دوباره دراز کشیدم و لحاف را دور خود پیچیدم 
مادر در حالیکه بیرون می رفت گفت : زود امدی ها ؛ حوصله ام سر می ره 
مادر به هر وسیله می خواست مرا از این حال و هوا خارج کند 
بعد از دقایقی از رخت خواب بیرون آمدم و لباسم را عوض کردم . صبحانه مختصری در آشپزخانه خوردم . مادر در کنارم نشسته بود و لوبیا پاک می کرد . زری خانم گفت : خانم جون بدید من پاک کنم 
مادر گفت : شما به کارهای دیگه برسید امروز ناهار با من 
دستم را زیر چانه ام گذاشتم و با انگشتانم لوبیا را به هم ریختم تا سنگ یا آشغالی پیدا کنم 
_ بدتر بهم می زنی . خودم پاک میکنم 
وقتی صدایی از من نشنید با دقت در چهره بی حال و ماتمم خیره شد و گفت : حمیرا هنوز خوابی ؟!
_ با من بودید ؟ ... 
_ حواست کجاست ؟ لوبیا ها رو به هم زدی !
دستم را کنار کشیدم و گفتم : این که آشغال نداره !
مادر با تاسف سرش را تکان داد و گفت : معلومه که تو چیزی تو این نمی بینی ! اگه حوصله ات سر میره میخوای ناهار بریم خونه خاله مرضیه ؟
به صندلی تکیه دادم و گفتم : نه حوصله ندارم 
_ اگه دوباره حرف بزنم میگی مامان شروع کرد . راستش دیشب که با حاج آقا حرف میزدم اصرار داشت خودت با امید صحبت کنی . بهتر از این موش و گربه بازیه 
مادر با جمله اش مرا به یاد گذشته انداخت ، بازی موش و گربه ؛ این جمله را امید نیز به من گفته بود و در جوابش گفته بودم نه من موشم و نه شما گربه 
مادر با اعتراض گفت : باز به چی فکر میکنی ؟
_ گفتید موش و گربه یاد کارتون تام و جری افتادم !
_ بس کن . چه وقت شوخیه ؟
_ بنظر شما باید برم و به پاش بیفتم و اصرار کنم با من ازدواج کنه ؟ 
_ حرف تو دهن من نذار . منظورم این بود که ببینی حرف حسابش چیه . حتما اونم حرفی برای گفتن داره . حداقل از این بلاتکلیفی در میای و به درس و زندگیت می رسی 
_ سعی میکنم فراموشش کنم . شاید آسون نباشه اما غیر ممکن نیست 
_ حرف آخرته ؟
_ با این شرایط بهترین راهه 
مادر سینی لوبیا را برداشت . محتویات آن را در سبد ریخت و آن را شست . صدای زنگ تلفن مادر را به سوی خود کشید . بعد از دقایقی باز گشت و گفت : امروز مهمان داریم 
بی تفاوت پرسیدم : کی هست ؟ 
_ ویدا و مادرش 
_ ویدا تلفن کرد ؟ 
_ قرار شد ساعت پنج بیان 
با خوشحالی گفتم : چه جالب ! خیلی دلم می خواست ویدا رو ببینم .
مادر با کنایه گفت : معلومه یه دفعه از این رو به اون رو شدی !
در حالیکه از پله ها بالا می رفتم گفتم : می رم به کارهام برسم . می خوام تا اومدن مهمونا کاری نداشته باشم 
بعد از ناهار به حمام رفتم . موهایم را خشک کردم و با روغنی خوش بو حالت دادم . دلم میخواست در نظر مادر ویدا خوشایند جلوه کنم . بلوزی تنگ و کوتاه با شلوار جین به تن کردم . حوری با دیدن من گفت : حمیرا چند دفعه گفتم برای منم از این شلوار بخر ؟
_ وقت نکردم . اگه برم خرید حتما برات می خرم 
_ لباس من خوبه ؟
نگاهش کردم و گفتم : تو هر چی بپوشی خوشگلی 
حوری موهای صاف و لختش را دورش ریخته بود و بلوز و شلوار مشکی به تن داشت . مادر نیز یکی از بلوز و دامن های خوش دوخت و زیبایش را پوشیده بود و با وسواس کمی آرایش کرده بود . متوجه شدم مادر نیز برای رو یا رویی با مهمان ها هیجان خاصی دارد و نمی خواهد چیزی کم بیاورد

سر وقت مهمانها آمدند . زری خانم برای خیر مقدم و پیشواز به حیاط رفت تا آنها را به خانه دعوت کند . مادر ویدا بر خلاف دخترش ، قدی متوسط داشت و زیبا بود و جوانتر از سن و سالش بنظر می رسید . هر دو آراسته و با آرایش به ما نزدیک شدند . ویدا مادر را معرفی کرد . آن دو صورت یکدیگر را بوسیدند .ناهید خانم هدیه خود را به مادر داد . ویدا رو به من گفت : مامان ، مروارید خانم ایشونن !
ناهید خانم صورتم را بوسید و گفت : به به ! الحق که هر چی میگفتی حقیقت بود 
سپس مهربانانه حوری را بوسید 
همگی به سالن رفتیم . مادر از امدن آنها و زحمتی که بخاطر هدیه کشیده بودند تشکر کرد . ناهید خانم گفت : باید زودتر از این خدمت می رسیدیم ؛ اما موقعیت فراهم نشد . البته ویدا خیلی به شما زحمت داده 
مادر گفت : به ما افتخار دادن . از روز اولی که ویدا خانم و دیدم مهرشون به دلم نشست 
_ به چشم خوبی می بینید
ناهید خانم بسیار شیک پوش و امروزی بود . جواهراتی زیبا انداخته بود و بینی عمل شده کوچک و سر بالایی داشت . پوستی روشن و صاف با گونه هایی برجسته ، او را زیباتر جلوه میداد . مشخص بود از آن نوع زنانی است که مدام به سر و وضع خود رسیدگی میکند و به این مساله بیش از همه موارد اهمیت میدهد . ناهید خانم وقتی مادر را سرگرم صحبت با ویدا دید با دقت به زوایای خانه نگاه کرد . بعد از پذیرایی از مهمانها ، مادر از سفر به مکه ، با ناهید خانم حرف می زد . ویدا از فرصت استفاده کرد و گفت : امید احمق و دیوونه بازم داره میره . چیکارش کردی؟ 
آهسته گفتم : بد جوری خرابش کردم 
ویدا با خنده گفت : معلوم نیست چه بلایی سرش آوردی که داره سر به غربت میزنه !
( وقتی حالت افسرده مرا دید گفت : ) این دفعه تقصیر کی بود ؟
_ تقصیر من بود . می خواستم تلافی بی توجهی شو بکنم 
_ تو باید یه جوری جلوی این اتفاقات و می گرفتی . نمی ذاشتی کار به اینجا بکشه . فکر میکنم امید ارزش این و داره . اون پسر فوق العاده حساس و خوبیه . فقط من این و نمیگم ، هر کسی امید و می شناسه همین نظر و داره . تمام دخترهای دور و بر که می شناسم حسرت توجه اون و داشتن در ضمن تو هم بهترین و بی نظیر برای اون هستی . به من حق بده که افسوس بخورم ؛ البته من هنوز ناامید نشدم 
در سکوت به حرف های ویدا فکر کردم : مورد توجه به دختران ، با احساس و دوست داشتنی ...
لحظه ای چهره جذاب امید با چشمانی سیاه و شوخ و موهایی خوش حالت در نظرم مجسم شد . باید اعتراف می کردم که او واقعا خواستنی بود ؛ اما من چه ؟ آیا من نیز در آرزوی چنین شخصیتی بودم که پا به قلبم بگذارد ؟ نه هیچ گاه . امید و کسانی در موقیعت او مورد توجهم نبودند ؛ اما وقتی پای عشق به میان می اید خیلی از واقعیت ها را نمی بینی و خیلی آسان از توقعات و ایده هایت دست بر میداری تا به معشوق برسی . با این وجود چیزی در درونم ندا میداد که امید همان مرد آرزوهایم است و میتواند مرا به اوج خوشبختی برساند و باید باورش کنم 
صدای ویدا مرا از تفکراتم دور کرد : می خوای با شهرام و امید قرار بذارم بریم بیرون ؟
_ برخورد آخرمون خیلی بد بود ؛ بدتر از اون که فکر کنی . حالا چطور می تونم رو به روش بشینم و لبخند بزنم ؟
_ راجع به پیشنهادم فکر کن . شاید تنها و آخرین راه باشه 
ساعتی بعد ویدا و ناهید خانم انجا را ترک کردند . قرار شد به پیشنهاد ویدا فکر کنم و جواب دهم 
مادر هدیه انها را که ظرف کریستالی بزرگ و گرانقیمت بود باز کرد و روی میز گذاشت و گفت : در فرصت مناسب باید بازدیدشون و پس بدیم 
حوری گفت : منم با شما می ام 
مادر گفت : حالا که نرفتم . چشم اگه برم شما رو جا نمی ذارم !
هنگامی که حاج آقا آمد مادر قضیه آمدن مهمانها را تعریف کرد . حاج آقا کمی ترش کرد و گفت : بعد از دوسال تازه یادشون افتاده سر بزنن ؟
_ نمیشه ازشون توقع داشت . بالاخره اونا هم دلخوشی از این وصلت ندارن و این طبیعیه 
_ اونوقت ها که کسی در این خونه رو نمی زد نمی دونم این فک و فامیلا کجا بودن که حالا آفتابی شدن 
تا به حال ندیده بودم حاج آقا راجع به مساله یا کسی اینگونه حساسیت نشان دهد و اظهار نظر کند ؛ البته احساسش نسبت به انها امری طبیعی بود 
*** 
تنها سه روز به رفتن امید باقی بود . شمارش معکوس که بی رحمانه پیش می رفت . ویدا چند باز تماس گرفت و اصرار کرد تا به اتفاق بیرون برویم . قادر به تصمیم گیری نبودم . اگر می رفتم چه میشد و اگر نمی رفتم چه اتفاقی می افتاد . هر دقیقه تمام جرئیات را در مغزم مرور می کردم و بی نتیجه می ماندم ، از طرفی گوشزد مادر که غرور کاذبم را رد می کرد و از طرفی حرفهای ویدا که ارزش امید را برای ریسک کردن یاد آوری میکرد ، مرا وادار به تسلیم کرد . و قرار را برای شب بعد گذاشتیم . رفتن من به معنای آشتی و عذر خواهی بود و گار امید می خواست تصمیمش را عوض کند وقت کافی داشت 

*** 
ویدا سر ساعت امد . باران به شدت می بارید . از مادر اجازه گرفت و به اتفاق بیرون امدیم . ویدا شهرام را که جوانی خوش قد و بالا با چهره ای سبزه و با نمک و بینی عقابی بود معرفی کرد . بعد از احوالپرسی و تعارفات معمول سوار اتومبیل شدیم و راه افتادیم . شهرام به شوخی گفت : خوب ویدا خانم نقشه بعدی چیه که اجرا کنیم ؟
_ لوس نشو . خودت میدونی که امید منتظر ماست 
شهرام در آینه به من نگاه کرد و گفت : ویدا عاشق فیلم های جیمز باند ! صد دفعه گفتم از اینجور فیلم ها نگاه نکن 
با شرمندگی گفتم : باعث زحمت شدم باید ببخشید 
شهرام با فروتنی گفت : خواهش می کنم . محض شوخی عرض کردم 
ویدا گفت : دکتر به این با مزه ای دیده بودی ؟
شهرام با خنده گفت : حالا می بینن 
آن دو خیلی راحت و صمیمی بودند و بیش از حد معمول به یکدیگر می امدند . 
دقایقی بعد در کنار ساختمانی نوساز و زیبا ایستاد . از قبل می دانستم که خانه امید چندان با خانه پدری اش فاصله ندارد . شهرام پیاده شد و زنگ زد . ویدا گفت : اینجا خونه امیده . طبقه پنجم زندگی میکنه
با نگرانی گفتم : کاش گفته بودی منم با شما هستم 
_ می خوام غافلگیرش کنم 
امید همراه شهرام بیرون امد . از دیدنش استرسی شدید وجودم را در بر گرفت و قلبم در سینه به تلاطم در امد . امید با لبخند به اتومبیل نزدیک شد و به ویدا سلام کرد . یک آن متوجه حضور کسی در صندلی عقب شد . نگاهی انداخت و لبخند روی لبانش خشکید . خدا را شکر کردم که تاریکی شب مانع دیدن چهره بر افروخته و شرمسارم می شد. آهسته سلام کردم که فقط خودم صدایم را شنیدم . جوابم را داد و به طرف شهرام برگشت 
بعد از لحظاتی شهرام از شیشه اتومبیل خم شد و گفت : ویدا شما عقب نمی شینی ؟
ویدا گفت : من از پیش تو تکون نمی خورم . بهتره امید عقب بشینه 
شهرام شانه هایش را به علامت ان که از پس ویدا بر نمی اید بالا انداخت و امید ناچار در را گشود . خود را در کنج اتومبیل پنهان کردم . احساس خجالت و سر بار بودن آزارم میداد . امید نیز در کنج دیگر مشست و گفت : معذرت میخوام فکر میکنم مزاحمتون شدم 
_ نخیر اینطور نیست من مزاحم شما شدم 
ویدا گفت : تعارف و کنار بذارید . مثل دو تا غریبه حرف نزنید . نا سلامتی قوم و خویش هستید 
من و امید بی توجه به حرف ویدا هر کدام رویمان را به طرف مخالف برگرداندیم . شهرام اتومبیل را به حرکت در اورد و زیر ریزش باران در خیابان ها پیش رفت . فضای غریبی بود . گرم و دلپذیر ؛ اما در قلب شکسته من همه چیز غمناک بود . اگر می توانستم بغضی که راه گلویم را بسته بود بیرون میریختم چقدر سبک میشدم ! 
از این که نمی دانستم کجا و برای چه امدم سر خورده بودم . به چه چیز می خواستم چنگ بزنم ؟ چرا تشویق اطرافیان باعث شد تا این پیشنهاد را قبول کنم ؟ کاش پیاده می شدم و در زیر باران می دویدم . به حماقت و نادانی ام لعنت فرستادم . تلخی موجود در فضا آزار دهند بود . کمی شیشه اتومبیل را پایین کشیدم تا نفسی تازه کنم . احساس تهوع و سردرد داشتم . ویدا در گوش شهرام چیزی گفت و او نیز به علامت مثبت سرش را تکان داد. امید گفت : ویدا صد دفعه گفتم تو جمع در گوشی حرف نزن 
_ مساله خانوادگی بود 
امید با طنز مخصوص خود گفت : نترس . به زودی به اون حرفام می رسی.
شهرام گفت : یه جای تازه با ویدا کشف کردیم که خیلی دیدنیه . پیشنهاد داد بریم اونجا 
امید گفت : مطمئن باش قبل از ویدا خودم اونجا رو کشف کردم 
ویدا گفت : حالا می بینی که اینجا از دست تو در امان مونده 
شهرام اتومبیل را در خیابانی نسبتا خلوت نگه داشت . رستورانی تاریک و دنج بود . ویدا گفت : اینجا به جای لامپ شمع روشن می کنن 
امید گفت : حتما قبض برق و پرداخت نکردن !
_ از حسودیت میگی . دیدی اینجا رو بلد نبودی ؟
_ این بار تو بردی . قبول 
مکان جالبی بود . جای حوری خالی که با دیدن آنجا سر ذوق بیاید و سر و صدا راه بیاندازد 
پیاده شدیم و به داخل رستوران رفتیم . ویدا آهسته گفت : این قدر خودت و نگیر . کمی راحت باش. وقتی من و شهرام به بهانه ای ازتون جدا شدیم فرصت داری با امید حرف بزنی 
مستاصل گفتم : چی باید بگم ؟ همه چی یادم رفته 
_ هر چی دوست داری بگو . هر جی سر دلت سنگینی کرده . تو که اینقدر بی زبون نبودی ! راجب گذشته فکر نکن . هر چی بوده گذشته . ببین حالا چی میخواین 
هنگام نشستن خوش بختانه ویدا روبه رویم نشست و من با خیالی راحت به او چشم دوختم . پیش خدمت منو غذا را روی میز گذاشت و رفت . ویدا گفت : تا شما غذای دلخواهتون و سفارش بدین من و شهرام برگشتیم . 
آن دو بلافاصله برخاستند و از ما دور شدند . امید به صندلی خالی رو به رویش چشم دوخته بود و با سر انگشت آرام روی میز می زد . حرف های ویدا در گوشم زنگ زد . سرم را بلند کردم و گفتم : من امشب اومدم تا اگه کدورتی هست برطرف کنم 
امید با بی تفاوتی گفت : بابت چی 
_ بابت حرفهای اون شبم 
_ وقتی همه چیز تموم شده احتیاجی به اینکار نیست 
_ یعنی برای تو مهم نیست که می خوام اعتراف به مقصر بودنم کنم ؟
_ بهتر بود خودت و تو زحمت نمی انداختی . دیگه برام مهم نیست 
_ چرا میخوای بری؟
سرش را بلند کرد و در نگاهم چشم دوخت . بعد از لحظاتی گفت : برای چی باید بمونم ؟
_ برای همه چی؟
پوزخندی زد و گفت : برای همه چی که پوچ و تو خالی بود . برای بچه بازی ها و خود خواهی و ...
حرفش را ناتمام گذاشت . شاید نمی خواست درباره گذشته حرف بزند
_ و شاید سوء تفاهم و غرور بی جایمان
_ امید خیلی جدی گفت : وقتی تصمیم بگیرم کسی نمی تونه جلودارم بشه 
سپس چشمانش را تنگ کرد و با کنجکاوی در چهره ام به دنبال حقیقت خیره شد و گفت : باز چه فکر و خیالی داری؟
_ خیال نیست . تو هستی و من و تمام اتفاقای که افتاده . مقصر کی بوده واقعا می دونم / اصلا از کجا شروع شده و چرا می خواد تموم بشه و به نقطه پایان برسه ؛ اما احساس می کنم یه طوری می خواد دوباره شروع بشه 
_ اشتباه نکن . شروعی در کار نیست 
_ من نیومدم این جا التماست کنم 
_ تو نفرتت رو به من نشون دادی . در اوج خوشی که به سراغم اومده بود و میخواستم باور کنم ، مثل مثل ...
امید از فرط خشم دستانش را مشت کرد و روی میز کوبید . با بغض گفتم : نفرت نبود . نفرت از خودم بود و حس بدی که داشتم . کاش حال اون روزم رو درک می کردی
_ و حالا ؟
_ اگه میتونی بمون
_ متاسفم ! من میرم و همون طور که گفتم کسی نمی تونه سد راهم بشه 
باز گریه ام گرفت . به نظرم خیلی مسخره شده بودم مثل دلقک ها من کجا و این رفتارها کجا ؟ چه بر سرم آمده بود که حتی به التماس و خواهش افتاده بودم ؟ امید با جسارت تمام همه چیز را در من کشته بود. تمام غرور و عزت نفسم را گرفته بود و عشقی جانکاه به من هدیه کرده بود.
_ پس همه حرفات دروغ بود . یه بازی احمقانه که ادای عاشقا رو در میاوردی
_ هر طور می خوای فکر کن 
بی طاقت بلند شدم و بیرون آمدم . اگر می ماندم خود را بیشتر از قبل مسخره کرده بودم . به دنبالم آمد و گفت : کجا میری ؟
_با بغض گفتم : به تو مربوط نیست 
_ وایسا !
بازویم را گرفت و نگه داشت . زیر ریزش باران و ریزش اشک هایم گفتم : ولم کن . برو به جهنم . هر جا دلت میخواد . تو هنرپیشه خوبی هستی . نقشت و خوب بازی کردی 
با فریاد گفت : چی از جون من میخوای ؟ خسته ام کردی . چرا نمی فهمی ؟
با لحنی خشن گفتم : حالا دیگه می فهمم . من خیلی احمق بودم که تا حالا نخواستم بفهمم . برو و تا میوتنی دور شو 
مثل بچه ها با لج بازی گفت : میرم برای همیشه . از دست تو و کارات کلافه ام . تو فقط باعث عذاب و بدبختی ام هستی 
_تو برای من چی بودی ؟ تو از جون من چی می خواستی ؟ تو خوابتم نمی دیدی دنبالت بیام و التماست کنم 
فریاد زد : من این و نمی خواستم 
در زیر باران هر دو خیس شده بودیم ؛ اما هیچ کدام توجهی نداشتیم . با فریادی بلندتر گفتم : پس چی میخواستی ؟
کلافه دستی به موهای خیس از بارانش کشید و گفت : برگرد تو رستوران . پیش شهرام بده 
بی توجه به حرفش دوان دوان دور شدم .صدای فریاد امید در خلوت خیابان پیچید : حمیرا برگرد 
با لباس های خیس از باران می دویدم احساس بدبختی و حماقت چنان در وجودم رخنه کرده بود که مانند آدمی تشنه در کویر به دنبال سراب خیالی می گشتم . امید خود را به من رساند دوباره بازویم را گرفت و نگه داشت صدای نفسهایش که از هیجان درونش بود دیوانه ام میکرد 
_ با توام برگرد . با جسارت آمیخته به غرور گفتم : اگه بخوای میتونی بزنی . می دونم که قدرت اینکارو داری . دستم را با خشم رها کرد و گفت : اگه دلم بخواد اینکارو می کنم فکر نکن پشیمونم 
_ تو پشیمون نیستی . می دونم این منم که پشیمونم تو می تونی بدزدی ؛ رها کنی ، بری و برگردی این منم که برای تو شدم عروسک خیمه شب بازی ، اما بهتره بدونی نمایش تموم شد و عروسکت شکست و داغون شد . ازت متنفرم برو راحتم بگذار . 
به سرعت از او دور شدم . به سر خیابان رسیدم 
اتومبیلی کنارم ترمز کرد . ویدا بود که گفت : حیمرا بیا تو ماشین خیس شدی 
وقتی حرکتی از من ندید پیاده شد و دستم را گرفت و گفت : نازنینم این چه حالیه که پیدا کردی ؟ کاش تنهات نمی گذاشتم 
در اتومبیل را باز کرد و مرا درون آن نشاند . گریه ای شدید و متاثر از درد سر دادم . ویدا سرم را در آغوش گرفت و گفت : آروم باش دیگه همه چی تموم شده 
با ناله گفتم : منو برسون خونه. خواهش میکنم 
ویدا مرا به خانه رساند و همراهم به داخل آمد . مادر با دیدن وضعم گفت : حمیرا چی شده ؟
ویدا با اشاره به مادر فهماند که سوالی نکند . مرا به اتاقم برد و روی تخت خوایاند . به سرعت لباس هایم را عوض کردم . سرما در وجودم رخنه کرده بود و می لرزیدم 
مادر با لیوانی شیر داغ آمد و با دستانی لرزان آن را سر کشیدن تا شاید از لرزش بدنم کاسته شود. ویدا همراه مادر بیرون رفت . ناباورانه اشک می ریختم و می لرزیدم . بعد از دقایقی ویدا مسکنی برایم آورد . آن را خوردم . از خجالت نمی دانستم چطور از او عذر خواهی کنم . دستش را گرفتم و گفتم : ویدا منو ببخش . شب تو خراب کردم . 
_ فکرشم نکن . من برای تو نگرانم 
تلفن همراهش به صدا در امد . از حالت صحبتش متوجه شدم که شهرام پشت خط است . ویدا گفت : حال حمیرا خوبه . نگران نباش . 
سپس از من دور شد و آهسته گفت :امید کجاست ؟
نمی دانم شهرام چه گفت که ویدا گفت : خیالت راحت باشه . تا نیم ساعت دیگه میام و گوشی را قطع کرد 
_ بهتره تا نگرانت نشدن بری . کمی استراحت کنم خوب میشم 
_ خیالم راحت باشه ؟
_ خیالت راحت باشه . در اولین فرصت تماس می گیرم 
ویدا مهربانانه پیشانی ام را بوسید و بیرون رفت . بعد از دقایقی مسکن اثر کرد و به خوابی عمیق فرو رفتم .

 

با صدای عطسه و سرفه های خشکم ، مادر با دستگاه بخور و حوله وارد اتاق شد . باران هم چنان می بارید و خیال بند آمدن نداشت . مادر حوله را روی سرم انداخت و وادارم کرد از بخوری که بوی اکالیپتوس آن آرام بخش بود تنفس کنم و با غرولند گفت : ببین چه به روز خودت آوردی . دیگه اجازه نمیدم پات و از در بیرون بذاری . دیگه همه چیز تموم شد. فهمیدی چی گفتم ؟ 
حوله را از روی سرم برداشتم و گفتم : بله فهمیدم 
_ دیگه حرفی از کسی نشنوم که بخواد تو رو سر به هوا کنه . آنم فهمیدی؟ همانطور که زیر آن تنفس می کردم سرم را به علامت مثبت تکان دادم . خدا را شکر کردم که جمعه بود و می توانستم استراحت کنم . بدنم بی حس بود . ظهر مادر با ظرفی سوپ آمد . حوری نیز در کنارم نشسته بود . به زحمت مقداری از محتویات ظرف را خوردم تا مادر دلگیر نشود . حوری با اوقات تلخی گفت : امروز می خواستم برم خرید . از شانس من تو هم مریض شدی 
_ هفته دیگه می برمت . غصه نخور . امروز به درسات برس
_ همش درس ، همش درس . کی تفریح کنم ؟
مادر گفت : نیست که از اول هفته تا حالا از خونه تکون نخوردی ! چند روز پیش با مدرسه رفتی موزه . پریروز خونه خاله ات بودی 
_ اون که تفریح نیست اون وقت گذرونیه 
_ فقط اگه با حمیرا بری بیرون تفریحه ؟
حوری با ناز همیشگی گفت : آره . حمیرا تو رو خدا زود خوب شو بعد از ظهر بریم بیرون 
مادر چشم غره ای رفت و حوری ساکت شد . به مادر گفتم : حاج آقا کجاست ؟
_ اونم تو اتاقشه . زیاد حال و حوصله نداره 
حوری گفت : اصلا چه طوره با حاج آقا برم توچال ؟ اونم از کسالت در می آد 
_ واسه همه نقشه می کشی دختر تو چرا آروم و قرار نداری ؟ همین مونده که اون پیر مردو ببری کوه
_ اون دفعه که با حمیرا رفتم توچال ، باید می دیدید چه پیرمردهایی میان کوه . تازه ، حاج آقا که پیر نیست !
_ میگی چه کار کنم ؟ برو خودت بهش بگو 
گفتم : حوری امروز و صرف نظر کن . بعدا هر جا خواستی می برمت 
مادر سینی غذا را برداشت و بیرون رفت . به حوری گفتم : یه کتاب برام بیار
حوری به طرف کتابخانه رفت و گفت : چی دوست داری ؟
_ یه کتاب شعر بده 
_ میخوای شمس بخونی ؟
_ آره خوبه 
حوری کتاب را از کتابخانه بیرون کشید و به دستم داد . گفتم : خودت باز کن و برام بخون
حوری چشمانش را بست و صفحه ای از آن را گشود ، سپس با صدایی آرام نجوا گونه خواند : 
گر ترا بخت یار خواهد بود عشق را با تو کار خواهد بود 
عمر بی عاشقی مدان به حساب کان برون از شمار خواهد بود 
هر زمانی که می رود بی عشق پیش حق شرمسار خواهد بود 
هر چه اندر وطن تو را سبک است ساعت کوچ بار خواهد بود
با هق هق گریه ام حوری از خواندن باز ماند . کتاب را بست و گفت : حمیرا خیلی خوب خوندم که گریه ات گرفت ؟ فکر نمی کردم صدام به این خوبی باشه ! 
حوری با اعتماد به نفس گفت : حالا که متاثر شدی دیگه ادامه نمیدم . یادم باشه سر کلاس ادبیات کمی شمس بخونم 
کتاب را از حوری گرفتم و گفتم : ممنون بقیه شو خودم می خونم .
بعد از رفتن حوری از رختخواب بیرون آمدم . شالی به دورم پیچیدم و به کنار پنجره رفتم . سرم را به شیشه سرد چسباندم و به باغچه خیره شدم . هر زمان که به کنار پنجره می رفتم باغچه حیاط توجهم را جلب می کرد که هر چهار فصل زیبا بود و تنها 
با یاد آوری آن که دو روز دیگر امید خواهد رفت قلبم فشرده شد . از شب گذشته که در زیر باران خیس و وامانده باقی ماندم مثل ان بود که باران خیلی چیزها را شست و قلبم را تسکین داد . وقت پذیرش حقیقت رسیده بود و من تهی بودم و سبک . دیگه دردی در تن نبود . انگار همه چیز خاطره بود و سالیان سال از ان اتفاقات می گذشت . خاطره ای خاموش درون دفتری بسته و خاک خورده که اگر انگشت روی آن می کشیدی گذر زمان را با غبارش می توانستی محاسبه کنی . دفتر خاطرات من ، شب پیش برای همیشه بسته شد
دستان مادر روی شانه هایم بود . اهسته گفت : بیا پایین . حاج آقا سراغ تو رو می گیره . تنها نشین 
_ باشه مامان . لباسم و عوض کنم می آم 
مادر با افسوس نگاهم کرد و بیرون رفت
*** 
امشب قرار بود امید برای خداحافظی بیاید . مادر خبر آمدنش را داد . دلم نمی خواست او را ببینم ؛ اینطور برای هر دوی ما بهتر بود و تصویر آخرین بار زیر باران در خیابان خالی و سرد برایمان باقی می ماند . آن شب ، ما با هم خداحافظی کردیم و دیگر دلیلی نداشت که بخواهم با حضورم او را برنجانم یا خود را به نمایش بگذارم . ما برای هم مرده بودیم . حالا نیز برای من همانطور که نوشته بود تنها خاطره ای ویران گر بود و بس 
تصمیم گرفتم شب به خانه دایی جان بروم ؛ اما منصرف شدم . حداقل برای آخرین بار می توانستم صدایش را بشنوم یا از پنجره او را ببینم . حوری غمناک نگاهم می کرد و حاج آقا و مادر نگرانم بودند . دیگر هیچ چیز برایم اهمیت نداشت و فردا می توانستم بی امید و فکر او و با قبول واقعیت به زندگی ادامه دهم . این بهترین راه و کاری بود که می توانستم انجام دهم ؛ زندگی خالی و بی عشق و تنها . باید از عهده آنها بر می آمدم . امید میخواست در غربت شروعی تازه داشته باشد و من نیز در کنار مادر و حوری می توانستم شروعی تازه داشته باشم . 
شب با شنیدن صدای گفت و گو خود را به پاگرد رساندم تا حداقل صدای امید را بشنوم . حاج آقا گفت : صبح خودم میام تا بریم فرودگاه 
_ زحمت نکشید . خودم تنها برم راحت ترم 
_ برای چی نمی خوای بیام بدرقت ؟
_ فکر میکنم همین جا خداحافظی کنم بهتره . هم برای شما هم برای خودم _ تو که طاقت دوری نداری چرا می ری ؟
_ مجبورم طاقت بیارم 
_ کی مجبورت کرده ؟ 
_ قرار نبود دوباره مواخذه ام کنید ؟
_ امید بمون . شاید خیلی چیزها عوض بشه 
_ مثلا چی ؟
_ همون چیزایی که آرزوشو داری . من نمی دونم چیه . تو هیچ وقت با من رو راست نبودی که حرف دلت و بدونم ؛ اما از رفتارت می فهمم از چیزی گله داری . اگه بخوای کمکت میکنم 
با ورود مادر و حوری صحبت انها نیز نیمه تمام ماند
حوری گفت : آقا امید نمیشه نرید ؟
_ حوری خانم من هر جا برم به یاد شما هستم 
_ حداقل نامه و عکس بفرستید 
_ حتما 
مادر گفت : چی بگم ؟ ما که سر از کار شما جوونا در نمیاریم . انشاالله هر جا که می رید خدا پشت و پناهتون باشه . هر خوبی و بدی از ما دیدید حلال کنید .
_ اختیار دارید . ما جز خوبی از شما چیزی ندیدیم . اگه قراره کسی حلالیت بخواد اون منم . در واقع سالها بود که بین موندن و رفتن مردد بودم . حالا حداقل از بلا تکلیفی در میام . خوشحالم که پدر تنها نیست و شما همراهشون هستید 
_ هر چقدر هم که من به حالشون مفید باشم نمی تونم جای شما رو بگیرم .
_ امیدوارم یه روز شما رو اون جا ببینم . با اجازه تون رفع زحمت می کنم 
_ چرا به این زودی ؟
_ هنوز چمدانم و نبستم . یکی دو تا تلفن باید بزنم و خداحافظی کنم 
_ راضی به زحمت نبودیم . خوشحالمون کردید 
_ به همگی سلام برسانید .اگه قسمت باشه باز همدیگرو می بینیم 
_ انشاالله 
مادر و حاج آقا و حوری برای بدرقه امید به حیاط رفتند . با سرعت به اتاق رفتم تا از کنج پنجره رفتن او را ببینم . در تاریکی حیاط با قامتی بلند و موهایی براق ، و چهره ای گرفته و لبخندی برای خوشایند اطرافیان ایستاده بود . بعد از دقایقی ، خداحافظی کرد و رفت . با خود زمزمه کردم برو . اگه جراتش رو داری برو ...

*** 
همه چیز تاریک بود و کدر . اندوه در تمام زوایای خانه به چشم می خورد . انگار کوچه و خیابان ها در غم رفتن او به عزا نشسته بودند 
به کجا باید می رفتم تا آرام شوم ؟ بعد از ساعتی مقصدم را یافتم . ابتدا به دیدار پدر رفتم ؛ دنیای خاموشی که پر از رمز و راز زندگی بود . بعد از خداحافظی با پدر به دیدار مادربزرگ رفتم . با دیدن مزار زیبایش گریه ای دردناک سر دادم و سرم را روی سنگ سرد گذاشتم و نالیدم . به مادر بزرگ گفتم : مثل همیشه احساس تنهایی می کنم . مامان خوبه . حوری خوبه ، فقط منم که بدم . کاش کنارم بودید و با حرفهای شیرینتون نصیحتم می کردید . کاش مثل اون روزها سر می گذاشتم روی سینه پر مهرتون که بوی گل های یاس می داد و آروم میگرفتم . کاش حداقل به خوابم می اومدید . مامان بزرگ برایم دعا کن . برای تمام روزهایی که در پیش رو دارم . سنگ مزارش و بوسیدم و گفتم : به امید دیدار...
در راه بازگشت به مادر تلفن کردم و گفتم اشکالی ندارد به خانه خودمون بروم و مادر که می دانست چقدر دلتنگم مخالفتی نکرد
*** 
اعظم خانم دیگر از دیدن من حیرت نمی کرد . مثل ان که به آمد و رفت بی موقع من عادت کرده بود. با رویی خوش مرا پذیرا شد . در اتاقم را باز کرد و چای اورد 
گفتم : علی آقا کجاست ؟ 
_ رفته شهریار دیدن خواهرش
_ پس تنها بودید ؟
_ ولله چی بگم ؟30 ساله که تو تنهایی روزگار می گذرونم . اگه علی آقا می ذاشت یه بچه می آوردیم و بزرگ می کردیم تا حالا سر و سامون گرفته بود و دل منم خوش بود که بعد از مردنم کسی هست که یه فاتحه بخونه
_ اعظم خانم تنهایی خیلی سخته ؟ 
_ خیلی مثل دو تا جغد پیر شدیم . دیگه عادت کردم . سرنوشت منم این بوده و خدا اینطور مصلحت دونسته . حاج خانم تشریف نمیارن ؟ 
_ فکر نمی کنم . منم یه دفعه به سرم زد و هوای خونه رو کردم . 
_ خوب کاری کردید . گاهی به اینجا سر بزنید . نذارید مثل من تنها بمونه 
از حرفهای اعظم خانم دلم گرفت . او با آهی که از سینه پردردش بیرون فرستاد از اتاق بیرون رفت 
غروب دلگیری بود . بعد از چند روز بارندگی ، آسمان صاف و ستارگان پر نور بودند . ژاکت به تن کردم و به حیاط رفتم . اعظم خانم با زنبیلی در دست امد و گفت : حمیرا خانم میرم نون بخرم . شما چیزی لازم ندارید ؟
_ نه چیزی نمی خوام .


شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 14:38 ::  نويسنده : Hadi

: آره 
بچه ها رو صدا کردم همه دورم جمع شدند . 
برزو : کجا بریم 
: همین بالاتر یکی هست ، پیتزاشم خوشمزه است . 
همه به راه افتادیم و رفتیم داخل پیتزا فروشی دور یک میز نشستیم
برزو : برای هر یک دونه 
: نه زیاده ، برای بچه ها سه تا بسته 
برزو : تو چی ؟
: همون سه تا بسته تازه اضافه ام میاد 
برزو : یعنی تو با بچه ها می خواهی بخوری 
: آره چون من که یک دونه نمی خورم 
برزو : جون من راست میگی 
: آره باور کن باهات که تعارف ندارم 
برزو چهار تا پیتزا سفارش داد : زیبا چرا به جلالی جواب منفی دادی 
: برای چی جواب منفی بدم 
برزو : یعنی هنوز ازت خواستگاری نکرده 
: برزو کوتاه بیا اون رئیس من ، نه بیشتر 
برزو تو چشم هام نگاه کرد : مطمئنی 
: آره 
برزو دیگه هیچی نگفت ، بعدش ما رو رسوند خونه و رفت . وقتی رفتم بالا دیدم جلالی تو حال روی مبل نشسته بچه ها بهش سلام کردند و اونم جواب بچه ها رو داد . 
بچه ها رفتند لباس عوض کردند اومدند جلوی تلویزیون نشستند براشون کارتون گذاشتم . 
: چای می خوری بریزم 
جلالی اصلاً جواب نداد ، چای ریختم برای اونم گذاشتم . 
جلالی : خوش گذشت 
: آره جات خالی بود
جلالی اخم هاش و توی هم کرد : سهند امروز چکار داشت 
: اومده بود حرف بزنه ، چون برزو پیشم بود رفت 
جلالی : چرا در براش باز کردی 
: من باز نکردم بچه ها باز کردند 
جلالی ساکت نشست می دونستم دنبال بهانه می گرده برای همین کتابم باز کردم ، سرم به خوندن گرم کردم . 
ساعت ده شد : خوب بچه موقع خواب سریع همه تو جا تا من قصه شب و بگم . 
قصه رو گفتم و رفتم توی حال جلوی تلویزیون نشستم یکی از کانال ها فیلم گذاشته بود داشتم نگاه می کردم ، جلالی اومد کنارم کنترل و برداشت خاموشش کرد 
: زیبا چرا با من بازی می کنی
: چه بازی 
جلالی : داری باهام بازی می کنی 
: مگه من چکار کردم که خودم خبر ندارم 
جلالی بهم نگاه کرد : نمی دونی 
: نه 
جلالی : داری من و دیوونه می کنی بعد محلم نمیدی 
: من کی به تو ابراز علاقه کردم که خودم خبر ندارم 
جلالی : هیچ وقت 
: پس چی 
جلالی : ولی من و دیوونه خودت کردی ، این که دیگه می دونی 
: ببین وهاب من و تو اصلاً به هم نمیایم می دونی اگه مامانت بفهمه چقدر ناراحت میشه 
وهاب : اون با من 
: نمیشه وهاب کوتاه بیا 
وهاب سرش و آورد جلو من رفتم عقب اون من و کشید سمت خودش : فرار نکن باشه 
: ولم کن تو حق نداری با من این طوری برخورد کنی 
از جام بلند شدم و رفتم توی اتاقم وهاب دنبالم اومد می خواستم در ببندم نذاشت : برو بیرون وهاب 
وهاب دستم و گرفت روی تخت نشوند : چرا اینطوری می کنی ؟
: برای اینکه من به تو هیچ احساسی ندارم 
وهاب : دروغ میگی تو فقط می خواهی با من لج بکنی 
: نه من راستش و بهت گفتم 
وهاب : زیبا با من لج نکن 
: نخواستن تو لجبازی ، دوستت ندارم 
وهاب : برزو رو چی ؟
سرم و تکون دادم : برو بیرون وهاب 
وهاب عصبانی بلند شد رفت . 
خوشبختانه عصر همه برگشتند و خونه دوباره امنیت پیدا کرد زهرا کلی برام تعریف کرد از هر راهی می رفت به سالار می خورد . احساس کردم از اون خوشش اومده . 
از خانم جلالی بابت مبل ها خیلی تشکر کردم و اون فقط لبخندی زد و هیچی نگفت . 
یک ماه دیگه ام گذشت دوباره اول مهر ماه شد و بچه ها دوباره مشغول درس شدند . سالاری از زهرا خواستگاری کرد و قرار شد ، بیاد اینجا با زهرا زندگی کنه و از بچه هام مراقبت کنند . 
حالا دیگه زهرا هم سر و سامان گرفته بود ، روحیه اش خیلی تغییر کرده بود خیلی شاد تر شده بود . اونم بچه هاش صبح می رفتند مهد کودک و بعدازظهر میآمدند . 
دیگه وهاب با من حرف نمی زد وقتی من و میدید با ناراحتی جواب سلامم و می داد منم زیاد تحویل نمی گرفتم . 
مصطفی پسر عباس آقا از سارا خوشش اومده بود و گاهی من و اون دو تا رو با هم می دیدم . خانم جلالی هم متوجه شده بود ، به عباس آقا گفت و قرار شد اگه مصطفی سارا رو دوست داره باید بچه ها رو هم قبول کنه و گرنه هیچی 
مصطفی قبول کرد و اون دو تا هم با هم ازدواج کردند . فقط مجرد اون خونه من بودم . خانم جلالی اومد بالا : زیبا هستی 
: بله خانم جلالی بفرمائید داخل 
خانم جلالی اومد تو و روی مبل نشست براش چای ریختم . رو به روش نشستم : خوش اومدی
خانم جلالی : زیبا بین تو وهاب چی گذشته 
: هیچی 
خانم جلالی : چرا پس هر وقت اسم تو میاد اون عصبانی میشه 
: نمی دونم 
خانم جلالی به من نگاهی کرد : ما الآن شش ماه از شمال برگشتیم ، از وقتی اومدم تو وهاب مثل کارد و پنیر شدید
: باور کنید چیزی نیست 
خانم جلالی : شنیدم سهند اومده بود خواستگاریت ، من الآن باید بفهمم اونم از سودابه 
: راستش خانم جلالی روزی که اومدند آقای جلالی هم بودند دیدند که من همونجا جواب منفی به ایشون دادم 
خانم جلالی : سودابه میگه سهند هنوز چشمش دنبال تو

 

: من دیگه ایشون و ندیدم 
خانم جلالی : زیبا به من نگاه کن 
تو چشم های خانم جلالی نگاه کردم : تو سهند و دوست داری 
: نه 
خانم جلالی : کسی که تو زندگیت نیست 
: نه خانم جلالی همیشه با خودم میگم اگه هوس بود همون یک بار بس بود . 
خانم جلالی : همه که مثل اون نمیشن 
: نمی خواهم دیگه امتحان کنم 
خانم جلالی سرش و تکون داد : هر طور خودت بخواهی . می خواهم وهاب و داماد کنم دیگه خیلی دیر شده 
: به سلامتی 
خانم جلالی : ولی خودش راضی نمیشه 
: شاید کسی رو زیر نظر دارند و روش نمیشه به شما بگه 
خانم جلالی : اصلاً با من حرف نمی زنه ، اخلاقشم کلی تغییر کرده . دیگه مثل قبلاً نیست الآن بداخلاق شده . 
: شاید یک دوره است خوب میشه 
خانم جلالی به من نگاهی کرد : می خواهم عید برید مسافرت 
: همه با هم 
خانم جلالی : نه تو بچه ها و وهاب 
: باشه تابستون همه با هم می ریم 
خانم جلالی به من نگاهی کرد : زیبا موضوع چیه ؟
: چه موضوعی 
خانم جلالی : این که تو نمی خواهی با وهاب بری
: چون پارسال که رفتم یکم با سعیده مشکل پیدا کردم 
خانم جلالی : دختر آقای غلامی 
: بله 
خانم جلالی : چرا ؟
: چون هر چی از دهنش در می اومد به من نسبت می داد منم دوست نداشتم 
خانم جلالی : که این طور معلومه خیلی سخت گذشته که حاضر نیستی دوباره تکرارش کنی 
: من همیشه سعی کردم طوری راه برم که کسی بهم تهمت نزنه 
خانم جلالی سرش و تکون داد : باشه یک فکر دیگه برای مسافرت تون می کنم ، بزار بفهمم اونها کجا میرند شما رو مخالف اونها می فرستم . 
خانم جلالی بلند شد رفت 
اه لعنتی نمی خواهم با وهاب برم مسافرت
دیگه خانم جلالی در مورد مسافرت حرفی نزد خدا رو شکر کردم که منصرف شده . دو روز مونده بود به عید بهم خبر داد با وهاب باید برم سمت جنوب توی کیش یک ویلا دارند که قرار شد بریم اونجا 
عزا گرفتم چون با وهاب اصلاً مسافرت خوش نمی گذشت اونم نه روز با اون توی یک خونه بودن . چاره ای نداشتم وسایل بچه ها روم جمع کردم ولی طبق گفته خانم جلالی به کسی چیزی نگفتم روز اول عید تو خونه خودمون بودیم . روز دوم پرواز داشتیم . وقتی سوار هواپیما شدیم من کنار وهاب بودم بچه هام خوشحال بودند که می خواستیم بریم مسافرت . 
وقتی رسیدیم سوار ماشین شدیم و رفتیم ویلا اونجا 
سه تا اتاق داشت ، دو تا شو به بچه ها دادم یک دیگه رو هم به وهاب . ولی وهاب بدون توجه به من چمدون منم توی اون اتاق گذاشت . 
شب موقع خواب بچه رفتند توی اتاقشون منم توی حال روی مبل دراز کشیدم وهاب اومد : پاشو بریم بخوابیم 
ابروهام بالا دادم : کجا ؟
وهاب دستم و گرفت همراه خودش برد توی اتاق : تخت دو نفرست با هم می خوابیم 
: اصلا ً این کار رو نمی کنم 
وهاب : می خوابی چون من بهت دستور میدم 
: نه وهاب دوست ندارم 
وهاب هولم داد روی تخت و خودش کناری دراز کشید : در قفل بهتر بیای بخوابی 
کنار تخت نشستم دوست نداشتم اون اتفاق دوباره تکرار بشه مخصوصاً حالا که احساس می کردم وهابم همون و می خواهد . 
تا نزدیک صبح بیدار بودم ولی همون طور نشسته خوابم برد . با صدای در بیدار شدم وهاب بلند شد در باز کرد بچه ها بودند و صبحانه می خواستند . از اتاق رفتم بیرون براشون صبحانه درست کردم : بعد از صبحانه می خواهین چکار کنید 
علی : می خواهم کارتون ببینم 
بقیه ام همون و گفتند : باشه ، من دیشب خوب نخوابیدم می خواهم بخوابم باشه 
بچه ها هیچ کدوم حرف نزدند . وهاب لبخندی زد و من اصلاً توجه نکردم . 
رفتم توی اتاق راحت خوابیدم ساعت یازده بود که بیدار شدم برای ناهار وهاب ماهی از بیرون خرید خوشبختانه روز اولی که آشپزی نداشتم . بعدازظهرم با بچه ها رفتیم بیرون و کلی تفریح کردیم . 
شب موقع خواب باز وهاب همون کار دیشب و کرد خسته بودم می دونستم اگه نخوابم دیگه فردا نمی تونم سر حال باشم کنار تخت دراز کشیدم 
وهاب : چرا از من می ترسی 
: چون ترسناکی 
وهاب خندید : خودت ترسناکی نه من 
چهار روز از اومدنمون گذشت وهاب همش تلاش داره بهم نزدیک بشه و من بیشتر ازش فاصله می گیرم واقعاً دیگه از این موش و گربه بازی خسته شدم . 
صدای زنگ اومد به وهاب نگاه کردم : یعنی کیه ؟
وهاب در باز کرد : زیبا سعیده است 
روی صندلی نشستم : نه تو رو خدا 
وهاب در باز کرد سعیده اومد داخل : سلام وهاب جان می خواست با وهاب روبوسی کنه ولی وهاب خودش و عقب کشید . 
چشم سعیده به من افتاد : وای زیبا خانمم که اینجاست اگه سهند می دونست حتماً می اومد دست بوسی
اصلاً محل ندادم سعیده اومد توی آشپزخونه و رفت سر یخچال به وهاب نگاهی کردم و اون شونه هاش و بالا انداخت . 
سعیده : چه خبر وهاب جان چه طور شد اومدی کیش 
وهاب : مگه خبر نداری 
سعیده : چی رو 
وهاب : واقعاً نمی دونی 
سعیده : نه 
وهاب : برای ماه عسل من و زیبا با بچه ها اومدیم کیش 
سعیده حسابی جا خورد : ولی شکوه خانم چیزی نگفت 
وهاب : خوب مامان دیگه 
سعیده : داری شوخی می کنی نه 
وهاب دستش و انداخت دور کمر من : نه باور کن ، نمی خواهی به من و زیبا تبریک بگی 
سعیده با عصبانیت کیفش و برداشت و رفت . 
: چرا این و بهش گفتی 
وهاب : دیگه مزاحم نمیشه 
: حالا به مامانت چی میگی 
وهاب : زیاد مهم نیست ، مامان از خود

دل تو دلم نبود ساعت یک شب بود که خانم جلالی تماس گرفت وهاب جواب داد منم رو به روش نشسته بودم 
وهاب : خوبی مامان . آره من بهش گفتم چون نمی خواستم اینجا بمونه . وقتی من هیچ احساسی بهش ندارم چرا تحملش کنم . مامان خواهش می کنم بی خیال شو باشه . وقتی اومدم ازش عذرخواهی می کنم ولی فعلاً چیزی بهش نگید چون نمی خواهم اینجا ببینمش . خداحافظ 
: کار بدی کردی وهاب 
وهاب لبخندی زد : اصلاً کار بدی نکردم بیا بریم بخوابیم 
: من خوابم نمیاد 
وهاب دستم و گرفت : بهت میگم بیا بگو چشم ، من زن حرف گوش نکن دوست ندارم 
: حالا منم زنت شدم 
وهاب لبخندی زد : میشی باور کن میشی 
روی تخت دراز کشیدم وهاب دستش و گذاشت زیر سرش : امروز خیلی خوشحال شدم که از دست سعیده راحت شدم . 
: خوب اون که نمی خواست اینجا بمونه 
وهاب خندید : اشتباهت همینجا است اومده بود که بمونه ، اگه من هیچی بهش نمی گفتم اون امشب اینجا می خوابید 
: تو هم که بدت نمیاد 
وهاب چرخید و به یک شونه خوابید و دستش و زیر سرش گذاشت : تو رو به همه دخترهای دنیا ترجیح میدم. 
صبح که بیدار شدم دیدم وهاب من و تو بغلش گرفته می خواستم از بغلش بیام بیرون ولی نمی گذاشت 
: وهاب ولم کن 
وهاب : کجا می خواهی بری 
: می خواهم برم بیرون 
وهاب محکم تر من و تو بغلش گرفت : نمی ذارم باید پیشم بمونی 
: وهاب کارت خیلی بده ، اگه مامانت بفهمه 
وهاب : برام مهم نیست می فهمی 
اون دو شب دیگه به همین منوال گذشت وقتی می خواستیم برگردیم واقعاً برای خودمم سخت بود که از وهاب دور بشم . چون احساس می کردم خیلی دوستش دارم . 
توی هواپیما وهاب دستم و گرفت : زیبا همه چیز و میسپاری دست من باشه 
: باشه . 
سه روز از برگشتمون گذشت و من حسابی کلافه شده بودم نمی دونستم چکار کنم از وهاب هیچ خبری نبود . هر روز خانم جلالی بهم سر می زد . بچه ها دوباره برگشتند سر درس ها ولی از وهاب خبری نبود هیچ خبری دیگه هیچ سری به خونه نمی زد حتی یک زنگ ، دوست نداشتم بهش زنگ بزنم . 
بعد از دو هفته خانم جلالی با کارت عروسی وهاب و سعیده اومد ، حالم حسابی بد شده بود سعی می کردم طبیعی برخورد کنم ولی چطوری اون با من بود و حالا سعیده رو انتخاب کرده بود . 
من به بهانه درس بچه ها نرفتم اون شب تا صبح گریه کردم ، من بهش اعتماد کردم و اون از اعتمادم سوء استفاده کرده بود از خودم بدم می اومد . که بهش اعتماد کرده بودم . 
وهاب با سعیده از ایران خارج شد حتی نیومد از من خداحافظی کنه . چقدر برام سخت بود که باور کنم اون فقط من و برای هوس می خواسته . بازم خدا رو شکر کردم که رابطه من و اون زیاد جدی نشده بود و در حد همون بغل کردن بود . 
توی پارک نشسته بودم و کتاب می خوندم بچه هام با هم بازی می کردند . سلام زیبا جون 
از دیدن سهند تعجب کردم چند وقتی بود ندیده بودمش بلند شدم : سلام 
سهند نشست : خوبی 
: مرسی 
سهند : چه خبر 
: هیچی 
سهند : تو عروسی وهاب و سعیده شرکت نکردی 
: بچه ها درس داشتند ، و می دونم سعیده زیاد از من خوشش نمیاد 
سهند : آره بعد از اون شوخی که تو کیش وهاب باهاش کرده بود 
: آره شوخی خیلی بی مزه ای بود 
سهند به من نگاهی کرد : زیبا واقعاً شوخی بود 
برگشتم تو چشم هاش نگاه کردم : باید غیر از اون می بود 
سهند : احساس می کنم از دست وهاب خیلی ناراحتی 
: نه ، من به اون چکار دارم اون رئیسم بود همین . 
داشتم از تو می ترکیدم به ساعت نگاه کردم ساعت شش بود : خوب بچه باید بریم . 
بچه ها آماده شدند به سهند نگاهی کردم : خدانگهدار 
سهند : زیبا من دوستت دارم 
برگشتم سمتش : ولی من هیچ احساسی به تو ندارم . 
---



شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 14:37 ::  نويسنده : Hadi

خانم لطفاً اطلاعات و کامل پر کنید . شماره ده اگه طلاق گرفتید حتماً ذکر کنید 
: بله چشم خانم فاطمی 
اسم زیبا فامیل : کاظمی سن : 25 سال 
همین طور پر کردم تا رسیدم به شماره ده زدم مجرد ، ولی مطلقه 
خانم فاطمی پر کردم بدم خدمت تون 
خانم فاطمی به من نگاهی کرد : چقدر بچه ها رو دوست داری 
: خیلی زیاد 
خانم فاطمی : رشته تحصیلی ت چی بوده 
: لیسانس روانشناسی 
خانم فاطمی : چرا از شوهرت طلاق گرفتی 
: چون بچه دار نمی شدیم 
خانم فاطمی : ایراد از کی بود 
: راستش دکتر نرفتیم که معلوم بشه 
خانم فاطمی : خوب شاید مشکلتون با یک دکتر حل می شد . 
: قبول نکرد ، خانواده اشم گفتند ایراد از من ، برای همین جدا شدیم . 
خانم فاطمی : دیگه خودت دکتر نرفتی 
: اینطوری بهتر 
خانم فاطمی : چرا ؟
: خوب دیگه کسی نمیاد خواستگاری زنی که نمی تونه بچه دار بشه 
خانم فاطمی سری تکون داد : می دونی کار در اینجا چه طوری 
: برام توضیح کوتاهی دادند 
شما از ساعت 6 بعدازظهر جمعه باید سرکار باشید تا ساعت 7 صبح جمعه بعد ، مرخصی هم به هیچ عنوان داده نیمشه ، عروسی خواهرم ، داداشم ، هیچی 
: ایراد نداره ، از کی می تونم بیام 
خانم فاطمی : باید با آقای جلالی حرف بزنم 
: بله بعد کی خبرش و میدید 
خانم فاطمی : شمارت همین که اینجاست دیگه 
: بله 
خانم فاطمی : باهات تماس میگیریم 
: بله ، منتظرم 
خانم فاطمی : می تونی بری 
از جام بلند شدم : با اجازه 
از اتاق اومدم بیرون دیدم چند تا خانوم دارند با هم حرف می زنند با حالتی به من نگاه کردند از کنارشون گذشتم رفتم توی حیاط بچه ها داشتند با هم حرف می زدند یک دفعه یک پسر جلوی من خورد زمین شروع کرد به لب چیدن ، بلندش کردم . لباسش و تمیز کردم شلوارش و دادم بالا دیدم پاش زخمی شده : چرا مراقب نبودی 
پسر شروع کرد به گریه کردن 
دلم یک طوری شد آروم بغلش کردم : مردها که گریه نمی کنند ، الآن میری چسب زخم می زنیم خوب میشه . 
یک خانمی سریع اومد طرفم با عصبانیت بچه رو ازم گرفت : علی باز خوردی زمین چرا مراقب نیستی . شما با اجازه کی بغلش کردید 
: ببخشید آخ جلوی من خورد زمین هر بچه دیگه ای بود کمکش می کردم 
خانم با عصبانیت دستش و گرفت کشید ، پسر گریه می کرد و نمی خواست باهاش بره . 
دلم خیلی سوخت . از در اومدم بیرون چرا با این بچه ها اینطوری برخورد می کنند گناه داشت اگه مجبور نبودند که اینجا نبودند . 
---
سه روز گذشت و هیچ خبری از خانم فاطمی نشد . دوباره روزنامه خریدم تا کار دیگه ای پیدا کنم 
چی شد باز با روزنامه اومدی ، بسته دیگه چقدر می خواهی دنبال کار باشی 
: مامان بست کن 
مامان : چی رو بست کنم دیدی آبرومون رفت حالا دیگه کی میاد خواهر تو بگیره همه فکر می کنند مثل تو نازاست . 
: به من چه دکتر که هست قبلش ببرند دکتر ببینن می تونه حامله بشه یا نه 
مامان زد پشت دستش : اگه تو یکم طاقت می آوردی این دختر ازدواج می کرد بعد طلاق می گرفتی نمی شد . 
: مادرم من دیدید که می خواستند براش زن بگیرن ، چطوری با یک زن دیگه زندگی می کردم 
زیبا بیا تلفن از خانه گلها تماس گرفتند 
سریع دویدم تو و گوشی رو برداشتم : بله 
خانم کاظمی 
: بله خودم هستم 
من جلالی رئیس موسسه هستم می خواستم بهتون بگم شما قبول شدید و باید لطف کنید فردا ساعت شش صبح اینجا باشید تا بچه رو تحویل بگیرید . 
: بله حتماً میام آقای جلالی 
جلالی : پس منتظر شما هستیم . 
خوشحال گوشی رو قطع کردم : خدایا شکرت 
مامان : چی شد ؟

: از دستم راحت شدید دیگه میرم ، جمعه ها اگه دوست داشتید میام یک سریعی بهتون می زنم و گرنه نمیام . 
مامان با عصبانیت سرش و تکون داد : دختری که نتونه مادر بشه به چه دردی می خوره 
چمدون برداشتم و هر چی که فکر می کردم اونجا لازمم بشه برداشتم دو تا چمدون شد . به اطراف نگاه کردم عکس خانوادگی روی میزم بود اصلاً دلم نمی خواست اون با خودم ببرم کم این مدت اذیتم نکرده بودند ، کم از این و اون حرف نشنیده بودم . که بخواهم دوباره یاد آوریم بشه 
ساعت چهار از خواب بیدار شدم کمی آرایش کردم ، مانتو آبی و شلوار جین پوشیدم شال آبیم سرم کردم زنگ زدم آژانس چمدون ها رو بردم توی حیاط مادر اومد : داری میری 
: آره دارم میرم شمارم و که دارید اگه دوست داشتید بیام و ببینمتون بهم زنگ بزنید فقط جمعه ها می تونم بیام اگه کسی ام عروس شد بهم خبر ندید نمی تونم بیام . خداحافظ 
چمدون ها رو توی ماشین گذاشتم و سوار شدم . خوشحال بودم از خونه ای میرم که دیگه من و قبول نداشتند ، حتی خانواده خودم پشت من نبودند ، حتی یکبار نگفتند بیا بریم دکتر ببینم ایراد از تو بوده یا نه ؟
خانم همین جاست 
به در نگاه کردم نوشته بود باغ گلها : بله 
راننده چمدون ها رو پایین گذاشت پولش و دادم منتظر شدم هنوز ساعت پنج و نیم بود نمی دونستم زنگ بزنم یا نه که در باز شد و پیرمردی اومد بیرون : سلام پدرجان می تونم برم تو 
پیرمرد به من نگاهی کرد : چکار داری دخترم
: مربی جدید هستم 
پیرمرد لبخندی زد : خانم 
: کاظمی 
پیرمرد : بله ، بله بیا تو دخترم گفتند که میای 
بهم کمک کرد تا چمدون ها رو ببرم داخل . توی سالن نشستم تا خانم فاطمی یا جلالی بیاد 
داشتم مطلب و می خوندم که در اتاق باز شد مردی سی یا سی پنج سال اومد بیرون و به من نگاه کرد : سلام 
شما کاری داشتید 
: کاظمی هستم مربی جدید 
دستی تو موهاش کشید : چرا در نزدید خانم کاظمی 
: کسی به من چیزی نگفت 
به ساعت نگاه کرد : زود رسیدید بفرمائید داخل 
وارد اتاق شدم 
جلالی : خانم فاطمی که انشاالله همه چیز و براتون توضیح دادند 
: بله 
جلالی : دوست ندارم با بچه ها بد رفتاری کنید ، نمیگم لوسشون کنید ولی حق تنبیه کردن ندارید شنیدید 
: بله 
جلالی بلند شد منم بلند شدم : دنبال من بیان . 
اول به من تعارف کرد تا برم بیرون ، با اجازه ای گفتم و رفتم بیرون چشمش به چمدون : اینها وسایل شماست 
: بله چیزهایی که لازم دارم با خودم آوردم 
جلالی : بهتر همراه خودتون بیارید باید اتاقتون و نشون بدم . 
چمدون ها رو بدست گرفتم دنبال خودم کشوندم به خودش یک زحمت نداد کمکم کنه . جلوی یک اتاق ایستاد اول در زد و بعد وارد شد : خانم راضی پور ، جانشین تون اومده ، خانم کاظمی بفرمائید داخل . 
وارد شدم دیدم همون خانم اون روزی که اون پسر بچه رو از توی بغل من بیرون کشید اونم به من نگاه کرد. 
جلالی : خانم راضی پور اطلاعات بچه ها رو نوشتید 
راضی پور برگه ای برداشت داد به جلالی : کل اطلاعات بچه هاست من دیگه میرم با اجازه 
با عصبانیت از کنار من گذاشت 
جلالی : این اطلاعات بچه هاست بهتر خودتون سعی کنید با بچه ها آشنا بشید این طوری بهتر 
: چشم 
جلالی رفت . بچه ها هنوز خواب بودند آروم چمدون ها رو آوردم داخل و درون کمدی که به من تعلق داشت گذاشتم . با صدای گریه یکی برگشتم دیدم یک پسر بچه ها بیدار شده و داره گریه می کنه 
رفتم طرفش : چی شده عزیزم 
خانم راضی پور نیست 
: نه عزیزم به من بگو 
بچه ای که کنار تخت اون خوابیده بود بیدار شد : باز حتماً جیش کردی کیوان نه 
: خوب این که ایراد نداره ، یک اتفاق خیلی طبیعه
بچه : ولی اگه خانم راضی پور بفهمه دعوا می کنه 
کیوان از کمر گرفتم و گذاشتم پایین : خوب بهتر اول شلوار تو عوض کنم 
کیوان ساکت بود شلوارش و در آوردم یک کشو اونجا بود روش نوشته شده بود کیوان درش و باز کردم 
کیوان : اون مال من نیست 
کشویی بدی رو که باز کردم یک دفعه جیغ کشیدم از جیغ من بقیه بچه هم بیدار شدند از داخل کشو سوسک ها ریختند بیرون در اتاق باز کردم و سریع بچه ها رو بردم بیرون و در بستم 
تمام بدنم مور مور می شد . 
یکی از بچه : سوسک 
من جیغ زدم رفتم کنار 
کیوان با دمپایی زد روش 
در اتاق ها باز شد و چند تا خانم اومدن بیرون : چی شده ؟

 

جلالی هم بدو بدو اومد : چی شده خانم کاظمی چرا با بچه بیرونید 
سوسک با دست نشون دادم 
جلالی نگاه کرد : خوب سوسک 
اصلاً نمی تونستم حرف بزنم جلالی رو کرد به یک خانمی : خانم نیازمندی براشون آب بیارید 
بهم آب دادند کمی که آروم شدم : خوبی دختر 
نفس عمیقی کشیدم : تو کشو پر بود 
جلالی : چی پر بود 
کیوان : سوسک 
جلال تا اومد اتاق باز کنه 
: نه بذارید 
از اتاق فاصله گرفتم : بچه بیان اینجا 
بچه ها اومدن سمتم و بهم چسبیدن ، جلالی در باز کرد ، بعد در بست : خانم نیازمندی عمو حسن صدا کن بگو زود سم بیاره این اتاق و سم پاشی بکنه 
یکی از خانم ها بچه ها رو شمرد : خوبه همشون و آوردی کسی رو جا نگذاشتی 
بهشون نگاه کردم و لبخندی زدم : خوب مثل اینکه همه بیدار بیدارید 
آره خاله بیداریم 
: بهتر اول برید حموم 
خاله حموم نه 
: چرا صورت ها تونم خیلی کثیف ، لباس هاتونم همین طور 
کیوان خندید : نمی تونیم بریم 
: چرا ؟
کیوان : چون حمام داخل اتاق 
: اه چه بد حالا مجبوریم از جای دیگه برای حمام استفاده کنیم 
خاله اسمتون چیه 
نشستم روی دو زانوم : اسمم زیباست 
خاله یعنی زیبا صدات کنیم 
: دوست دارین زیباجون صدام کنید دوست دارید خاله صدام کنید . ولی من باید اول اسم های شما رو یاد بگیرم . 
من که کیوانم ، یک پسر مو بور : منم حسینم 
علی ، رضا ، شهاب ، محمود ، صادق ، سعید ، سمیر ، سیامک 
خوب پس ده تا پسر ناز و خوشگل میشن بچه های من 
دو رو بر ما در رفت و آمد بودند و من داشتم با بچه ها دوست می شدم 
کیوان : خاله ، خانم راضی پور دیگه نمیاد 
: نه عزیزم من جای اون هستم 
علی که روز اول دیده بودمش : چه بهتر 
لبم و گاز گرفتم : زشت این طور حرف زدن 
ببخشید خانم کاظمی بهتر فعلاً بیان اتاق ما 
: مرسی خانم نیازمندی ، فقط اگه لطف کنید بگید اینجا غیر از کلاس حمام دیگه ای هست یا نه 
خانم نیازمندی : چرا ؟
: چون بچه ها خیلی کثیف می خواهم اول برن حمام بد صبحانه بخورند 
خانم نیازمند : فقط تو کلاس ها هست برای دستشویی هم می تونن برند توی حیاط 
: مرسی پی من ببرمشون دستشویی بعد با اجازه شما میام کلاس شما 
خانم نیازمندی لبخندی زد : خواهش می کنم 
: خوب بچه اول قطار بشن 
آروم تو گوش خانم نیازمندی گفتم شلوار دار بده برای کیوان 
اونم رفت برای من آورد البته توی یک پلاستیک مشکی گذاشته بود . 
: خوب راه بیافتید باید بریم توی حیاط دستشویی 
بچه ها دنبالم راه افتادند . یکی یکی بچه ها رفتند دستشویی خدا رو شکر بزرگ بودند ، کیوان آروم بردم کناری و بهش شلوار دادم تا عوض کنه اونم یواشکی شلوارش و عوض کرد . 
توی حیاط دست و صورت بچه ها رو شستم تا تمیز بشن گر چه اونطوری که دلم می خواست نشدند ولی از هیچی بهتر بودند . ناخن هاشون بلند بود واقعاً حالم بد شد . 
رفتیم اتاق خانم نیازمندی بچه های اونم بیدار بودند ، داشتند صبحانه می خوردند ، محمود سریع کفش ها شو در آورد که بره بشین صبحانه بخوره 
: محمود کجا 
محمود : خوب صبحانه بخورم 
: برگرد دمپایی ها تو پات کن 
محمود برگشت و دمپایی و پوشید 
بهش نگاه کردم : خوب بهتر شد . ببخشید خانم نیازمندی اجازه میدید بچه های منم اینجا صبحانه بخورند 
خانم نیازمندی : بله بفرمائید . 
تا اومدم بگم بچه می تونید برید اونها دمپایی هاشنو در آورده بودند : بلند گفتم برگردید دمپایی هاتون و پاتون کنید 
علی : خانم نیازمندی اجازه داد 
: ولی یادم نمیاد که من اجازه داده باشم . 
بچه ها دوباره برگشتند و به من نگاه کردند : می تونید برید ولی آروم قبلشم دمپایی ها باید تو جا کفشی بزارید . 
بچه ها مودبانه دمپایی ها رو در آوردند و گذاشتند تو جا کفشی نشستند . خانم نیازمندی براشون چای ریخت و یک ظرف که توش کره و مربا بود گذاشت جلوشون 
: ببخشید خانم نیازمندی اگه اجازه بدید من یک سریع به اتاق بزنم چون فکر کنم باید کلاً تمیز بشه 
خانم نیازمندی : خواهش می کنم عزیزم راحت باش 
: لطفاً بچه ها تا من بر می گردم مودب باشید
از اتاق اومدم بیرون در اتاق خودم در زدم دیدم آقای جلالی در باز کرد : بله خانم کاظمی 
: ببخشید آقای جلالی این کلاس باید کلاً ضد عفونی بشه 
جلالی به من نگاهی کرد : چه طور 
: چون اونقدر بچه ها کثیف هستند که معلوم توی این اتاقم چه خبر بوده
جلالی : خوب خودتونم می تونید دست به کار بشید 
: باشه ، من ده تا سبد بزرگ می خواهم 
جلالی رو کرد به یک آقای که اونجا بود : محمدی برای خانم ده تا سبد بزرگ بیار

محمدی رفت برام ده تا سبد بزرگ آورد 
: ببخشید آقای محمدی میشه در این کشو رو باز کنید 
محمدی به من نگاهی کرد : باز کنید 
: می ترسم توش سوسک باشه 
محمد لبخندی زد و کشو رو کشید بیرون با ترس یکی یکی لباس ها رو برداشتم و تکون دادم انداختم توی سبد از لای یک لباس یک تیکه پی پی افتاد دستم جلوی دهن گرفتم جلالی بالای سرم بود : خفت می کنم راضی پور 
بقیه کشو ها رو هم آوردم بیرون و هر کدوم توی یک سبد خالی کردم برگشتم سمت جلالی : ببخشید آقای جلالی اینها باید شسته بشه و ضد عفونی 
جلالی سرش و تکون داد ؛ در اتاق باز شد خانم فاطمی اومد داخل : اینجا چه خبر 
جلالی عصبانی : هر چی میگم هر کس و راه ندید اینجا گوش نمی کنید دختر احمق توی کشو ها رو پر سوسک کرده اینجا رو ببین از توی لباس بچه ها افتاد 
خانم فاطمی با تعجب به زمین نگاه کرد : باورم نمیشه 
جلالی : دختر مریض بوده ، محمدی بیا این ها رو ببر بده بشورند بگو حتماً خوب ضد عفونی بشه . 
محمدی : بله آقا 
در کمد خودم باز کردم خدا رو شکر کردم که چمدونم ها رو هنوز باز نکرده بودم 
چمدون ها رو بردم بیرون گذاشتم . 
در حمام و دستشویی رو باز کردم دستم جلوی دماغم گرفتم ، عمو حسین لطف کنید اینجا رو هم یک سم پاشی بکنید
عمو حسین : چشم عمو الآن 
سمت رخت خواب ها رفتم تمام تشک ها رو برداشتم نگاه کردم همه کثیف بودند برگشتم سمت فاطمی : فکر نکنم اینها تمیز بشه باید دوباره تهیه بشه 
فاطمی اومد از دیدن کپک و کثیفی شوکه شد همون موقع محمدی اومد داخل 
جلالی : این تشک ها رو بندازید دور 
سریع گوشیش و در آورد و شماره گرفت : یک چک 
از اتاق خارج شد و من بقیه رو نشنیدم 
خانم فاطمی : چه قدر یک نفر باید احمق باشه که همچین کاری با این بچه ها بکنه 
: بهتر بچه ها هم یک چکاپ بشن 
فاطمی : آره حق با تو . بچه ها رو کجا گذاشتی 
: گذاشتم اتاق خانم نیازمندی جای دیگه ای نبود 
فاطمی : بهتر ازش خواهش می کنم امروز مراقب بچه ها باشه تا اینجا آماده بشه بهتر خودت بالای سر اینها باشی . 
: چشم 
خانم فاطمی خارج شد ، محمدی ام تمام تشک ها رو از پنجره انداخت بیرون . یک خانمی وارد شد و گفت برای تمیز کاری و ضد عفونی اومدم 
: الآن که نمیشه باید بذاریم برای ظهر چون باید اول این سم ها کار خودشون و بکنند بعد . 
خانم رفت جلالی اومد : چرا خانم شاکری رفت
: چون الآن که نمیشه ضد عفونی کرد باید اول سوسک ها بمیرند بعد 
جلالی : پس کی می خواهی ضد عفونی بکنید 
: تا ظهر صبر می کنیم . 
جلالی : گفتم تشک جدید بیارند 
: مرسی 
جلالی : من باید برم خودتون مراقب کارها باشید 
: چشم 
وقتی سم پاشی تموم شد اومدم بیرون و تا ظهر صبر کردم ، بچه ها ناهار خوردند و جلوی تلویزیون براشون پتو پهن کردم تا بخوابند . 
کیوان : من نمی خوابم 
: منم نگفتم بخواب مگه نمی خواهی کارتن ببینی 
کیوان : چرا ؟
پس می تونی دراز بکشی کارتون نگاه کنی باشه 
کیوان : باشه زیباجون 
بهش لبخندی زدم 
: ببخشید خانم نیازمندی امروز مزاحم شما شدیم 
نیازمندی : این چه حرفیه عزیزم اتفاق پیش میاد دیگه ، اتاق خیلی کثیف بود نه 
: از همه بدتر دستشویی و حمام ، مگه اینجا برای تمیز کاری نمیان 
نیازمندی : باید بهشون بگیم و گرنه کسی نمیاد 
: مرسی که گفتی 
نیازمندی : خواهش می کنم ، از خانم فاطمی شنیدم گفت تمام تشک ها کپک زده بوده 
: آره خیلی وحشتناک بود . اگه ایراد نداره من برم به تمیزی اتاق برسم 
نیازمندی : برو عزیزم خاطرت از اینهام جمع 
از اتاق خارج شدم و خانم شاکری رو صدا زدم اومد در باز کردیم اونقدر اتاق بهم ریخته بود که خدا می دونه اول پنجره رو باز کردم : بهتر آقای محمدی رو هم صدا بزنید اگه کسی دیگه ام هست بهتر بگید بیاد 
شاکری : چشم خانم

 


 

رفت بعد از چند دقیقه با محمدی و دو تا زن دیگه اومد اول شروع کردند به جارو کردند هر چی خاک و سوسک بود جمع کردند 
: ببخشید خانم شاکری داخل کمد جارو کنید . 
تا ساعت یازده فقط داشتیم تمیز می کردیم . خانم فاطمی چند بار سر زد و از پیش رفت کار سوال کرد . 
توی حموم بودم که صدای جلالی رو شنیدم : هنوز تموم نشده 
صدای شاکری اومد : خانم کاظمی خیلی وسواس دارند 
جلالی : خوب اینطوری خوب ، الآن کجا هستند ؟
شاکری : توی حمام 
سلام خانم کاظمی خسته نباشید 
برگشتم : سلام آقای جلالی خسته که شدیم ولی چیزی نمونده باید تمیز بشه دیگه 
جلالی : دستتون درد نکنه 
: ببخشید آقای جلالی چند تا تغییر می خواهم اینجا انجام بگیره اگه ایراد نداره 
خانم کاظمی این پرده رو چیکار کنم 
: بنداز دور آقای کاظمی اون به چه درد می خوره اصلاً لازم نیست ، ببخشید آقای جلالی 
جلالی : بفرمائید 
: من اصلاً دوست ندارم جا کفشی داخل اتاق باشه ، باید برای بچه دمپایی رو فرشی تهیه بشه ، لیوان ها ، بشقاب ها کلاً تمام ظروف اینجا باید عوض بشه ، مخصوصاً اون سماور و قوری ، سر تون و در نمیارم ، این لیستی که من نوشتم ، حتماً باید اینها اینجا اعمال بشه 
جلالی به لیست نگاهی کرد : مطمئنید 
خیلی جدی : بله حتماً این بچه ها می خواهن زندگی کنند مثل یک انسان 
جلالی : باشه حتماً ، چرا سماور باید عوض بشه 
: می تونید داخل قوری و سماور و نگاه کنید 
جلالی : نه نیازی نیست 
: پس لطفاً اینها تا فردا آماده بشه ممنون ، ببخشید من باید ببینم حمام چطوری شد 
دوباره برگشتم توی حمام : آقای محمدی خسته شدی بگو خسته شدم چرا این طوری تمیز می کنی 
محمدی : به خدا خانم چند بار کشیدم . 
: اگه پاک کننده بیشتر بریزی تمیز میشه 
محمدی : نه نمیشه 
: بده به من اون اسکاچ و 
شروع کردم خودم به کشیدن : دیدید تمیز شد . 
: برید بیرون خودم اینجا رو میکشم 
محمدی از حمام رفت بیرون سریع شروع کردم به تمیز کردن ، اونقدر پودر و ماده سفید کننده ریختم که وقتی آب ریختم و شستم حمام برق می زد تمام سرامیک ها سفید سفید شده بود . 
ساعت سه صبح بالاخره هر سه اتاق ، حمام و دستشویی تمیز شد . 
اتاق خواب و به اتاق عقبی انتقال دادم و اتاق بازی رو آوردم جلو . برعکس اتاق های دیگه که دیده بودم تمام اتاق خواب جلو بود . 
همه رفتند و خودم موندم اسباب بازی ها و تمام کتاب ها به اتاق کوچی که معلوم بود برای مربی در نظر گرفته شده بود انتقال دادم همه چیز برق می زد تمام اسباب بازی ها شسته و ضد عفونی شده بودند کتاب های که پاره شده بود و برگه برگه بود انداختم دور چون دیگه به درد نمی خورد . 
صدای در اومد : بفرمائید 
جلالی تا اومد وارد بشه : لطفاً کفشتون اونجا در بیارید بعد بیان داخل 
جلالی کفش و در آورد و اومد داخل : خسته نباشید حسابی تمیز شد ، اتاق خواب بردی عقب 
: بله چون بچه ها می خواند استراحت کنند هی در باز میشه و بسته میشه نمی تونند خوب بخوابند . 
جلالی : می تونم ببینم 
: بله بفرمائید 
جلالی وارد اتاق شد : شما هم می خواهید پیش بچه ها بخوابید 
: بله ایرادی داره 
جلالی : نه هر طور مایلید ، اون اتاق برای چه کاری گذاشتید . 
: می تونید همراهم بیان و ببینید . 
در اتاق باز کردم چند تا بوفه گذاشته بودم و داخلش کتاب ها و اسباب بازی ها بود و همه چیز مرتب 
جلالی : فکر می کنید همین طور بمونه 
: باید بمونه 
جلالی : چطوری

: بچه ها باید یاد بگیرند که منظم باشند . 
جلالی : خیلی خوب ، موفق باشید . 
: ببخشید کی وسایلی که خواستم آماده میشه 
جلالی : فردا صبح همه رو براتون تهیه می کنم . 
صدای در اومد : بفرمائید 
ببخشید خانم کاظمی لباس بچه ها رو آوردم وارد شد سلام آقای جلالی 
جلالی فقط سرش و تکون داد . 
ازش گرفتم و گذاشتم کنار اتاق : همه اتو شدند دیگه درست 
: بله خانم کاظمی همه اتو شده و مرتب 
: خیلی لطف کردید . ممنون 
جلالی : خیلی عالی موفق باشید 
ساعت شش بود که رفتم اتاق خانم نیازمندی دیدم کیوان بیدار شده . داره گریه می کنه می دونستم چه اتفاقی افتاده با خودمم آوردمش توی اتاق و بردمش توی حمام و حسابی شستمش از حمام که اومد بیرون : خوب کدوم یکی لباس تو 
رفت سمت سبد ها و نشونم داد ، حوله رو برداشتم و خشکش کردم ، لباس تمیز تنش کردم : کیوان به هیچ عنوان نباید لباست کثیف بشه فهمیدی 
کیوان : بله زیباجون 
لباس هاش و گذاشتم داخل کشوش . بهش اسباب بازی دادم تا بازی کنه دوباره رفتم اتاق خانم نیازمندی ، علی ، رضا و سیامک م بیدار شده بودند با خودم آوردمشون توی اتاق دمپایی ها رو در آوردند و داخل سبدی که خالی شده بود انداختم و گذاشتم بیرون از در ، مسیر در تا حمام و روزنامه گذاشته بودم بچه ها از روی روزنامه رد شدند و رفتند داخل حموم اون سه تا رو هم شستم حسابی تغییر کرده بودند و سفید شده بودند . لباس تنشون کردم و حرفی که به کیوان زدم به اونهام زدم . لباس های اونها رو هم گذاشتم داخل کشوشون . بقیه رو هم که بیدار بودند آوردم و بردم حمام همه تمیز و مرتب شدند . سفره رو انداختم و گفتم بیان بشینند تا صبحانه بخورند . 
تا می خواستند دست بزنند : صبر کنید 
همه منتظر شدند تا ببیند من چی میگم 
: بعد از غذا تمام اسباب بازی ها رو جمع می کنید و من بهتون میگم کجا بذارید به هیچ عنوان دوست ندارم بعد از بازی اتاق بهم ریخته باشه همه متوجه شدند 
: نشنیدم 
بچه ها : بله 
: آفرین می تونید شروع کنید . 
بچه ها صبحانه خوردند و من سینی رو آوردم و تمام ظرف ها رو جمع کردم امروز توی وسایل یکبار مصرف چیزی خوردند تا براشون بشقاب و وسایل دیگه برسه . 
: خوب بلند شین دنبالم بیان تا بگم وسایل باید کجا باشه . 
بچه ها هر کدوم یک اسباب بازی رو برداشتند و همراهم اومدند هر کدوم وسیله رو اونجایی که من گفته بودم گذاشتند . 
: در صورتی که کسی رعایت نکنه همه تنبیه میشن فهمیدین 
حسین : یعنی می زنیمون
: مثلاً اجازه نمیدم برید توی حیاط بازی کنید ، یا اینکه تلویزیون نگاه کنید . خوب بهتر بیان بیرون الآن کارتون شروع میشه 
بچه اومدن و نشستند تلویزیون و روشن کردم و خودم روی مبلی که اونجا بود تکیه دادم . 
دیدم کیوان دستشویی داره نمیره 
: کیوان جان بدو دستشویی 
کیوان : الآن ندارم 
: کیوان همین الآن دستشویی 
کیوان مجبور شد بره و زود اومد بیرون 
کیوان جان برگرد اول سیفون و بکش دست تو با صابون بشور در دستشویی رو ببند بعد بیا بشین و گرنه تلویزیون خاموش می کنم . 
کیوان سریع برگشت توی دستشویی و تمام کارهایی که گفتم انجام داد و اومد نشست . 
دیدم بعد صادق رفت تمام کارهای که به کیوان گفته بودم اون انجام داد و اومد بیرون سرم و تکون دادم و لبخندی زدم . 
رفتم سر کمدم و یک کتاب برداشتم و شروع کردم به مطالعه کردن . گاهی به بچه ها نگاه می کردم . 
در زدند در باز کردم شاکری بود : جانم 
شاکری : ببخشید وسایلی که خواسته بودید آوردند . 
: مرسی بیارید داخل 
وسایل آشپزخونه رفتن داخل آشپزخونه ، دمپایی ها کنار گذاشتم . مایع ظرف شویی و خلاصه هر چی که خواسته بودم آماده بود حتی ملافه های که برای تخت بچه ها می خواستم همه برش زد و دوخته شده بود . 
: ببخشید خانم شاکری اگه لطف کنید به عمو حسن یا آقای محمدی بگید تشریف بیارن و این جا دستمال کاغذی رو توی دستشویی وصل کنند ممنون میشم 
شاکری : چشم خانم 
خوب بود که توی اتاق یک آشپزخونه کوچولو بود ، تمام ظرف ها رو در آوردم و شستم و گذاشتم سر جاش لیوان ها و قاشق ها رو هم همین طور همه چیز تمیز و مرتب بود . 
سعید : زیباجون آب می خواهم 
: سعید جان باید بگی ، لطفاً به من آب بدید 
سعید : زیبا جون لطفاً به من آب بدید 
: چشم عزیزم الآن بهتون آب میدم 
بهش آب دادم وقتی آب خورد گذاشت روی میز : سعید جان برگرد لیوان و باید بذاری داخل سینک تا من بشورم 
سعید برگشت و گذاشت داخل سینک و رفت بیرون . می دونستم کارم خیلی سخته چون عادت کرده بودند به بی نظمی و حالا اون ها تربیت کردن خیلی سخت بود . 
کارتون که تموم شد : خوب بچه همه بچرخید سمت من
همه چرخیدن : این دمپایی های رو فرش شماست از این به بعد دمپایی بیرون در میارین دست تون می گیرید و میان داخل می گذارین توی جا کفشی و از این جا کفشی دمپایی رو فرشی بر می دارید کسی بدون اینها توی اتاق راه نمیره : متوجه شدید 
بچه ها : بله 
: آفرین حالا بیان هر کدوم یک جفت بردارید و پاتون کنید . 
بچه ها هر کدوم یک جفت برداشتند . 
محمود : حالا باید چکار کنیم 
: خوب الان موقع نقاشی بهتر بشینید تا من دفتر نقاشی هاتون و بیارم تا نقاشی بکشید 
بچه پشت میز نشستند ، یک میز بود که از دیوار بیرون می اومد بچه ها صندلی ها رو گذاشتند و من براشون دفتر نقاشی آوردم و ازشون خواستم اون چیزی رو که دوست دارند برام نقاشی کنند . 
در اتاق زد شد : بفرمائید 
فاطمی و جلالی وارد شدند به بچه ها نگاهی کردند ، برگشتم سمت بچه : سلام 
بعد به بچه : وقتی کسی وارد میشه چی باید بگین 
بچه برگشتند : سلام 
فاطمی و جلالی جواب سلامشون و دادند 
: خوب نقاشی تون بکشید . ممنون بابت وسایل خیلی لطف کردید . 
فاطمی : تا حالا اینطور تمیز اینجا رو ندیده بودم . 
لبخندی زدم . 
جلالی : امروز بعدازظهر دکتر میاد برای چکاب بچه ها
: خیلی ممنون ، لطف کردید . چای میل دارید . 
جلالی به فاطمی نگاهی کرد : نه مرسی ، باید بریم به کارهامون برسیم . خدانگهدار
: به امید دیدار 
دوباره روی صندلی نشستم و شروع کردم به مطالعه کردن . 
دیدم حسین شروع کرد به گریه کردن
: چی شده حسین 
حسین : شهاب روی دفتر خط کشید 
: شهاب چرا روی دفتر حسین خط کشیدی 
شهاب : از روی من نگاه می کنه 
: بعد تو باید روی دفترش خط بکشی 
شهاب : خوب 
: خوب نداره ، معمولاً توی این مواقع یک چیزی باید بگی 
شهاب زل زد به من 
: نمی دونی 
شهاب : می دونم ولی نمیگم 
: ایراد نداره دفتر تو جمع کن بیا بده امروز دیگه هیچ کاری انجام نمیدیم تا شهاب یاد بگیره بگه ببخشید . 
شهاب دفتر نقاشی و مداد رنگی ها رو داد به من و نشست کنار دیوار منم بهش توجه ای نکردم . 
خوب بقیه نقاشی رو بکشند
بالاخره همه بچه ها تموم کردند و نشستند . نیم ساعتی گذشت دیگه بچه ها خسته شده بودند و هی تکون می خوردند . منم داشتم کتاب می خوندم . 
علی : زیبا جون شهاب و ببخشید 
توجه نکردم 
محمود : زیباجون من اگه عذرخواهی کنم قبول می کنید . 
: نه باید خود شهاب عذرخواهی کنه تا نکنه فایده ای نداره 
یک ربع دیگه گذشت بچه ها حسابی خسته شده بودند . هی به شهاب غر می زدند . بالاخره شهاب بلند شد اومد جلوی من : ببخشید 
: من نشنیدم چی گفتی 
شهاب : زیباجون ببخشید 
: فقط همین 
شهاب : خوب دیگه چی بگم 
: دیگه تکرار نمیشه حسین و ببوسی
شهاب : زیباجون دیگه تکرار نمیشه 
رفت حسین و بوسید : خوب
: حسین بخشیدیش
حسین : بله
یک هفته از اومدم گذشت متوجه شدم بچه اصلاً برای رفتن به دبستان آماده نیستند برای همین تصمیم گرفتم برم پیش خانم فاطمی 
: اجازه هست خانم فاطمی 
فاطمی : بیا تو زیبا جان ، طوری شده 
: راستش مزاحم شدم تا چیزی رو با شما در میون بذارم 
فاطمی : بگو گوش می کنم
: راستش در مورد بچه هاست 
فاطمی : اتفاقی افتاده 
: نه ، فقط اون ها اصلاً آماده مدرسه رفتند نیستند 
فاطمی : چرا؟
: چون با این که شش سالشون هنوز تو شمارش مشکل دارند و معلوم میشه اصلاً باهاشون کار نشده ، توی اتاقشون بازی فکری اصلاً نیست . کتاب آموزشی ندارند ، کتاب قصه ندارند چند تایی ام که هست به سن اونها نمی خوره مال بچه های سه سال . 
فاطمی : یعنی تو این ها رو لازم داری 
: بله خیلی سریع چون باید این پنج ماهی که مونده آمادشون کنم برای مدرسه
 
فاطمی سرش و تکون داد : وسایلی که نیاز داری بنویس
: راستش من لیست تهیه کردم خدمت شما 
فاطمی برگه رو ازم گرفت : باشه میدم آقای جلالی چک کنند اگه مورد تائیدشون بود تهیه می کنند . 
: خیلی لطف می کنید . 
برگشتم توی اتاق دیدم هنوز بچه ها دارند نقاشی می کنند . 
زیباجون 
: بگو محمود جون 
محمود : نمی تونم مثل درخت شما بکشم 
به دفترش نگاه کردم دستش و گرفتم : خوب بیا با هم بکشیم . 
چند بار دستش و گرفتم و با هم کشیدیم تا حدودی دیگه می تونست بکشه خیلی خوشحال شد و شروع کرد به تمرین کردند . 
با این که یک ساعت و نیم داشتند نقاشی می کشیدند ولی هیچ کدوم از جاشون بلند نمی شدند . 
در باز شد : ببخشید زیباجون 
: بله خانم شاکری 
شاکری : این توپ های که خواسته بودید 
: دستتون درد نکنه ، تمیز دیگه 
شاکری : بله ، خودم شستم و ضد عفونی کردم 
: دستتون درد نکنه ، خیلی لطف کردید . 
بچه برگشته بودند و ما رو نگاه می کردند : به کارتون برسید بچه ها 
شاکری رفت 
: درست نیست وقتی یکی وارد کلاس میشه و با من داره صحبت می کنه شما ها بر می گردید گوش می کنید ، دیگه این کار تکرار نشه . 
بچه ها سریع برگشتند و کارشون و ادامه دادند . 
ساعت یک خانم شاکری وارد کلاس شد و قابلمه غذا رو داد به من ، قابلمه رو چک کردم ، چون می دونستند من شدیداً وسواس دارم قابلمه رو خیلی تمیز و مرتب می آورد چون می دونستند با کوچکترین کثیفی برش می گردونم . خانم شاکری شده بود مسئول وسایل من و خودش تمام کارهای کلاس و انجام می داد چون بقیه رو قبول نداشتم . 
سفره رو انداختم تمام وسایل و چیدم : خوب بچه دفترها رو جمع کنید . سریع صف ببندید اول دست ها رو بشورید بعد بیان غذا . تا ده شمردم صف بسته شده باشه 
شروع کردم به شمارش دیدم همه مرتب ایستادند . یکی یکی دست ها رو شستن و اومدند نشستند براشون غذا کشیدم و بهشون دادم اونقدر توی این مدت کم تغییر کرده بودند که باورم نمیشد . روز اول حمله می کردند به غذا ولی الآن خیلی مودب برخورد می کردند . 
در اتاق زد شد : بفرمائید 
بلند شدم در باز شد آقای جلالی و خانم فاطمی وارد شدند ، سلام کردم ، بچه همه با هم سلام کردند وقتی جوابشون و گرفتند مشغول غذا خوردند شدند سمیر داشت نگاهمون می کرد بهش نگاه کردم و اون زود برگشت و دیگه اصلاً برنگشت نگاهمون کنه . 
: ببخشید ، بفرمائید ناهار 
فاطمی : مرسی زیباجون 
جلالی : خانم کاظمی این لیستی که دادید حتماً لازم دارید 
: بله آقای جلالی بچه ها باید خیلی چیزها یاد بگیرند ، دوست دارم وقتی کلاس اول میرند آماده باشند . 
جلالی : می خواهم کتاب داستان هاشون و ببینم 
: بفرمائید همراه من بیان . 
فاطمی پیش بچه ها موند و جلالی با من اومد : ببینید آقای جلالی این چند تا کتاب که سنش به بچه ها نمی خوره 
جلالی چشمش به توپ ها افتاد : اینا چیه ، توی اتاق ها حق بازی با توپ و ندارند 
: می دونم ، برای یادگیری شمارش ازش استفاده می کنم . 
جلالی سرش و تکون داد : خوب ، خوشحالم که این طور با جون و دل برای بچه ها کار می کنید . 
: من بچه ها رو خیلی دوست دارم 
جلالی : باشه من وسایلی که خواستید براتون تهیه می کنم 
: فقط آقای جلالی یک لطفی بکنید حتماً کتاب های آموزشی تمام موارد توش داشته باشه حتی اگه کتابی باشه که بصورت فکری باشه بهتر 
جلالی : منظورتون نمی فهمم 
: یعنی از این کتابهای که کدوم راه کوتاه تر ، بچه رو به مادرشون برسونید . این طوری 
جلالی : بله باشه سعی می کنم کتاب های پیدا کنم که به سنشون بخوره 
: اگه بشه بمن یک بسته فعلاً برگه A4 بدید که خیلی ممنون میشم 
جلالی : بله حتماً میگم خانم فاطمی بدن خدمتتون 
: دستتون درد نکنه 
زیباجون 
: جانم علی 
علی : من سیر شدم دیگه نمی تونم بخورم 
: ببخشید آقای جلالی ، بیا ببینم چقدر از غذات مونده 
رفتم جای ظرفش : تو که چیزی نخوردی 
علی : سیرم زیباجون 
: باشه ایراد نداره ولی تا عصرونه دیگه از غذا خبری نیست 
علی : باشه 
دستم و روی سرش گذاشتم تب نداشت : می خواهی یکم استراحت کنی 
علی : آره 
: خوب بیا بریم توی اتاق 
علی رو بردم توی اتاق خواب و روی تختش خوابندمش ، بوسیدمش : بخواب عزیزم 
علی : زیباجون من دوست داری
: آره عزیزم من همتون و به یک اندازه دوست دارم 
علی : تنهامون که نمیذاری 
: نه چرا باید تنهاتون بزارم ، بخوابم گلم . 
از اتاق اومدم بیرون دیدم بچه ها غذاشون و خوردند .جلالی و فاطمی هنوز بودند 
جلالی : حالش بده 
: نه یکم استراحت کنه خوب میشه 
محمود : مرسی زیباجون 
بچه های دیگم به تبعید از اون تشکر کردند . جلالی و فاطمی رفتند خوشحال بودم که بچه ها مودب برخورد کرده بودند خوب این برای من یک امتیاز محسوب می شد . 
---
دو ماه از اومدنم می گذره مامان اصلاً بهم زنگ نزد که حتی حالم و بپرسه منم توی این مدت خونه نرفتم ، برام خودمم راحت تر بود که از اونها دور بودم کم توی اون چند ماه نق ازشون نشنیده بودم برای چندین سالم بست بود . 
بچه هام توی این مدت خیلی پیش رفت کرده بودند . جلالی خیلی به این مسئله حساس شده بود ، برای تمام سنین کتاب خریده بود و مربی های دیگه رو هم مجبور کرده بود به بچه ها آموزش بدهند . هر چند وقت یکبار به اتاق ها سر میزنه و همه چیز و چک می کنه وای به حال کسی که اتاقش تمیز نباشه ، کمی مربی ها از دست من دلخور شدند ولی چون من زیاد باهاشون صمیمی نیستم نمی تونند مستقیم به خودم بگن ب، یشتر خانم نیازمندی حرفشون و به گوشم می رسونه ، منم همیشه با یک لبخند از کنار حرف هاشون می گذرم . 
پرورشگاه چون توی جای خلوت و آروم گاهی بچه ها رو بیرون ازش می برم تا کمی با محیط بیرون آشنا بشم حتی گاهی باهاشون تا سوپر مارکت میرم تا بچه ها بدونند اطرافشون چی می گذره ، البته هنوز جلالی خبر نداره فقط فاطمی می دونه بهمم گفته اگه جلالی بفهمه من می کشه . منم مسئولیتش و خودم قبول کردم .
 

زیباجون امروز بریم تا بیرون دلم می خواهد بریم پارک با بچه ها بازی کنیم . 
: اگه بچه های خوبی باشید ساعت شش می برمتون پارک باشه 
بچه هورا گفتند تا ساعت شش هر چند دقیقه یکبار یکی ازم سوال می کرد ساعت چند . 
ساعت پنج شد که یکی یکی صداشون زدم و لباس تنشون کردم و خیلی مرتب و آقا شده بودند : خوب می دونید که نباید لباس هاتون کثیف بشه ، با کسی دعوا نمی کنید . و گرنه دیگه برای همیشه بیرون رفتن کنسل میشه 
علی : چشم زیباجون همیشه اینها رو میگی 
: میگم که فراموش نکنید . 
خودمم لباس پوشیدم : خوب بریم 
داشتیم به طرف بیرون می رفتیم فاطمی : باز کجا ؟
: روز پنجشنبه است بچه هام خسته شدند میرمشون همین پارک نزدیک یکم بازی کنند . 
فاطمی : بالاخره زیبا سرت تو به باد میدی . 
لبخندی زدم . دیدم خانم شاکری بدو بدو اومد : این خوراکی برای بچه ها 
لبخندی زدم : مرسی خانم شاکری خیلی لطف کردید . 
همراه بچه ها رفتیم بیرون توی پارک بچه ها با بچه های دیگه بازی می کردند و من تمام حواسم بهشون بود . 
با اجازه کی اونها رو آوردی اینجا 
برگشتم دیدم جلالی : سلام آقای جلالی 
جلالی اخم هاش و توی هم کرد : با اجازه کی آوردیشون اینجا 
: راستش باید این بچه ها برای مدرسه آماده بشند و باید یاد بگیرند که با بچه های دیگه رابطه برقرار کنند . 
جلالی : بهتر برگردید باغ 
به ساعت نگاه کردم : هنوز نیم ساعت اومدند بذارید تا هفت بازی کنند برشون می گردونم بعد هر تنبیهی برای من در نظر بگیرید با کمال میل قبول می کنم 
جلالی بلند : همین ها 
کسایی که اون اطراف بودند ما رو نگاه کردند بلند : بچه بیان اینجا باید برگردیم 
صادق : ولی زیباجون ما تازه اومدیم . 
: می دونم بچه های گلم ولی الآن باید برگردیم دوباره میایم باشه 
علی به جلالی نگاهی کرد آروم : دعوات کرد 
دستی روی سرش کشیدم : نه عزیزم باید حتماً بر گردیم . خوب راه بیفتید با دوستاتون خداحافظی کنید تا بریم . 
بچه ها با دوست های که پیدا کرده بودند خداحافظی کردند و راه افتادیم سمت باغ 
جلالی عصبانی جلو جلو می رفت من و بچه هام پشت سرش ، بچه ها شعرهای که بلد بودند بلند بلند می خوندن و گاهی با دست زدن برای خودشون شادی درست می کردند . 
وارد باغ شدیم خانم فاطمی رو پشت پنجره دیدم خیلی ناراحت بود بهش لبخندی زدم اونم برام دست تکون داد . 
جلالی به پنجره نگاهی کرد و بعد به من : الآن میای دفتر من فهمیدید 
: بله آقای جلالی
توی سالن حسین شروع کرد گریه کردند : چی شده حسین جون 
حسین : آقای جلالی می خواهد دعوات کنه 
: نه عزیزم 
حسین : چرا هر وقت می خواهن ما رو تنبیه کنند می گفتند می فرستنمون اتاق آقای جلالی . 
حسین و بغل کردم دیدم بقیه ام اومدند دورم و شروع کردند به گریه کردند : بچه ها زشت آقای جلالی فقط با من کار داره همین 
صادق : من دیدم سرت داد زد 
لبم و گاز گرفتم : نه فقط آقای جلالی یکم بلند حرف زدند همین 
خانم نیازمندی : چی شده زیبا چرا اینها گریه می کنند . 
رضا : می خواهن زیباجون و تنبیه کنند 
نیازمندی به نگاهی کرد : چی شده ؟
لبم گاز گرفتم : جلالی فهمید بچه ها رو بردم بیرون 
نیازمندی زد پشت دستش : دختر چقدر بهت گفتم اینکار رو نکن 
لبخندی زدم : برای بچه ها لازم بود . خوب بچه برین توی اتاق تا لباس هاتون و در بیارین من اومدم باشه
سیامک : حتماً میای دیگه 
: اره عزیزم حتماً میام . لباس های هر کسی تا شده تو کشوش باشه ، دست هاتونم می شورید تا من بیام . 
رفتم سمت اتاق جلالی هنوز بچه ها داشتند من و نگاه می کردند برگشتم و با دست اشاره کردم که یعنی برند توی اتاق
تا برگشتم دیدم جلالی جلوی در ایستاده : چه عجب تشریف آوردید 
: ببخشید باید بچه ها رو آروم می کردم 
جلالی : بفرمائید داخل 
معلوم بود خیلی عصبانی پشت میزش نشست ، فاطمی هم کناری ایستاده بود : خانم کاظمی من یادم نمیاد از من برای بیرون بردن بچه ها اجازه گرفته باشید 
فاطمی : به من گفته بودند 
جلالی : پس چرا من در جریان نبودم ، مگه نمی دونید من با این کار مخالفم 
: چرا مخالفید 
جلالی : چون نمی خواهم به روحیشون ضربه وارد بشه 
: الآن نشه فردا که میرن مدرسه میشه بهتر یاد بگیرند با بچه های دیگه چطوری کنار بیان . 
جلالی : من اینجا تعیین می کنم که باید چه کاری انجام بدید 
: منم مربی بچه ها هستم و این و صلاح دونستم
جلالی عصبانی بلند شد اومد سمت من : شما حق ندارید سر خود کاری انجام بدید 
: جدی ، چند بار این بچه ها رو بردید شهر بازی ، چند بار بردید یک باغ وحش 
جلالی : شما حق ندارید 
: من حق دارم آقای جلالی پس لطفاً برای من نگید چی حق دارم و چی ندارم 
جلالی انگشتش و به طرف من برد و نتونست دیگه ادامه بده 
: باید برم بچه هام خیلی ناراحت شدن 
جلالی : می تونی بری ولی دیگه حق نداری ببریشون بیرون 
زل زدنم تو چشم هاش : من بازمم می برمشون پس در جریان باشید . 
از اتاق اومد بیرون خوشحال بودم که حرف خودم و زده بودم وارد اتاق شدم دیدم بچه ها کناری نشستند : چی شده 
بچه ها تا من و دیدند اومدن سمتم و بغلم کردند . یکی یکی بوسیدمشون : خوب الآن وقت چیه 
بچه ها بهم نگاه کردند 
: وقت خوردن آب میوه 
بچه دست زدند و بهشون آب میوه دادم . 
حسین : زیباجون بریم حموم 
: آره باید برین حموم چون بیرون بودید و بازی کردید بدنتون کثیف شده 
شهاب : آخ جون 
از این که می دیدم با حمام آشتی کردند خوشحال شدم . یکی یکی بردمشون حمام و آوردم بیرون .
دیدم گوشیم زنگ می زنه : بله 
سلام زیبا منم فاطمی 
: سلام خوبین 
فاطمی : دختر تو چیکار کردی چرا اینطوری رفتار کردی 
: خوب خودش خواست ، دل بچه هام و شکوند 
فاطمی : نمی دونی چقدر عصبانی تو رو خدا یک فردا رو رعایت بکن تا من شنبه بیام باشه 
: باشه سعی می کنم 
فاطمی : زیبا ، جون من کاری نکنی ها 
: نه خاطرت جمع ، برو خداحافظ 
فاطمی : خداحافظ 
ساعت نه بود که بچه رو بردم توی اتاق خواب : خوب هر کسی جای خودش 
همه دراز کشیده بودند و من کتاب قصه برداشتم و شروع کرده خوندن در اتاق زده شد شب ها در اتاق قفل می کردم بلند شدم باز کردم دید جلالی : بفرمائید داخل ، من قصه بچه ها رو تموم کنم میام خدمتتون . 
برگشتم توی اتاق خواب بچه ها و شروع کردم بقیه قصه رو گفتند جلالی دم در ایستاد به من و بچه ها نگاه می کرد . 
: خوب دیگه قصه تموم شد ، شب بخیر خوب بخوابید 
یکی یکی بوسیدمشون و ملافه ها روشون انداختم . به سمیر که رسیدم دستش و انداخت دور گردنم آروم تو گوشم : دعوات نکنه 
لبخندی زدم بلند : نه عزیزم ، من و آقای جلالی قرار نیست دعوا کنیم پس راحت بخوابید ، آقای جلالی اومدن به اتاق ها سر کشی کنند . 

از اتاق رفت بیرون منم دنبالش رفتم و در اتاق بچه ها رو بستم : بفرمائید آقای جلالی 
جلالی : خلع صلاحم کردی ، بعد میگی بفرمائید 
لبخند زدم : چرا مگه اومده بودید دعوا 
جلالی بهم نگاهی کرد : بله 
: خوب بگید گوش می کنم 
جلالی : هیچی دیگه ولی دیگه بچه ها رو بیرون نبر 
: نمی تونم بهتون قول بدم 
جلالی اخم هاش و توی هم کرد : حتی اگه اخراجت کنم 
: حتی اگه اخراجم کنید ، چون این بچه ها نیاز دارند که با دیگران ارتباط برقرار کنند . 
جلالی : خیلی لجبازی 
: بله می دونم ، همه این و بهم میگن .
جلالی از اتاق خار


شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 14:34 ::  نويسنده : Hadi

دوستانی قدیمی- کیل، فاکس و گیج، و سه زنی که دست تقدیر آنان را بر سر راهشان قرار داده است- کویین،‌لایلا و سی‌بل، همگی کابوس‌هایی مشترک از خون، آتش و خشونت می‌دیدند.
هیچ یک از آنان نمی‌توانست این حقیقت را که در این دوره‌ی هفت اهریمن قوی‌تر شده بود، نا دیده بگیرد.
اهریمن از وحشتی که می‌آفرید تغذیه می‌کرد.
اما حالا که سنگ یشم یکپارچه شده بود،‌می‌توانست سلاحی بر علیه اهریمن باشد.

البته اگر آنها می‌فهمیدند که چگونه از آن استفاده کنند.

سه گانه هفته شوم (پیمان خون – شهرهاوکینزهالو - سنگ شیطان) 
برای کیل، فاکس، گیج و دیگر ساکنان شهر کوچک هاوکینزهالو در دامنه ی کوهستان جنگلی هاوکینز، عدد هفت یادآور وقایعی شوم و نفرین شده است.
بیست و یک سال پیش این سه مرد جوان در شب دهمین سالروز تولدشان در جنگل هاوکینز و در کنار سنگ شیطان مراسمی کودکانه به جا آوردند. آنها با ریختن خون خود بر سنگ شیطان و ذکر عباراتی، به خیال خود پیمان خون و برادری بستند، حال آنکه با این کار اهریمنی چند صد ساله را که سه قرن پیش توسط فرشته ای نگهبان محبوس شده بود، آزاد کردند. 
از آن پس هر هفت سال، در هفتمین روز از هفتمین ماه سال و به مدت هفت روز، این اهریمن شهر هالو را جولانگاه خود قرار می دهد. به مدت هفت روز و هفت شب، جنون، قتل، غارت، آتش و خون شهر را فرا می گیرد.
دست سرنوشت سه زن جوان – کویین، لایلا و سی بل – را به هالو می کشاند. این شش زن و مرد جوان که به نوعی با هر دو جنبه ی خیر و شرّ داستان قرابت خونی دارند؛ با استفاده از موهبت های خدادادشان به جنگ اهریمن می روند.
بر طبق روایاتی که از فرشته ی نگهبان به جا مانده است، این دوره ی هفت آخرین دوره است. مرگ و نابودی اهریمن، یا مرگ و نابودی شهر هالو و ساکنانش...

 

 

 



شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 14:30 ::  نويسنده : Hadi
امیر:می خوای تو شهر یه چرخی بزنیم؟
مهرداد با تکان سر جواب مثبت داد.مدتی بود که تو خودش به سر می برد و کسی هم دلیلش را نمی دانست
امیر:نمی خوای بگی چی شده؟آخه پسر تو که همه ی مارو داری می کشی
مهرداد با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت:
_گفتم که چیزیم نیست.فقط یه مدت می خوام تنها باشم که به گل روی شما نمیتونم
_من شدم مزاحم دیگه.باشه.در ضمن اینو باید بهتون گوشزد کنم که مادر پدر جنابعالی منو فرستادن دنبال نخد سیاه که همون شما باشید
صدای تلفن همراه مهرداد بلند شد،سراسیمه دنبال گوشی گشت.امیر خنده ای کردو تلفنی که در دستش بود را به او نشان داد و گفت:
_دنبال این می گردی؟من اجازه ندارم اینو بهت بدم چون هر وقت میاد تو دستت حالت خراب میشه
_آخه این چه بازیی که شما راه انداختید؟می گم چیزیم نیست یعنی نیست دیگه.اصلا به شما ها چه؟
_حالا شد به ما چه؟تا اونجایی که یادم می آد همه چی به من مربوط میشد
مهرداد صلاح دید سکوت کند چون می دانست در آخر این دعوا مجبور به گفتن حقیقت می شود.سه ماه بود از دیدن او می گذشت و در این زمان مهرداد منتظر تلفنی از جانب او بود و هیچ کس از این موضوع خبر نداشت.سه ماه پیش هنگامی که برای تفریح به کلبه ی شکاریشان در جنگل رفته بود با نوه ی یکی از جنگلبانان که برای تعطیلات به آنجا آمده بود به اسم شیوا آشنا شده بود.شیوا دختری 19 ساله و زیبا از خانواده ایی متوسط در تهران بودکه در سال گذشته پدرش بر اثر سکته ای در گذشته بود.مهرداد نیز پسری 25 ساله از خانواده های سطح بالای پایتخت بود.او نا خواسته دل بسته ی دختری شده بود که از نظر طبقاتی اختلاف زیادی با او داشت و میدانست پدر و مادرش مخالف این موضوع هستند.صدای تلفن همراهش باز به گوش رسید و او التماس کنان به امیر گفت:
_خواهش میکنم بده
امیر شماره را خواند و چون آشنا ندید به او داد
_بله بفرمائید
_...
_نخیر اشتباه گرفتید
_...
_خدانگهدار
امیر:منتظر کسی بودی؟
_نه
_پس چرا می خواستی جواب بدی؟
مهرداد جواب نداد چون میدانست اگر هم نگوید امیر خود درد اورا می فهمد.پدر و مادر او خواهان ازدواج او با دختر خاله اش ویدا بودند اما او مخالف این امر بود چون هیچ حسی به ویدا نداشت.بر عکس ویدا شیفته ی او بود و مهرداد این موضوع را نمی دانست که بعد ها به وسیله ی مادرش مطرح گردید و اورا بین دو راهی سختی قرار داد.او عاشق شیوا بود و ویدا نیز دل بسته ی او.ازدواج با شیوا به قیمت خراب کردن ارتباط خانوادگیشان و ازدواج با ویدا به قیمت زیر پا گذاشتن احساسات خود و نمی دانست که...
***
_شیوا لباس عروسیت چی شد؟سفارش دادی یا باز هم یادت رفت؟صدای مادر بود که به گوش می رسید
_امروز قرار شد با محراب برم مامان
شیوا در حال انجام تدارکات عروسی بود و نمی دانست که با این ازدواج چه ضربه ای به مهرداد خواهد زد.شیوا مهرداد را از یاد برده بود و تنها به یگانه معشوق خود،محراب،فکر می کرد
***
امیر:من با یکی از دوستام قرار دارم.اینجا پیاده ات کنم می تونی بری؟
مهرداد:آره،مشکلی نیست.
_من آخر می فهمم تو چت شده
_میدونم.فعلا
امیر هم خداخافظی کرد و به سمت منزل محراب حرکت کرد.محراب،نامزد شیوا،با امیر دوستان قدیمی بودند و امیر شیوا را به خوبی می شناخت.شاید اگر میدانست پسر عمویش به شیوا دل بسته است می توانست او را از ذهن مهرداد پاک کند.
امیر:زود باش بیا پایین
محراب:باشه اومدم
صدای باز شدن در امیر را به خودش آورد
_سلام.باز تو چه عالمی سیر می کردی؟
_هیچ عالمی فقط داشتم به مهرداد فکر می کردم
_مثل اینکه این پسر عموی شما قصد نداره از تو لاک خودش بیاد بیرونا
_میدونم،شاید اگه دلیلشو میدونستم،می تونستم یه کمکی بهش بکنم اما اون اصلا قصد نداره حرفی بزنه
_راستی من امروز با شیوا می خوام برم لباس ببینم به سر دم خونه ی اونا هم برو که اونم برداریم
شیوا در حالی که کیفش را مرتب کی کرد به شماره ای چشم دوخته بود که مدت ها قبل مهرداد به او داده بودبا خود گفت:
_من که اونو فراموش کرده بودم حتما اونم دیگه منو یادش نیست
و کاغذ را پاره کرد و در سطل زباله ریخت در حالی که نمی دانست در دل مهرداد چه آشوبی به پاست.صدای زنگ در اورا به خودش آوردتازه یادش آمد که امروز قرار بود با محراب بیرون برود و در حالی که سریعا لباس می پوشید گفت:
_الان میام.چند لحظه صبر کن
و بعد با عجله پایین رفت.با دیدم امیر سرش را پایین انداخت و به آرامی سلام کردو وارد ماشین شد.امیر خندید و رو به محراب گفت:
_شیوا خانم شیطون شما که با دیدن ما خجالت کشیدن.فکر نمی کنی من مزاحمم؟برم بهتره ها
محراب به شیوا نگاه کرد و گفت:

_نه بابا،این خانمی که من میشناسم دو دقیقه بعد بلبل زبونی هاش شروع میشه.بریم
_اما من اینطوری فکر نمی کنما
_گفتم بریم،دیر میشه
_باشه،حالا کجا تشریف می برید؟
_شیوا؟
شیوا آدرسی از کیفش در آورد و به سمت محراب گرفت،محراب نیز آن را برای امیر خواند
_میشه 10 تومن
_آره؟؟بلند میشیم میریمااا
_بشین بابا،اوس نشو.الان شیوا خانم میگن اینا چرا مثل خروس جنگی به هم میپرن
شیوا خنده ریزی کرد
***
مهرداد به صفحه ی گوشی چشم دوخته بود و با خود حرف میزد و اصلا متوجه نبود که مادرش کنارش نشسته و اشک میریزد.تازه دانست.رو به مادرش کردو با تعجب نگاهش کرد
مادر:آخه چت شده؟تو اون جنگل لعنتی چه اتفاقی افتاده؟
_من که گفت هیچی،چرا انقدر خودتونو اذیت می کنید؟یعنی من حق یکم تنهاییو ندارم؟
_چرا مادر جان،اما تو با اینگوشه گیریت همه مارو نگران کردی
_مادر من هیچیم نیست یه کاری نکنید باز بلند شم برم تو اون جنگل لعنتی.
مادرش چون پسرش را می شناخت دیگر صحبتی نکرد چون میدانست اگر تصمیمی بگیرد ایستادن در برابرش محال است پس سکوت اختیار کرد و اورا تنها گذاشت
***
امیر:رسیدیم.امر دیگه؟
_نه مرسی
_دیدی گفتم شیوا خانم از ما خجالت می کشن؟
_حالا از شانس یه امروز ساکت بودا
شیوا گفت:
_امیر آقا من همیشه ساکتم
محراب رو به او کرد و در جوابش گفت:
_خدا کنه،ما که تا حالا اون روتونو زیارت نکردیم
امیر خندید و گفت:
_شاید شانس تو اینه.حالا اگه لطف کنید پیاده شید بد نیست،کار دارم
محراب گفت:
_تازه می خواستم برمونم بگردونی
_راننده شخصیم؟
_واسه عروسیمونم قراره باشی!
_می خوام برم از زیره زبون مهرداد حرف بکشم.حالش چندان خوب نیست
شیوا با شنیدن اسم مهرداد به فکر فرو رفت و ناگهان رو به امیر گفت:
_چیو می خواید از زیره زبونش بکشید؟
_به به...بالاخره ما صدای شمارو شنیدیم،هیچی،چند روزه دمق
محراب گفت:
_مگه تو فوضول مردمی؟
شیوا سرش را پایین انذاخت و از ماشین خارج شد.محراب نیز از امیر خداحافظی کرد و به سمت او رفت
_حالا شما به این آقا چی کار داشتید؟
_هیچی.از سر کنجکاوی بود
و بعد به دنبال محراب وارد مغازه شد
***
امیر:امروز یکی از دوستامو با نامزدش برده بودم لباس عروسی ببینه
مهرداد در حالی که سرش به کار خودش گرم بود گفت:
_خوب به من چه؟
_هیچی،فقط تو نمی خوای با ویدا ازدواج کنی؟
_من هیچ حسی به اون ندارم.اینو بارها هم بهتون گفتم
_اما اون عاشقته
_عاشقمه که هست،مگه من عاشقش کردم.من اصلا حاله خودمم نمی دونستم... والا
_مهرداد تو خیلی عوض شدی نمی دونم چرا اما اون کسی که من میشناختم نیستی تو واسه احساسات اطرافیانت خیلی ارزش قائل بودی اما حالا...
مهرداد میان حرف او پریدو با پرخاش گفت:
_اما حالا چی؟یعنی من نمی تونم واسه زندگیه خودم تصمیم بگیرم؟امیر تو منو خیلی خوب میشنسی میذونی حرفی بزنم پاش وای میستم
_اتفاقی افتاده؟
_اتفاق؟نه.اگه هم افتاده باشه به هیچ کس مربوط نیست
_اما...
بحث بین امیر و مهرداد بالا گرفته بود.مهرداد گفت:
_می خوام تنها باشم
و بعد به در اتاق اشاره کرد.امیر بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد و مهرداد را در افکار خویش غرق کرد 
***
_نمی آی بالا؟من تنهام،حوصلم سر میره
_نه باید برم.کلی کار دارم در ضمن من با شما فعلا کاری ندارم
_مگه چی گفتم بهش؟یکم کنجکاو شده بودم فقط
_کنجکاویم حدی داره
محراب این جمله را در حالی که خشم از چهره اش نمایان بود فریاذ زد.شییوا نگاهش را از او گرفت و در حالی که صورتش خیس از اشک بود به سمت در منزل رفت و محراب نیز نگاه خشمگینش را بدرقه ی راه او کرد!

.................................................

فصل دوم

مهرداد روی تخت دراز کشیده بود که صدای در اورا به خودش آورد

_بیا تو

_سلام.خوبی؟چرا با امیر اونطوری حرف زدی؟صداتون تمام خونه رو بر داشته بود

_به...چه عجب شما از برادرتون یاد کردید...نه،اومدید از امیر آقا دفاع کنید، وکیلشی؟

_آره وکیلشم

_پس برو به خودشم بگو بیاد که جلو خودش ازش دفاع کنی

_منظورت چیه؟

_منظورم خیلی واضحه،در ضمن به اونم گفتم می خوام تنها باشم به تو هم میگم 

_تا حالا که یادم میاد ازت دستوری نشنیده بودم

_حالا شنیدی اگه هم انجام ندی خودم پرتت می کنم بیرون.شیر فهم شد؟

لیلا خواست بگوید:نه خیر،مثلا می خوای چی کار کنی؟ که در جواب گفت:

_آره،خیلی خوبم فهمیدم 

وپا از اتاق بیرون گذاشت و تصمیم گرفت تا یک مدت اورا به حال خود رها کند

***

تلفن همراه شیوا هنوز در حال زنگ خوردن بوداما او علاقه ایی به پاسخ گویی نداشت صدای محراب را روی پیغام گیر شنید که:

_خودت جواب ندادی و حالا مجبورم رو در رو با هات حرف بزنم صدای زنگ خانه به صدا در آمد.مادر شیوا در را باز کرد.شیوا هنوز نمی دانست که چرا محراب آن روز آنقدر خشمگین است.صدای محراب را به وضوح می شنید:

_می تونم با شیوا حرف بزنم؟

_بله،تو اتاقشه.می خواید صداش بزنم؟

_نه ممنون،میرم تو اتاقش

شیوا خود را روی تختش جمع کرد.در باز شد و محراب نیز در آستانه در ظاهر شد،در را بست.شیوا به سمت او چرخید.محراب با دیدن چهره ی او بر جا میخکوب شد.از صدا و از صورتش پیدا بود که ساعت ها گریه کرده است

_مگه نمیشنوی؟گفتم چی کار داری؟

محراب جلو آمد و روی تخت نشست شیوا از جا برخاست و خواست که از اتاق بیرون برود که صدای محراب را شنید:

_بشین سر جات

هنوز ذر صدایش آثار خشم معلوم بود.شیوا نشست و سرش را پایین انداخت محراب گفت:

_بالا

ولی شیوا همچنان سرد و بی حرکت نشسته بود

_گفتم بالا

اما شیوا کلمه ایی از حرفهای اورا نمی شنید،می خواست گریه کند اما با وجود محراب نمی توانست.چه چیز محراب را تا آن حد خشمگین ساخته بود؟سرش گیج رفت و کنترلش را از دست داد که ناگهان محراب اورا گرفت

_شیوا حالت خوبه؟...شیوا؟

چون صدایی نشنیداز اتاق بیرون رفت،از شانس او مادر شیوا بیرون از خانه بود،با عجله به آشپز خانه رفت و دقیقه ای دیگر با لیوانی در دست وارد اتاق شد و آن را به زور به شیوا خورانید

دقایقی بعد شیوا به خواب رفت و محراب در حالی که به صورت او خیره شده بود به خود لعنت می فرستاد دانست که برخورد شدیدی با او داشته است پس بوسه ای بر پیشانی او نهاد .شیوا در خواب بود اما این بوسه را به راحتی حس کرد و بخندی بر لبانش نقش بست و سپس محراب از اتاق خارج شد

***

صبح روز بعد شیوا با محراب تماس گرفت

_سلام

_سلام عزیزم،حالت خوبه؟

_حالم؟مگه بد بود؟

محراب فهمید که شیوا از روز گذشته چیزی به یاد ندارد اما نمیدانست که شیوا از ترس او خود ره یه نفهمی زده است پس گفت:

_نه،کلا پرسیدم

شیوا متوجه دروغ محراب شد اما در این مورد حرفی به میان نیاورد

_می آی امروز بریم بیرون؟انقد تو خونه موندم پوسیدم

_باشه.کی؟

_ساعته......5 خوبه؟

_آره

_پس منتظرم

.کاری نداری؟.OK_

_نه،خدافظ

_خدافظ

***

مهرداد حالش خوبه؟این سوال را محراب پرسید و امیر در جواب سری به نشانه تاسف تکان داد

_نتونستی بفهمی چش شده؟

_نه.دیروز می خواستم باهاش حرف بزنم که از اتاقش انداختم بیرون

هردو سکوت کردند که با ورود شیوا شکسته شد

_به...آقایون،کجا بودید؟

محراب نگاهی به امیر انداخت و خندید بعد گفت:

_دیدی گفتم فقط یه روزه 

شیوا اخم کرد و گفت:

_یه امروز حالم خوبه ها.حالا اونم بزن خراب کن

_چشم.این دهن اینم زیپش

شیوا به خنده افتاد،محراب به فکر فرو رفت.یعنی اون هیچی از اتفاقات دیروزو یادش نمی اومد؟

صدای جیغ شیوا در گوشش پیچید:

_چیه؟خشگل ندیدی؟

محراب فهمید همان طور به شیوا خیره شده است.گفت:

_زنمی دوس دارم نگات کنم.مشکلیه؟

_دوس نداری نگام کنی،تو فکر بودی

_تو فکر تو بودم.حرف دیگه؟

شیوا خنده ریزی کرد و گفت:

_فک نکنم دیگه باشه

و دیگر آرام گرفت،محراب هم از اینکه شیوا را شاد دیده بود خوشحال بود و خدا را شکر می کرد که او بحث دیروز را به میان نیاورده بود 

***

خوب آقا محراب اجازه ی رفتن به ما میدید؟این را امیر گفت.محراب در حالی که از ماشین خارج می شد گفت:

_راه بازه جاده درازه،می تونی بری

_راستی امشب می آی باشگاه؟

_نمی دونم،بهت زنگ میزنم،فعلا

_منتظرما

و ماشین را روشن کرد و رفت

محراب:چیه تو همش آستینمو می کشی بچه؟

شیوا گفت:

_خوب بیا دیگه،خسته شدم انقد وایستادم

_خیلی خوب بریم

_کجا؟!

_یعنی تو نمی دونی می خوای کجا بری؟

_نوچ

_ای بابا،بریم یه رستوران پس؟

_باشهفصل سوم
_مهرداد درو باز کن

_چند بار باید بهت بگم می خوام تنها باشم؟

_یه نفر پیشت باشه تنهائیت به هم نمی خوره،درو باز کن بچه نشو

_اگه بچه شم؟

_درو میشکونم

مهرداد خندید و گفت:

_جرئتشو نداری

_میدونی که دارم

_امیر برو راحتم بزار،مامانو لیلا کم بودن تو هم بهشون اضافه شو

امیرو مهرداد همین طور به بحث کودکانه ی خود ادامه می دادند و آسایش را از همه سلب کرده بودند تا اینکه مهرداد در را در یک زمان به خصوص سریعا باز کرد،با این حرکت او امیر نقش زمین شد و او از گوش دادن به حرفهای خسته کننده او معاف گشت

***

محراب رو به شیوا کرد و گفت:

_دیروزو یادت می آد؟

_چیشو؟

_اومدم خونتون بعدشم سرت گیج رفت و حالت بد شد

_نه.کی؟شیوا خود را به نفهمیدن زد

_هیچی پس،ولش کن

_برا عروسی چه برنامه ای داری؟

_در چه مورد؟

_سالن و این چیزا

_نه فعلا

_محراب،لباس عروسیم چه شکلی بود؟

_چه میدونم،چه سوالا ای می پرسی امروز تواما.اصلا حالت خوبه؟سرت که گیج نمیره؟

_اینی که حالش بده ظاهرا توئی

_ا شیوااااا

_شیوا و کوفت.از صبح ده بار این سوالو پرسیدی

_خوب دیگه نمی پرسم

_آهااا

***

مهرداد تصمیم گرفته بود دوباره به جنگل باز گردد تا شاید افتخار دیدن دوباره شیوا را پیدا کند

_مامان من می خوام برم کلبه

سپیده،مادرش در جواب گفت:

_تو حق نداری پاتو از این در بیرون بزاری

_زندانی نبودیم که شدیم

_هر جور می خوای فکر کن تا وقتی نگی تو اون جنگل چی شده نمی تونی بری

_شاید الان نتونم برم اما مطمئن باشید تو این خونه نمی مونم

مهرداد و مادرش هنوز در حال دعوا بودند که با آمدن امیر هر دو به خود مسلط شدند

امیر:اتفاقی افتاده؟

سپیده:نه فقط آقا می خوان برن کلبه شکاریشون 

امیر:خوب منم باهاش میرم

مهرداد به حرف آمد و گفت:

_من حق یکم تنهائیو آزادی رو ند.....

سپیده میان حرف او پرید و گفت:

_تو زیادی آزاد بودی که به این روز افتادی

_من 25 سالمه...

_همین که گفتم،هرجا می خوای بری امیر هم باهات میاد

امیر با شنیدن این موضوع لبخندی زد چون فکر می کرد می تواند دلیل خشونت ها و گوشه گیری های مهرداد را بفهمد با صدای مهرداد که گفت:

_نیشتو ببند.من میدونم و تو حالا یکم صبر کن،بهت نشون میدم

به خود آمد و بعد اورا دید که از اتاق بیرون رفت

***

محراب:شیوا مشکلی داره؟

مادر شیوا:نه چه طور؟

_دیروز که من اومدم حالش چندان خوب نبود،سر گیجه داشت 

_دیروز که با شما اومد بیرون بعدش رفت تو اتاقش برا ناهار هم بیرون نیومد

محراب صلاح ندید که بگوید چیزی از اتفاقات دیروز هم چیزی به یاد نداشت،گفت:

_تو اتاقشه؟

_بله

محراب از جایش بلند شد و با گفتن ببخشید از هم نشینی با مادر شیوا کنار رفت

_می تونم بیام داخل؟صدای محراب از پشت در به گوش رسید

_بیا تو

در باز شد و محراب، شیوا را پشت میز کارش دید 

محراب:کار داری؟

شیوا:دارم طرح ماکتی که باید بسازمو می زنم

_چه ماکتی؟

_قبرستون

_طرح قحط بود؟

_من اینو دوس دارم

وسپس به سمت محراب برگشت.صورت زیبایش همیشه محراب را به وسوسه می انداخت.شیوا به او گفت:

_باز داری به چی فک می کنی آقااا؟

_به ازدواج با تو

_سه هفته بیشتر نمونده

_اما من خیلی عجله دارم

شیوا خندید و گفت:

_ایشاا... اینم زودتر تموم میشه.حالا میزاری به کارم برسم؟

_اگه طرحت یه چیز دیگه بود حتما کمکت می کردم اما اصلا از این طرح خوشم نمی آد

_شما لطف دارید
و سپس مجبور به کار خود شد اما نگاه سنگین محراب را بر روی خود حس می کرد با عصبانیت و خواست سر او فریاد بکشد که محراب خود زودتر فرار کرد.کارهای محراب همیشه اورا به خنده وا می داشت
فصل چهارم
امیر:مهرداد همیشه از تو حرف شنوی داشته باهاش حرف بزن
لیلا:یه دفعه سعی کردم بفهمم چی شده داشت سرمو از تنم جدا می کرد
_نمی دونم چرا اما خیلی عوض شده،دیگه اون مهرداد نیست
_باید سر از کارش در بی آریم
لیلا و امیر به طرف اتاق امیر رفتند،لیلا ضربه ای به در نواخت
مهرداد:بیا تو
امیر و لیلا هم زمان وارد اتاق شدند
مهرداد:به به...وکیل با موکلشون تشریف آوردند
امیر:جریان چیه؟
مهرداد:هیچی فقط در نبود شما لیلا خانم ازتون دفاع می کردند منم گفتم برن با شما بیان
امیر:این مسخره بازیا چیه؟
مهرداد:مسخره بازی؟هه،اینارو باش.این شمائید که دائما درید تو کارای من سرک می کشید
لیلا:مواظب حرف زدنت باش مهرداد
مهرداد:چیه؟شدی نخود داغ تر از آش؟برو بیرون
امیر نگاهی به شیوا انداخت و او از اتاق بیرون رفت
امیر:ما دوتا همیشه با هم روراست بودیم و از همه چیز هم خبر داشتیم اما حالا تو داری خرابش می کنی
مهرداد:آره.تو داری راست میگی.من دارم خرابش می کنم اما حاضر نیستم چیزیو که به دیگران مربوط نیست رو بگم
_منم شامل دیگران میشم؟
_حتی تو
_می خوای بری جنگل؟
_آره اما تنها
_باشه.بیا با هم بریم من میرسونمت اونجا بعد میرم ویلا خودمون موقع برگشتن هم زنگ بزن میام دنبالت
مهرداد سری به نشانه تشکر نشان داد و با خود گفت:
_تنها کسی که منو درک می کنه امیره اما نباید بزلرم چیزی بفهمه
امیر فکر اورا خواند و در جواب به آرامی کفت:
_من همونطور که الان از خیلی از کارای تو خبر دارم سر ا این موضوع هم در میارم بدون اینکه خودت بفهمی
و بعد از اتاق بیرون رفت و هردو پس از آن به جمع کردن وسایل خود مشغول شدند
***
صدای زنگ شیوا را به خودش آورد.با تعجب گفت:
_کسی قرار نبود که بیاد مادر هم همین الان رفت
گوشی آیفون را برداشت.محراب بود.شوق خاصی در صدایش معلوم بود که شیوا را به فکر فرو برد.او نشسته بود که محراب وارد شد
محراب:وای مردم،بلند شو ببینم،برو یه لیوان آب بیار
شیوا خندید و سرش را به علامت نه تکان داد
محراب:یعنی چی نه؟بلند شو ببینم
شیوا:اول بگو چی شده تا برم بیارم
_چی شده؟مگه قرار بود اتفاقی بیوفته؟
_نه اما از قیافت زار میزنه یه چیزی شده.آیینه اونجاست،می تونی بری یه سر خودتو نگاه کنی
و با دست به طرف آیینه ای که در طرف دیگر سالن بود اشاره کرد
_خیلی خوب.من تسلیم.کارتای عروسیو گرفتم
شیوا جیغی زد و با فریاد گفت:
_زود باش بده می خوام ببینم
_قرار شد اول بری آب بیاری
, :: 13:17 ::  نويسنده : Hadi

پندار

لعنتی انگار آب شده بود رفته بود تو زمین اونجام نبود زنگ زدم به آیدین من:

سلام آیدین چه خبر ؟ آیدین : سلام داداش هنوز که پیداش نکردم من : 

آیدین جان فک نکنم دیگه لازم باشه بگم فک کن خواهر خودته هر کاری

میتونی بکن آیدین : چشم حتما مطمئن باش هرکاری کهه بتونم میکنم فعلا

خداحافظ  من : یک دنیا ازت ممنونم پس منو بیخبر نذار خداحافظ

تابان

اونروزم مث روزای دیگه بود ینی عادی بود و هیچ فرقی نداشت خوب یادمه

ساعت حدودای نه صبح بود صبحانمونو خورده بودیم تو حیاط بودیم که یه

دفعه یه سوزوکی مشکی رنگ پیچید تو پرورشگاه که با صدای لاستیکاش

توجه همرو جلب کرد بعد یه پسر که از قیافه ی لباساش و ماشینش معلوم

بود بچه پولداره ازش پیاده شد حالم از اینا به هم میخورد ما چه جوری

زندگی میکردیم اینا

چه طور وقتی پیاده شد عینکشو برداشت و نگاهی کلی به بچه ها انداخت

که تونستم قیافشو ببینم اوم چشاش رنگی بود ولی به خاطر فاصله ی زیاد

نمیتونستم رنگشو تشخیص بدم بینیش قلمی و صاف بود یه ته ریش

مشکیم رو صورتش جا خوش کرده بود موهای لخت مشکی داشت که به

بالا هدایتشون کرده بود در کل جذاب و قشنگ بود اما برام تفاوتی نداشت

کلا نسبت به زندگی بی تفاوت شدم به سمت پله ها راه افتاد و رفت روژان

بهم سوقولمه ای زد و گفت : وای دختر دیدی چه چیزی بود چشامو گرد

کردمو و بهش گفتم : وای روژان از تو دیگه انتظار نداشتماااا قیافه اش دلخور

شد و بهم گفت : وا مگه من دل ندارم حالا انگار خودت چه تحفه ای هستی

و بلند شد و از پیشم رفت خیلی تعجب کردم خوب موهام طلایی  و گاهی

زیتونی چشام درشت و طوسی بینیم قلمی و کوچیک  و لبام صورتی و

کوچیک موهامم حالت دار تو فکر بودم که اسمم پیج شد خوب همه 

میدونستن که پسره الان تو دفتره پس همه ی نگاه ها به طرفم چرخید ....

 

پندار

بعد از تماس به آیدین با نام خدا وارد اولین پرورشگاهی که برنامه داشتم

اونروز برم شدم اما اونجا نبود ساعت هشت و نیم بود یه کیک و آبمیوه

خوردم و به لیستی که از اسامی و آدرس پرورشگاه ها درآورده بودم نگاه

کردم اسم پرورشگاه بعدی گل های یاس بود تو خیابون (..) به سمت اونجا راه افتادم 

نه بود که رسیدم اونجا در باز بود به خاطر همین مستقیم وارد پرورشگاه 

شدم اما چون مساحت اونجا کم بود و من نمیدونستم یه دفعه زدم رو ترمز

و جیغ لاستیکا در اومد وقتی پیاده شدم عینکمو برداشتم و یه نگاه کلی

رو بچه ها انداختم و از ته دل از خدا خواستم که اونجا پیداش کنم نمیدونم چ

چرا ولی همه به من خیره شده بودن خندم گرفته بود اما به روی خودم

نیاوردم و از پله های وسط حیاط رفتم بالا و وارد دفتر مدیر پرورشگاه شدم

یه خانوم حدودا چهل / چهل و یک ساله تو دفتر بود وقتی رفتم تو تعارف کرد

بشینم و گفت : من رحیمی موسس  و اداره کننده ی این پرورشگاهم شما

برای کمک اومدید آقای ... ببخشید آقای ؟ پندار : من پندار سالاری هستم

اما متاسفانه برای کمک نیومدم من برای پیدا کردن فردی که ...........

وتمام چیزهایی رو که فهمیده بودمو و ممیدونستمو براش تعریف کردم

و همون چندتا عکسیم که از پروشات داشتم و بش نشون دادم بعد از تموم

شدن حرفام گفت : فک کنم پیداش کردید و بلندگو رو برداشتو و اسم تابان

رو پیج کرد ......

 

تابان

 

در حالی که از نگاه خیره ی بچه ها عصبانی شده بودم بلند شدم تا برم

دفتر اما نمیدونم چرا پاهام یاری نمیکردن روژان که وقتی فوضولیش گل

میکرد ناراحیش یادش میرفت با دو خودش و رسوند به منو با هیجان گفت :

تابان به نظرت چیکارت دارن ؟؟ فقط  بهش نگاه کردمو و راهمو ادامه دادم 

اونم داشت همگام بامن را میومد که یه دفعه اون دست سنگینشو خوابوند

پشت کلم از سوزش ناگهانیش آخ بلندی گفتمو با غضب برگشتم طرفش

که دیدم داره بلند بلند میخنده در حین خندیدنش بریده بریده گفت : حق....

قت ... بود به خـ... خدا خیلی پررویی من باید قهر کنم اونوقت تو ناز میکنی ؟

گفتم : الان که باید برم اومدم حالیت میکنم بعد از این حرف سر عتمو بیش

تر کردمو و پشت در دفتر قرار گرفتم بعد از در زدن شنیدن صدای اجازه وارد

شدم.....

 

 

پندار

وقتی گفت فک کنم پیداش کردین ذوق مرگ شدم پنج دقیقه بعد در دفتر

زده شد یه دختر که کاملا شبیه پروشات بود وارد شد دیگه مطمئن شده بودم

که خودشه تو دلم صد بار خدا رو شکر کردم که پیداش کردم خانم رحیمی :

بشین دخترم اومد رو صندلیه جلوی من نشست داشتم قشنگ آنالیزش

میکردم که رحیمی گفت : تابان جان آقای سالاری ادعا میکنن که برای

پیدا کردن این دختر که دختر عموشونه و اسمش پروشات به اینجا اومدن

بعد عکس پروشات و جلوی اون دختره گرفت دختره عکسو گرفت و نگاش

کرد بعد سرشو آورد بالا و گفت : ببخشید خانم اما چه ربطی به من داره

رحیمی : ببین دخترم شباهت این دختر به تو خیلی زیاده و این که طرز

گم شدن این دختر هم بی نهایت شبیه به تو .....

تابان

با کلی استرس وارد شدم سرم پایین بود اما نگاه خیره ی اون پسره آزارم

میداد با صدای خانم رحیمی که گفت : بشین دخترم نشستم رحیمی گفت

که اون پسره اومده دنبال دختر عموش و یه عکسو بم نشون داد دختر بچه

تو عکس خیلی به من شبیه بود یه لحظه از فکری که اومد تو ذهنم عصبانی

شدم اما گفتم ن بابا امکان نداره بعد گفتم : ببخشید خانوم ولی چه ربطی

به من داره با شنیدن حرفای بعدی رحیمی لحظه به لحظه عصبی تر شدم

و وسط حرف رحیمی از جا پریدمو با فریاد گفتم : یعنـــــــــــــی چی خانووم؟

الان میخواید بگید که من همون پروشات سالاریم ؟؟ نه خانم من هیچوقت

خانواده ای نداشتمو و نخوااااهم داشت با اجازه داشتم میرفتم بیرون که

بازوم توسط پسره کشیده شد ......

 

 

 

پندار

در حین صحبت های رحیمی قیافش لحظه به لحطه سرخ تر میشد که یه دفعه پرید

بالا و تقریبا با فریاد گفت : یعنـــی چی خانووم؟

الان میخواید بگید که من همون پروشات سالاریم ؟؟ نه خانم من هیچوقت

خانواده ای نداشتمو و نخوااااهم داشت با اجازه داشت میرفت بیرون که گفتم باید یه کاری بکنم

خیز گرفتم و بازوشو و کشیدم رحیمی بلند شد  و گفت : آقای سالاری خواهشا مواظب رفتار خودتون

باشید و گرنه... دیگه بقبه ی حرفاشو نمیشنیدم فقط حواسم به یه چیز بود به دو چشم طوسی گستاخ که

روبروی صورتم قرار گرفته بود خدای من تا حالا چشم به اون درشتی ندیده بودم با صدای دختره که

داشت به دستم نگاه میکرد و میگفت : کاری داشتید ؟؟؟ به خودم اومدم دستمو و کشیدم کنار و برگشتم

رو به رحیمی و گفتم : شرمنده حواسم نبود میشه چند دقیقه با این خانوم تنها صحبت کنم رحیمی در حالی

که اخماشو به شدت در هم کشیده بود گفت : حتما ولی در باید باز باشه پوفی کردمو و گفتم : ممنونم حتما

وقتی که رفت نشستمو و رو به دختره که هنوز ایستاده بود و داشت طلبکارانه منو نگاه میکرد

گفتم : لطفا بشین اومد و نشست روبروم کمی به سمت جلو خم شدم و گفتم  : میدونی اگه ثابت بشه

که تو بامن نسبتی داری میتونم حتی بدون رضایت خودت از اینجا ببرمت ؟؟ هوم ؟؟ تا اومد

دهن باز کنه گفتم : نه فعلا ساکت باش اگه حرفامو زدم و گفتی نه از راه اول استفاده میکنم ولی دوست

ندارم بازور ببرمت پس گوش کن یه دفعه از جاش پرید و گفت : نه تو گوش کن چرا بعد از این همه

سال ؟؟ اونم حالا که یک سال دیگه میتونم آزاد بااشم مطمئن باش حتی اگه به زورم ببریم فرار میکنم

داشت میرفت بیرون که از پشت گرفتمشو زدمش به دیوار روبرو زل زدم تو چشماشو گفتم : ببین

خانوم کوچولوی گستاخ اگه بامن نیای مطمئن باش هیچ وقت به هیجده سالگی که سحله به آخر هفتم

نمیرسی در ضمن ینی من این قد بی عرضه ام که نمیتونم از یه بچه مراقبت کنم ؟؟؟؟؟؟؟ بعد کیسه ای

رو که براش لباس خریده بودمو انداختم جلوشو گفتم: تا من میرم با مراقبتون صحبت کنم اینارو میپوشی

وقتی داشتم میومدم بیرون تعجب از چشاش فریاد میزد دوست نداشتم اینجوری رفتار کنم ولی مجبورم

کرد رفتم پیش رحیمی و گفتم : باتوجه به چیزایی که خدمتتون گفتم وقت زیادی نیست باید همین امروز

برای آزمایش ببرمش  رحیمی چند لحظه نگام کرد و گفت : حتما ولی خودم هم باید باشه گفتم : بله حق

باشماست پس بفرمایید

تابان

وقتی برگشتم رحیمی داشت کلی به خاطر حرکتش توبیخش میکرد ولی اون انگار تو این دنیا نبود و

زل زده بود به من منم داشتم از فرصت استفاده میکردم و خوب نگاش میکردم واقعا چهره ی جذاب

و مردانه ای داشت چشاشم رنگش سبز خیلی تیره بود به خودم اومدم و گفتم و کاری داشتید اونم انگار

روحش برگشته باشه برگشت سمت رحیمی و عذر خواهی کرد و گفت میشه چند دقیقه با ایشون تنها

صحبت کنم رحیمی از چهرش معلوم بود ناراضیه ولی با این وجود گفت :حتما ولی در باز باشه

پسره مخالفتی نکرد و تشکر کرد بعد از رفتن رحیمی گفت که بشینم وقتی نشستم کمی به سمت جلو

خم شد و گفت که میتونه حتی اگه من ناراضیم باشه منو ببره البته اگه واقعا فامیلش باشم در اصل داشت

تحقیرم میکرد اومدم حرف بزنم که یه سری چرندیات دیگه تحویلم داد و ازم خواست که به حرفاش گوش

کنم اما من که صبرم لبریز شده بود بلند شدمو و گفتم :تو گوش کن چرا بعد از این همه سال ؟؟ اونم حالا

که یک سال دیگه آزاد میشم ؟؟ مطمئن باش اگه به زورم ببریم فرا میکنم داشتم میرفتم  بیرون که از پشت

زدم به دیوار با این کارش شدیدا دردم اومد و چهرم جمع شد زل زد تو چشمام و گفت : ببین

خانوم کوچولوی گستاخ اگه بامن نیای مطمئن باش هیچ وقت به هیجده سالگی که سحله به آخر هفتم

نمیرسی در ضمن ینی من این قد بی عرضه ام که نمیتونم از یه بچه مراقبت کنم ؟؟؟؟؟؟؟ بعد یه کیسه

رو تقریبا پرت کرد جلومو و گفت : تا میرم با مراقبتون صحبت کنم اینارو میپوشی تو چشام تعجب و

ناباوری فریاد میزد با خودم گفتم ینی اگه باش نرم منو میکشه ؟؟؟ همونجور اشکام به صورتم امان

نمیدادن رو دیوار سر خوردم و نشتم رو زمین و سرمو و گذاشتم رو زانو هام ازپدر و مادرم متنفر

بودم چون باعث شده بودم من اون همه حقارت و تحمل کنم دلم میخواست جیغ بزنمو و بگم و ازتون

متــــــــــــــــــــــــــــــنفرم متنفــــــر اما مثل همیشه صدامو و خفه کردمو و بی صدا به حال خودم

زار زدم ......

 

 

 


شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 13:15 ::  نويسنده : Hadi

پندار

پندار: نــــــــــــــه من اجازه ی همچین کاری و بهتون نمیدم

آقاجون در حالی که عصاش دستش بود و داشت خیلی جدی منو نگاه میکرد

گفت : بچه جون تو فک کردی در حدی هستی که برای کارام از تو اجازه

بگیرم و روبه یکی از خدمتکارا گفت : تا آخر هفته فرصت داری

انسانیت تو وجود تک تک اعضای اون خاندان مرده بود مادر بیچاره ام نزدیک

بود غش کنه و پدرم تو نگاهش نگرانی موج میزد اما نباید علنیش میکرد هیچ

وقت به خاطر منو مامان تو روی آقاجون نایستاد انسانیت اونم از بین رفته بود

همین جور که داشتم فک میکردم با اشاره ی دست آقاجون دو نفر از خونه

پرتم کردن بیرون مادرم داشت میومد دنبالم که آقاجون عصاشو محکم کوبوند

رو زمین مادرم در حالی که گریه میکرد سر جاش ایستاد و به من نگاه کرد

به چهره ی نورانیش لبخند زدم و بعد در کاخ آقاجون به ضرب بسته شد اما

تو آخرین لحظه پدرم و دیدم که سرش پایین بود با سوزش لبم فهمیدم که

پاره شده داره خون میاد از آقاجون متنفر بودم اون فردی بود که به خاطر

پــــــــــــــــــــــــ ــول آدم میکشت این قدر حرفه ای که همه فک

میکردن طبیعی بوده راجع به پدرم فقط میتونم بگم این قدر خودشو بی تفات

نشون میداد که گاهی اوقات فکر میکردم حتی اگه دستور قتل منو مامان و

بدن اون هیچ کاری نمیکنه وقت فکر کردن نداشتم گفت تا آخر هفته پس

وقتم خیلی کمه با خودم گفتم آقای سالاری این دفعه نمیذارم به هدفت

برسی و به سرعت سوار سوزوکی مشکی رنگم شدم و از اونجا دور شدم .

تابان

یه دفعه از خواب پریدم بازم همون کابوسای همیشگی دیگه خسته شده



بودم بریده بودم اما با فکر این که یه سال دیگه آزاد میشم کمی خوشحال



میشدم اما فقط کمی چون بچه گی از دست رفتم دیگه برنمیگشت رو تختم


نشسته بودم و داشتم آروم اشک میریختم که یکی از پشت بغلم کرد

میدونستم روژان / روژان صمیمی ترین دوستم تو پرورشگاه بود و مثل من

هفده سالش بود با وجود این که خیلی بیش تر از من سختی کشیده بود اما

مقاوم تر بود لااقل من از اول همین جا بودم و خانواده ای نداشتم اما اون یه

دخنر مرفح و پولدار بود که تو یازده سالگی تمام خانوادشو جلو چشاش از

دست داده بود تو یه سانحه و فامیلاشونم باسه این که تمام اموال خودشون

تصاحب کنن اونو میذارن پرورشگاه یه ماه اول ن با کسی صحبت میکرد و نه

گریه میکرد یه شب که کابوس دیدم و حالم خیلی بد بود و داشتم میرفتم

آبدارخونه تا آب بخورم از تو یکی از اتاقا صدای گریه ی یه دختر و شنیدم

وقتی در و آروم باز کردم فهمیدم روژان اون شب کل زندگیشو برام تعریف کرد

و کلی تو بغلم گریه کرد اما از اون روز به بعد لااقل صبا خودشو شاد نشون

میداد و شبا گریه میکرد داشتم تو افکارم غرق میشدم که کنار گوشم گفت :

تو نمیخوای بگی این کابوسات چین که بی خوابت میکنن .................

برگشتم بهش نگاه کردم قیافه ی خیلی نازی داشت پوست سفید با موهای 

خرمایی و چشمای قهوه ای بغلش کردم و سرمو گذاشتم رو شونه اش گریه 

کردم دیگه چیزی یادم نمیاد چون خوابم برد نماز اجباری بود البته نه این که خودم 

اهلش باشم خودم خیلی دوست داشتم با خدا صحبت کنم چون تنها کسی داشتم خدا 

بود بعد از نماز همه رفتیم تو سالن باسه صبحانه تابستون بود و یک ماه مونده بود 

تا شروع مدارس تجربی میخوندم عاشقش بودم اما روژان ریاضی میخوند شاگرد 

اول بودم تصمیم داشتم کنکورمو که دادم برم خوابگاه تا زمانی که یه کاری پیدا کنم 

بتونم لااقل یه اتاق اجاره کنم یه توپ والیبال داشتیم که میتونستیم والیبال یا وسطی 

بازی کنیم اما من هیچوقت بازی نمیکردم با خودم عهد کرده بودم برم خانواده ی 

نامردمو پیدا کنم و هرچی تو دلم بهشون بگم 

پندار 

سه روز گذشته بود هنوز هیچ غلطی نکرده بودم البته کلی از پرورشگاها رو گشته بودم 

ولی هیچ که هیچ هرچی باشه تا پنج سالگی پیش ما بود قیافشو میشد تشخیص داد من فک 

میکردم اون مرده نه تنها من بلکه همه این فکرو میکردن جلوی پرورشگاه بعدی پارک 

کردمو و پیاده شدم .....



شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 13:14 ::  نويسنده : Hadi

دکتر وارد اتاق شد و به همه سلام کرد...همه جوابشو دادند .... اومد نزدیک من وگفت--اماده ای؟ 
در حالی که با انگشتام بازی میکردم گفتم--بله اقای دکتر...
به المانی چیزی رو گفت و دو پرستار داخل اومدند که ببرندم ....سرور و امیرعلی نیز با اونها بیرون اومدندو منو همراهی کردند.... وقتی وارد اتاق میشدم نگاهم به چشمهای امیرعلی که منو تا اتاق عمل همراهی میکردند بود که در لحظه ی اخر چشمکی زد وبا دستش پلاک وگردنبند ون یکادو جلوی چشماش گرفت وبرام تکون داد.... چشمهامو به معنای فهمیدن بستم و دستمو روی قلبم گذاشتم ...ودیگر هیچ
پلکهام از نوری که مستقیم به چشمم میتابید باز نمیشد....به سختی چند بار پلک زدم
--فکر کنم بیدار شده
--بله سرورجان پلکهاشو چندبار باز و بسته کرد
صدای اطرافیانو میشنیدم...احساس تشنگی میکردم تنها حرفی که اون لحظه توی ذهنم بود اب بود
--اب
--اقا بهش اب بدم؟
--نه دکترش گفته فعلا نباید اب بخوره
--اب...خواهش میکنم تشنمه
صدای امیرعلی رو از نزدیک میشنیدم که گفت--میشه رها تحمل کنی تا دکترت بیاد الان صداش میکنم
بعد صدای قدمهاش ...چند لحظه گذشت که دوباره صدای پاشون رو شنیدم ...چشمم به نور عادت کرده بود ...چشمهامو باز کردم بالای سرم دکترو امیرعلی رو دیدم....
امیرعلی--دکتر میتونه اب بخوره؟
دکتر--تا چند ساعت دیگه اره...
دکتر نگاهی به چشمهای باز من انداخت ولبخند زد...بعداز اتاق خارج شد....هنوز یه خورده گیج بودم....که دیدم امیرعلی بالا سرمه ونگاهم میکنه...
--عمل چطور بود؟
امیرعلی--دکترت میگه ما همه سعی مونو کردیم... دیگه بقیه اش باخداست
آهی کشیدم...شاید توقع داشتم بگه کلا خوب شدی رفت
فردای اونروز دکتر برای باز کردن گچ وباند پیچی پام اومد....وقتی داشت باندو باز میکرد...هرکسی یه جور به دکتر نگاه میکرد .... بیچاره دکتر المانیه وقتی سرشو بالا میاورد با نگاه عجیب غریب منو امیرعلیو سرور مواجه میشد فقط سامان بود تونسته بود چهره ی خونسردشو حفظ کنه
دکتر کامل باندهای پامو باز کرد بعد به المانی چیزی گفت که متوجه نشدم وبا تعجب نگاهمو دوختم به امیرعلی
امیرعلی سریع گفت--میگه حالا اروم انگشتهای پاتو حرکت بده
نگاهمو از امیرعلی گرفتم وبه پاهام دوختم تمام سعیمو کردم که انگشتهای پامو حرکت بدم...یک بار....دو بار.... سه بار....چهار بار.....پنج بار.... نمیشه...حرکت نمیکنه
باعجز نگاهمو به دکتر بعد به امیرعلی که متفکر نگام میکرد دوختم....بانگاهم امیرعلی سریع به دکتر چیزی گفت که اونم جوابشو داد واز اتاق خارج شد....چشمام پراز اشک شد....چرا دکتر رفت؟؟؟....مگه نباید وایسه تا پاهامو حرکت بدم....
امیرعلی--رها کجایی؟؟ دکترت میگه تمام سعیتو بکن تو تاچند روز وقت داری تا مطمعن بشی بهبود کاملو پیدا کردی یانه....
چندتا اشک ناخواسته از چشمام پایین چکید...امیرعلی پشتشو کرد وبه تخت تکیه داد ...سرور که این سمت تختم بود با دستمالی اشکامو پاک کرد...سرمو سمت خودش برگردوند وگفت
--وا ! رهاجان حالا خوبه دکتر گفته چندروز وقت داریا چرا اینطور اشک میریزی؟؟؟
بند نمیومد...ناخواسته بود....اصلا دست خودم نبود....دلم میخواست همین الان حتی شده یه انگشت پامم حرکت میکرد........سرور سرمو در اغوش گرفت ..........ومن اجازه دادم اشکهای بیشتری از چشمام جاری بشه
سرور--عزیزم اینطور گریه نکن هنوز که معلوم نیست تو اینطور میکنی

هنوز معلوم نیست؟؟؟ چطور هنوز معلوم نیست...آه بازم صبر ...
سرور منو از خودش جدا کردو گفت--عزیزم خواهش میکنم چند روز صبر کن...
نگاهمو به چشمای پیر سرور که حالا مثل خودم بارونی بود دوختم ... شرمنده شدم ازینکه باعث ناراحتی اطرافیانم شده بودم ... شاید تا چند روز دیگه خوب میشد اره...
سریع با دستام اشکامو پاک کردم و نگاهی به اتاق انداختم... امیرعلی گوشه ای نشسته بود و منو نگاه میکرد... دماغمو کشیدم بالاو مثل بچه ها گفتم
--صبر میکنیم امیرعلی....مگه نه؟...مگه دکتر نگفت تا چند روز دیگه معلوم میشه؟
از جاش بلند شد و اومد سمتم ..یه لبخند قشنگم رولباش بود... همینطور نگاش میکردم.... با نگاش میگفت نه خوشم اومد معلومه مرد عملی....
خجالت کشیدم وسرمو انداختم پایین...
--پخ
از صدایی که دراورده بود ترسیدم وسرمو گرفتم بالاو با اخم زل زدم بهش
--این چه کاری بود؟؟؟ هان؟؟؟
وبادست صورتشو که نزدیکم بود دادم عقب
خندیدو گفت--اخه بچه فین فینو تو که جنبه نداری چرا میری عمل میکنی؟؟
بعد نشست روتخت ....سرور خندیدوگفت
--همینو بگین ... رها دوست داره همین الان بلندشه از جاش و دو ماراتن بره!!!بس که شیطونه این دختر....
--ااا سرورجان داشتیم؟؟ اونم من دوی ماراتن....
امیرعلی--نه بابا دو کجابود؟؟؟ رها یادته چقدر عاشق دنبال بازی بودی؟؟؟ قایم موشک بازی...
بعد با انگشتای دستش شروع کرد شمردن
امیرعلی--اوم....سرسره بازی...تاب بازیییییییی.... الکلنگ بازییییییی
بالشتمو از رو تخت برداشتم ومحکم کوبوندم توسرشو گفتم
--این بازیها عقده ی بچگی خودت بوده که نکردی!!!!! حالام هرچی دوست داری که نباید به من ببندی!!!
سرور که از دعوای ما دوتا کلی خندید.... قشنگ شده بودیم دوتا بچه ی لجباز یکی اون میگفت یکی من
در این بین صدای سامان اومد که با تعجب کنار در میگفت
--امیرعلی اینجا چه خبره؟؟
امیرعلی در حالی که دستش به سرش بود گفت--هیچی..جات خالی یه خورده داشتم با رها اخطلات میکردم
گذشت...چند روز گذشت اما.....دریغ از یه حرکت انگشت ....امیرعلی یا سرور وحتی سامان هر روز بهم روحیه میدادن ...هر روز یه بررنامه....امیرعلی که دائم کنارم بود حتی شبها سرور میفرستاد خونه وبیمارستان میموند...هرشب برام یه خاطره میگفت...یه خاطره از زندگیون یه خاطره از دعواهامون... دعواهایی که همیشه توش یه قهرسوری بود بایه اشتی کردن سوری...چقدر بامزه تعریف میکرد....وچقدر برای من سخت میشد جداشدن ازش....
بعداز دو هفته دیگه طاقتم تموم شد .... واقعا منظور دکتر از صبر چند روزه ایا دوهفته بود....؟؟؟
اونروز امیرعلی بیمارستان نبود... وسرور کنارم نشسته ومشغول خواندن قران بود...
--سرورجان!
سرور--جانم عزیزم
--میشه دکتر جعفری رو صداکنی؟؟؟
--برای چی عزیزم ؟؟؟
--خواهش میکنم سرورجان


سرور از جاش بلند شد و رفت که دکترو صدا کنه.... بیچاره انگلیسی هم بلد نبود اما نگاه ملتمس منو که دید حاضر شد تا اتاق دکتر بره وصداش کنه....
توی افکار خودم بودم که در باز شد ودکتر اومد داخل.....
--سلام رهاجان خوبی
--سلام اقای دکتر مرسی 
--خب مثل اینکه منو کار داشتی 
--بله راستش چند وقته از امیرعلی میخوام که شمارو صدا کنن تا باهاتون صحبت کنم اما به بهانه های مختلف از زیرش در میره....خواهش میکنم اقای دکتر به من راستشو بگین...خیلی وقته خودمو اماده کردم برای شنیدن هر پاسخی...
باجدیت تمام بهش نگاه کردمو گفتم--ایا من خوب میشم؟؟فقط یک کلمه اره یا نه؟
دکتر چندلحظه بهم خیره شد وگفت--طاقت شنیدنشو داری؟
ته دلم یه چیزی فرو ریخت
--بله
دکتر--وضعیتت مشخص نیست وشاید عمل بی نتیجه باشه دخترم من به امیرعلی هم گفتم گفت تاهر زمان که لازم باشه میمونیم تا خوب بشه شاید.....
دیگه بقیه ی حرفاشو نمیشنیدم ....همون چندتا کلمه کافی بود تا بشکنم...از درون خورد بشم و.....ملافه ی روی تختو چنگ بزنم تا نیافتم....
قصه ی تلخ من از کجا شروع شد.....؟
از یه بازی بچه گانه....
از دوتا حرفو ...یه نگاه عاشقانه....
قصه ی تلخ من از کجا شروع شد ....؟
از یه دوراهی... یه بن بست..یه تصادف....
نگاه بی روحمو به دکتر که داشت صدام میکرد دوختم....دیگه همه چی تموم شد رها....
دکتر که نگاهمو دید سری با تاسف تکون دادو رفت....توی چشماش یه پشیمونی موج میزد...برای چی؟....من که اماده ام ...من که با سختیها خو گرفتم.... مگر نگاهم چگونه بود که اینطور پشیمون شد....
سرور--رهاجان نگام کن ببینمت!
--سلامممممممم
صدای امیرعلی بود .... پرید کنارم روتختو گفت
--این خانوم خوشگله چرا اصلا به اینور التفات نداره؟؟؟؟ 
سرمو بلند نکردم ....یه دسته گل رز قرمز اومد جلو بینیم
--نکنه چون اقاشون دیر کرده اینطور پریشون شدن؟؟؟
--شایدم دلش غیر از گل یه چیز دیگه میخواد هان؟
خسته ام ازین حرفا ..ازین امیدا...ازین دل کندنا.....
دستشو تو جیبش کرد ویه شکلات از تو جیبش دراورد....گلو برداشت جاش شکلاتو گرفت جلو چشمام وتکون داد....
سرور از اتاق بیرون رفت....سرمو بلند کردم وبه سرور که ناراحت از اتاق خارج میشد نگاه کردم که امیرعلی چونمو گرفت وسرمو برگردوند سمت خودش....به چشمام که حالا نگاش میکردم نگاه کردو اروم گف
--چشماشو ازش داره گوله گوله یخ میباره ...چی شده؟؟
--دروغه...
امیرعلی--چی دروغه؟؟؟
از نگاهم چی میخونی؟...چی میبینی؟.....چی دروغه؟؟؟
--امیرعلی دیگه همه چیز تموم شد ...میتونی بری واسه همیشه....امیدوارم کسی باشه که لیاقتتو داشته باشه ..حتی بیشتر از من...حتی بهترازمن..
--اوه!!! چی چی میگی بچه؟.... منظورت چیه؟دو دقیقه ازت غافل شدم زد به سرت....
صدام رفت بالا....دست خودم نبود...دست هیچ کس نیست...دست دلمه...تقصیر دلمه...
--معنیش اینکه من دیگه خوب نمیشم....معنیش اینکه یه هفته است بازیم دادی ...امیدای رنگی و پوچ...معنیش اینکه الان دیگه وقت جداییه نمیخوام ببینمت ...نمیخوام امیرعلی میفهمییییییییییییییی؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟....معنیش هزارتا حرف ناگفته است....هزارتا راز که تو دل منه تو دل تواه....
دستامو محکم کوبوندم به پاهامو گفتم
--اینا دیگه واسه من پا نمیشه... اینا دیگه رفت....اینا...
دستامو گرفت...چشماش رنگ غم گرفت...
--میشه بس کنی؟
بوی غم زدیگش تا اینجا میومد تا چشمام...تاوجودم...تادل خسته ام...رنگ صداش پر از خواهش بود پراز نیاز.....

دستام شل شدو افتاد ....نگاهم به نگاهش قفل شده بود .... توی نگاهش یه دنیا حرف بود...مثل نگاه من که یه دنیا حرف داشت یه دنیا گله....دیگه حتی از اون حالت شوخ همیشگیش خبری نبود....سرمو انداختم پایین.... من عاشق ترم یا اون.... من که از خودم میگذرم.... پس چرا نگاهش پر از گلایه است....
رومو کردم اونور ...طاقت نداشتم موقع حرف زدن بهش نگاه کنم....حرفایی که سنگینه
--امیرعلی قصه ی منوتو خیلی وقته که تموم شده....بزار برو ...برو پی خوشبختیت ...من که طلاقمم گرفتم ..ددیگه حرفی باقی نمیمونه....
خواست دستمو بگیره که با خشم نگاش کردم ودستشو پس زدم
--به من دست نزن ...دیگه چیزی بین ما نیست...تموم شد برو.... برو پی زندگیت..الان با من علافی.... میفهمی برو...
امیرعلی--بسه رها ...بسه این چرتو پرتا
دستمو عصبانی تو هوا تکون دادمو گفتم--اینا چرتو پرت نیست ...واقعیته که تو...تو داری ازش فرار میکنی...تو ترسویی!!..امیرعلی....اره تو ترسویی...من ازتو شجاع ترم...حداقل اش اینکه دارم با واقعیت کنار میام .... ازت بدم میاد نمیخوام فعلا جلوی چشمم باشی...
صداش اروم بود...امیرعلی-- تو از من بدت نمیاد...چرا صبر نمیکنی ؟؟؟...دکترت که نگفت کلا بی نتیجه است ... پس
--بازم فرار ..بازم فرار از موقعیت.... 
دیگه دست خودم نبود ... نمیدونستم دارم چی میگم.... مغزم قفل کرده بود....چی بهتر ازینکه با این حرفا امیرعلی رو از خودم دور کنم...پس من عاشقترم.. دیونه ترم....
--همش تقصیرتوا ...اون تصادف لعنتی....همش تقصیرتو بود...اگر اون گلو دستم نمیدادی ..اگر سربه سرم نمیزاشتی؟...الان این زندگی من نبود...
امیرعلی--رها خودتم میدونی که اون اتفاق تقصیر هر دومون بود...این فقط من نبودم...
دستی رو گونه ی خیسم کشیدم...کی اشکام جاری شده بود؟؟...
--چرا بود ...مگه نمیدونستی من دیونه ام ..مگه نمیدونستی لجبازم ..پس چرا اون بازیو راه انداختی؟؟؟؟ بهم بگو مگه نمیدونستی؟؟
--ازت متنفرم ... امیرعلی تنهام بزار...نمیتونم یه عمر با کسی که باعث بدختیام شده زندگی کنم...
این حرفای من نیست....اما مجبورم که بگم....این صدای من نیست...اما میخوام که باشه... 
امیرعلی--تو نمیتونی ازم متنفر بشی رها!!! من میدونم که اینا از روی عصبانیت...تو الان نمیفهمی داری چی میگی؟
توی چشماش زل زدم ...این چشای من بد دردیه ....همش عشق ازش فریاد میزنه ...اما سنگش میکنم..اما یخش میکنم
--دیگه نمیخوام حتی برای لحظه ای ببینمت....میخوام برای خودم زندگی کنم ...میخوام خودم باشم....پس برووو... زندگی من بدون دیدن تو که دردمی...... قشنگ تره!!الان از هر لحظه ای بیشتر میفهمم...عاقلترم...چشام بازه ...با دیده ی باز انتخاب میکنم....انتخاب تو از اولم اشتباه بود....
صداش بلندشدپر ازغم--حرف اخرت همینه لعنتی ؟؟اره؟؟؟
رها سنگ شو...بدشو...ای دلم بی تابی نکن....
مصمم نگاهش کردمو گفتم --اره..دیگه حرفی نیست
گل از توی دستش افتاد...از رو تخت بلند شد....پشتشو کرد بهم...دستی توی موهاش کردو گفت
--خیلی دوست دارم ....عاشق چشماتم میدونی؟...دلم برای لحظه لحظه باتوبودن خوشه...دلم هواییه....شاید بارها قصد کردم از کنارت ردشم..نتونستم رها....کسی نبود که جاتو بگیره..ینی کسی نمیتونست جاتو توی قلبم بگیره.... اون اتفاق تقصیر من نبود....تقصیر توام نبود...اون فقط یه اتفاق بود...یه اتفاق ...میخواستم تا همیشه کنارت بمونم...ولی...یه عاشق نمیتونه ببینه که معشوقش کنارش زجر میکشه...نمیتونه ببینه با دیدن اون حس تنفر به جای دوست داشتن توی قلبش زنده میشه....متاسفم بهت دروغ گفتم ..من ازت جدا نشدم....طلاقی درکار نیست.... مطمئن باش که هیچ وقت مهر طلاق روی شناسنامه ات نمیخوره.... چندوقتی میرم که فکر کنی....میرم تا به خودت بیای...نگران نباش تا خودت نخوای جلوت افتابی نمیشم... سرور پیشت هست تا سامان کارای برگشتتون به ایرانو انجام بده.... خداحافظ رها...
بالشتمو از روتخت برداشتم .... صورتمو فرو کردم توش ...باید جیغ میزدم باید الان این حس بد لعنتی رو از بین میبردم...
صدای فریادم توی بالشت ....صدای گریه های بلندم...
دستی منو به عقب کشید...سرور بود ....محکم در اغوشم گرفت....سرمو به سینه اش فشرد...گریه کردم .... گریه ی بی صدا ....اما پر از بغض....
سرور سرمو نوازش کرد
سرور--اخه این همه غصه رو چرا تو دلت میریزی دخترم....اروم باش عزیزم...اروم باش گل من...اروم باش عزیزکم....

چند روزی هست که رفته....چند روزی هست که خبری ازش نیست....مسخ شدم....زندگی برام بی معنی....باخودم درگیرم....باتنهاییام .... همش تو خواب میبینمش .... توی بیداری خاطره هاش اذیتم میکنه....صدای عاشقش دیونه ام میکنه...
سرور شده همدمم....سرور شده مونسم....دکترجعفریم تقریبا از اوضاع خبر داره...مامانم بیشتر از صدبار بهم زنگ زده ولی جوابشو ندادم...هربار سرور داده...ازش خواهش کردم راجع به وضعیتم فعلا چیزی نگه....هیچی....دوست ندارم به ایران برگردم میخوام چند وقتی باخودم تنها باشم....اما سرورو چیکارکنم؟
هنوز بیمارستان بودم دیگه تا فردا مرخص میشدم....در اتاق زده شد...وکسی داخل اومد....سرم پایین بود که اومد جلوم وایساد
--سلام
.... اول کفشای تمیزو برق زده اش ...بعد لباس اتو کشیده اش....درنهایت به دوتا چشم قهوه ای خیره شدم....چرا هر چی من از خاطره هام دورتر میشم اونا بهم نزدیکتر میشن.....
--نمیخوای جوابمو بدی؟
اروم گفتم--سلام
احسان--خوبی؟
پوزخندی زدم...که از چشماش دور نبود ...خیره نگاهم میکرد که سرفه ای کردمو گفتم
--میشه بدونم اینجا چیکار میکنی؟؟
به خودش اومدو گفت--خب راستش..من اومدم بهت کمک کنم...
خندیدم ...نه یه خندیدن عادی...یه خنده ی تلخ...
--نمیدونم چرا اینجا همه میخوان به من کمک کنن ...ببین اقای محترم هیچ کمکی ازت برنمیاد پس 
دستمو به سمت در گرفتمو گفتم--بفرما بیرون
احسان--قبلا من برات یه اقای محترم نبودم...فکر کنم این واژه ی درستی نیست!...
نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم ...تو ذهنم یه چیز بود اینم اینکه اینجا چی میخواد؟
--اون مال قبل بود نه الان که ازدواج کردم
سرشو کج کردو گفت--ولی من تا اون جاییکه شنیدم جدا شدی!
چشمامو ریز کردمو گفتم--از کجا شنیدی؟ کدوم احمقی بهت اینو گفته؟
احسان -- مهم نیست ....
--چه کمکی از دستت بر میاد؟
احسان--مگه نمیخوای اینجا بمونی؟....مگه نمیخوای از خونوادت دور باشی؟..من کمکت میکنم
چشمام از تعجب گرد شد....این از کجا میدونه؟
--من به کمک تو احتیاجی ندارم..
احسان--میل خودته به پیشنهادم فکر کن
--میشه بدونم علت این به قول خودت کمک چیه؟
رفت...درو هنوز نبسته بود که گفت--دوباره برمیگردم به پیشنهادم فکر کن

خیره به عکس توی کیف پولم بودم....دلم براش تنگ شده بود ..نمیدونستم کجاست اما شنیدم امروز پرواز داره...میخواد برگرده...حرفایی از من به گوشش رسیده...راجع به موندنم واینکه حالا حالاها نمیخوام برگردم....سامان زیاد راجع بهش صحبت نمیکنه....سوال میکنم اما جواب سوالام بی جواب میمونه...
سرور--رهاجان من همه ی وسایل رو جمع کردم بهتره دیگه بریم....
سریع کیف پولو بستم...روسریمو روی سرم مرتب کردم و گفتم صبرکنید احسان هم بیاد....
سرور که ازین حرفم یکه خورده بود گفت--رهاجان این چه حرفیه...اقا سامان دوست امیرعلیه... اگر احسانو با شما ببینه چه فکری میکنه ؟
درحالی که ویلچرو به سمت در میبردم گفتم--نگران نباش سرورجان از کجا میخواد بفهمه احسان کیه؟
تاخواست سرور جواب بده احسان وارد شد..مثل همیشه اتو کشیده ..مرتب...
سلام کرد که با بی اعتنایی سرور مواجه شد...اما من جوابشو دادم که گفت
--خب من چند لحظه اتاق داییم که دکترشماست میرم وبرمیگردم مثل اینکه کارم داره
--بفرمایید لطفا فقط زودتر برگردین
چشمی گفتو رفت ...تا رفت بیرون یادم افتاد که میخواستم از دکتر جعفری راجع به صندلی چرخداری که تبلیغاتشو اینجا دیده بودم بپرسم...
برای همین ویلچرو به سمت در حرکت دادم
سرور--کجا میری؟
--چندلحظه صبرکنید یه سوالی بود یادم رفت از دکتر بپرسم
درو باز کردم وبه سمت اتاق دکتر جعفری رفتم ....جلوی در وایسادم ...خواستم در بزنم که....صدای بلند دکتر اومد که داشت احسانو مخاطب قرار میداد....ناخوداگاه نگاهی به اطراف انداختم خبری از کسی نبود ....پس ویلچرو بردم نزدیکتر وگوشمو چسبوندم به در....
دکتر--احسان به خدا عادلانه نیست ...پسرم من از اولم اشتباه کردم که به حرفت گوش دادم
احسان--دایی من که براتون گفتم ایا این حق من نیست که باهاش زندگی کنم ..خودتون بهتر میدونید که از زن اولم برای چی جداشدم پس...
دکتر-- چندبار بگم اونا هنوز از هم جدا نشدند...این بی انصافیه که با دروغت باعث جدایی این دوتا بشی...
احسان فریاد زد--بس کنید دایی... بسه این همه سال سختی کشیدم... هی گفتم حتما سرنوشته... حتما خدا خواسته ...اما به نظر من خدا اینبار صدامو شنیده .. این موقعیتو من از دست نمیدم
دکتر-- داری خودتو گول میزنی مطمئن باش وقتی واقعیتو بفهمه ... ازت متنفر میشه میفهمی احسان...تو باعث جدایی اون از شوهرش شدی...بزرگترین دروغو بهش گفتی...من خودم علاقه ی این دوتا رو بهم دیدم ....
--دایی خواهش میکنم
دکتر --نه احسان فکر میکنم این از اشتباه های دیگه ات بزرگتره...اون از بیتا ..اینم ازین...من نمیزارم
احسان -- دایی خواهش میکنم..
صدای پاشون شنیده میشد...حتی جرات نداشتم از کنار در تکون بخورم...انقدر از حرفایی که شنیده بودم شکه بودم که..در به شدت باز شد....
دکتر تا منو کنار در دید اول چشماش گرد شد ...پشت سرش احسان قرار گرفت.... با نفرت بهش خیره شدم که دکتر نشست روبرومو گفت
--دخترم منو ببخش که بهت دروغ گفتم .... تو خوب میشی ..شکی نیست.. پاهات نسبت به عمل واکنش نشون داده... تو تا چند وقته دیگه میتونی راه بری ...
اشک توی چشمام جمع شد درحالی که صورت دکترو میکاویدم تا از درستی حرفاش مطمئن بشم گفتم--واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دکتر که پریشون وکلافه نشون میداد سرشو به معنی اره تکون داد....
بی اختیار گفتم--امیرعلی؟
دیگه نایستادم که به بقیه ی حرفاشون گوش کنم فقط چرخای ویلچرو به سرعت میچرخوندم تا به در خروجی برسم....صدای سرور از پشت سرم میشنیدم که دنبالم میدویید وصدام میکرد....
دیگه هیچی برام مهم نبود....تنها چیزی که اون لحظه میدیدم صورت مهربون امیرعلی بود ...جلوی در اه از نهادم بلند شد...حالا چطوری برم فرودگاه؟؟؟
سامانو جلوی پارکینگ دیدم ..معطل نکردم رفتم سمتش که با تعجب بهم نگاه میکرد ...قبل ازینکه چیزی بگه بهش گفتم 
--تورو خدا منو الان ببر پیش امیرعلی
باتعجب گفت--اون الان فرودگاهه
در ماشینشو باز کردم که سرور نفس زنان رسید بهم...
سرور--وای رها داری چیکارمیکنی؟
دست سرورو گرفتم 
--سرور خواهش میکنم کمکم کن سوار ماشین بشم باید امیرعلیو ببینم 
سرور که هنوز تو بهت بود سریع دستمو گرفتو کمکم کرد سواربشم ....
ماشین روشن شد و سامان به سرعت حرکت کرد...

 

سرمو به شیشه ی ماشین چسبوندم....چقدر احمقانه...چقدر مسخره....زندگی از همین چیزای کوچیکه که بزرگ میشه....
آه ...نگاه مهربونش.....ببخش دلتو شکستم!
صدای عاشق وخسته اش....ببخش که کلافه ات کردم....
دیگه دست خودم نیست اشکام یا لبخندام.... 
توی ماشین نشستیم .... هی به سامان میگم 
--اقا سامان کی میرسیم ؟؟....چرا اینجا ترافیکه؟؟....پس کجاست فرودگاه؟؟
سامان که ازین همه عجله ی من خندش گرفته بود گفت
--رها خانوم شمام خیلی عجول بودیا!!! راستش امیدوارم برسیم چون نیم ساعت دیگه پروازشه....
امیرعلی
هندسفیریمو تو گوشم گذاشتم وبه تابلوی اعلانات که پروازها توش اعلام میشد خیره شدم....
دیگه طاقتی نمونده.... که بخوام جدا بمونم.....شعرای پراز منو تو ....باخودم تنها بخونم....کاش ببینمت دوباره ...خیلی کم...حتی یه لحظه....مثل اون روزای اول
همه ی جونم بلرزه...........
کاش خدا منو ببینه......ببینه چه گیجو خسته ام.....دستمو محکم بگیره ...بگه که.نترس من هستم.....
کاش فقط یه بار دیگه باچشام تورو ببینم......
حاضرم تاته عمرم پای این حسرت بشینم...........
حس انتظار کشیدن.....همه ارزوم همینه........
پس بزار یه بار دیگه... این چشا تورو ببینه......
کاش خدا بگه تو گوشم که نترس ازین زمونه.....این زمونه ای که خیلی با دلم نامهربونه.........
اسم پروازمو که دیدم هندسفیریو برداشتم....ساکو بلند کردم ورفتم به سمت جایی که بلیطهارو نشون میدادن...توی نوبت بودم..دیگه چیزی به اینکه بلیطمو ببینه نمونده بود.....
رها
از ماشین که پیاده شدیم سرور کمکم کرد روی ویلچر بشینم....بدون هیچ توجهی به سامان یا سرور که تازه داشتن میومدن ...چرخهای ویلچرو به سمت سالن حرکت دادم .... وارد سالن که شدم....نگاهم بین جمعیت میچرخید ...نگاهم روی تابلوی پروازها ثابت شد....پرواز به مقصد ایران هم اکنون....
رفتم جلوتر....قلبم توی سینه تند تند میزد....نگاه تبدارم بین مسافرینی که داشتن بلیطها شونو نشون میدادن میچرخید....
دیگه نمیتونستم صبر کنم بلند ازون دور داد زدم 
--امیرعلییییییییی! 
مردمی که از کنارم رد میشدن با تعجب نگام میکردن ..دوباره ویلچرو بردم جلو ...امیرعلیو تونستم ببینم....لبخند زدم....اخه تو بین اون همه ادم ...یه پسر مو مشکیه قد بلند چهارشونه مگه میشه پیدا نشه....پسری که دل بچه های دانشگاهو به خاطر جذابیتش میبره...پیدا کردنش کار سختی نیست
به خودم اومدم که داشت بلیطاشو نشون میداد....داد زدم 
--نهههههههههههههه
من که با این ویلچر نمیتونستم از بین اون همه جمعیت رد بشم!نمیدونم چی شد...دلم چه جور برای رسیدن بهش اشوب شد....که دستمو به دسته های ویلچر فشار دادم...
خواهش میکنم رها بلند شو...داره میره.....
رها به خاطر لبخنداش....
رها به خاطر مهربونیاش....
رها به خاطر عشق پاکش...
رها به خاطر خاکی بودنش..نشستنش جلو ویلچر....
رها به خاطر صبوریاش برای اینهمه بدقلقیات....
رها به خاطر خودش که دیگه نمیتونی از دستش بدی...
رها به خاطر رسیدن به عشقت از جات بلندشو....
دستمو فشار دادم وبه سختی از جام بلندشدم ...خوردم زمین ..اما...نمیخواستم از دستش بدم....
دوباره بلندشدم ...وایسا امیرعلی...من بدون تو هیچم...
درحالی که پامو به سختی روی زمین میکشیدم...مسافرارو با دست کنار میزدم...خیلیاشون به ایرنی ناسزا میگفتن ..خیلیا به المانی... اما چشام هیچ کدوم از اینارو نمیدید...رفتم جلو..امیرعلی کنار پله برقی بود ...باهمه ی وجودم داد زدم
--
امیرعلی
یه لحظه خشکش زد باتعجب برگشت سمت صدام ...چمدون از دستش افتاد ...داشتم بهش میرسیدم ..پاهامو به سختی حرکت میدادم....توی چشماش خیره بودم...
ناباورانه نگام میکرد....موهاش نامرتب توی صورتش پخش شده بود...این موهای نامرتبشو دوست داشتم ...
ته ریشی روی صورت مردونه اش خودنمایی میکرد...من این جذبه اشو دوست داشتم....
رسیدم بهش بدون معطلی دستمو دور گردنش حلقه کردم ومحکم بقلش کردم کنار گوشش گفتم--منو ببخش امیرعلی ..منو ببخش! من دوست دارم 
دستاش کم کم دور کمرم حلقه شدو حلقه ی دستاش تنگ تر....
اروم زمزمه کرد--تو خوب شدی رها؟؟
کنار گوشش زمزمه کردم--اره امیرعلی...میبینی من خوب شدم..رهات دیگه میتونه راه بره...
همینطور که بقلش بودم منو از رو زمین بلند کرد...به چشماش خیره شدم که صورتشو اورد نزدیکمو گفت-- پس از فردا که رفتیم خونه کارای خونه باتو...
به چشمای شوخش خیره شدم
وبلند زدم زیر خنده...اونم خندید...

چقدر زیباست لحظه ی رسیدن
لحظه ی شروعی دوباره
لحظه ای که منو تو میدونیم 
این همه نادیدنی این بینه
*******************

--امیرعلی کجایی تو بیا این بچه اتو بگیر!!!!
امیرعلی اومد تو اشپزخونه در حالی که دستاشو باز کرده بود که بچه رو از بقلم بگیره
امیرعلی--رها! بده این جیگر بابارو ببینمش ...
نفسو غرغر کنان گذاشتم تو دستش .... موهامو که ریخته بود تو صورتم زدم بالا و به امیرعلی که با خنده داشت برای نفس شکلک درمیاورد خیره شدمو گفتم--همینه دیگه....همینه...شما برو با بچه صفا کن من اینجا اشپزی...
بعد ملاقه رو ازروی میز برداشتم وشروع کردم به هم زدن سوپ...
دستی دستمو گرفت...ملاقه رو از تو دستم دراوردو گفت--حالا مثلا این!
ملاقه رو بادستش تکون داد
امیر--چیه؟ الان خیلی خسته شذی؟
بچه رو گرفت سمتمو گفت--بیا بچه مال تو ..ملاقه مال من
نیشخندی زدمو گفتم--فکر خوبیه فقط مواظب باش کباب نشی!!!
بچه رو گرفتم ...رفت سمت قابلمه وشروع کرد هم زدن ....
نفسو بردم بیرون وتوی رورواکش گذاشتم....وباخنده ازین که امیرعلی سرکاره رفتم طبقه ی بالا تا اماده بشم....سریع لباسایی که از قبل حاضر کرده بودم رو پوشیدم...رفتم جلو اینه ..یه لباس سبز ماکسی بلند بود بایه شال سبز...
موهای بلندمو رها کردم روی شونه هام ...بایه ارایش سبز ملایم کارم تموم شده بود....اهسته وپاورچین رفتم سمت در ورودی و دروباز کردم که دیدم همه پشت درند...دستمو جلو دهنم گرفتم که بلند نخندم...اروم سلام کردم که همشون با سر وخنده جواب دادن ..از جلودر رفتم کنار تا بیان تو..
مامان پری.. پویا.. بابام... مامانش..الناز.... همه اومده بودن .. هدایتشون کردم به سمت مبل وچراغارو خاموش کردم....
امیرعلی--رها کجایی تو؟ بیا بابا من از اولشم اشپز نبودم تو بردی!
تا از اشپزخونه اومد بیرون چراغارو روشن کردم ...امیرعلی همینطور شکه نگاه میکرد که کادوی هشتمین سال ازدواجمونو گرفتم جلوشو تند تند گفتم
--هرسال خواستم غافلگیرت کنم نزاشتی..این دفعه نوبت من بود تقدیم به تنها عشق زندگیم
باخنده کادورو زد کنار... دستشو تو جیبش کرد ویه جعبه ی کوچولوی کادو پیچ شده رو گرفت جولوم... که...باقیافه ی اویزون من مواجه شد
امیرعلی--متاسفم رها من همیشه کادوتو از یه هفته قبل میگیرم
همه پشت سرم خندیدن....برگشتم پشتمو نگاه کردم که پویا از خنده ولو شده بود...که امرعلی دستمو گرفت منو به سمت خودش برگردوندو گفت
--همیشه اینکه من بیشتر دوست دارم رو بهت گفته بودم نگفته بودم رهایی؟؟؟رهاخانوم!!!!


شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 13:11 ::  نويسنده : Hadi

ستمو تو موهای خیسش کردمو گفتم
--حالا دیگه من خیلی شرط میزارم اره؟..
یه لحظه ذوق زده شدمو گفتم
--روز عروسیمونو امیرعلی یادته؟؟
لبخند شیرینی زدو دستمو که از موهاش اوردم بیرونو گرفتو گفت
--اره یادمه...درحد مرگ منو حرص دادی
خنده ی سرخوشی کردمو گفتم
--حالا نه اینکه تو تلافی تو مرامت نیست!!!
از خنده ی من لبخندش تبدیل به خنده شدوگفت
--حالا نه اینکه تو هیچی رو بی جواب نمیزاری؟؟
سرمو بردم نزدیک صورتشو اروم گفتم
--اینو خوب اومدی ... حالا چون من هیچیو بی جواب نمیزارم به خاطر اینکه وقتی اومدی تو وخیس بودی منم خیس کردی
دستامو ازهم باز کردمو گفتم
--بیا اقاهه باید از رو ویلچر بلندم کنی وتا اتاق خواب ببری چون از دستت خیلی حرص خوردم میخوام بخوابم
سرشو تکون داد وبا خنده بلند شد...شاید اونم براش یه خاطره از این حرفم زنده شد .. یه خاطره از روز عروسیمون....
--رها دیونه وایسا ببینم
درحالی که میدوییدم رفتم پشت مبل سنگر گرفتم براش زبون درازی کردمو گفتم
--آی آی خسته شدی اقابزرگه؟؟ حالا حالاها مونده بدو بیا که منتظرم
کراواتشو شل کرد ...کتشو پرت کرد رو مبلو گفت
--خب مثل اینکه بازی جدیه ...متاسفم رها نمیخواستم ضایع بشی
وسرشو کج کردو چندتا نچ نچم کرد ودویید اومد سمتم
با یه جیغ پا به فرار گذاشتم که وسطای راه توری که روسرم بودو کشید...از پشت داشتم میافتادم که گرفتم بلندم کردو رو دستاش همینطور که راه میرفت منم برد روبروی مبل وایسادو پرتم کرد روش...بعد دستاشو بهم زدو گفت
--اخروعاقبت یه ادم لجباز همینه ...ضایع شدی خانوم کوچولو
ازینکه بهم میگفت کوچولو لذت میبرد...دندونامو بهم فشار دادمو گفتم
--کو چو لو خو د تیییییییییی!
به حالت قهرچشمامو بستم
امیرعلی--رهایی پاشو دیگه اینکارا چیه؟
چشامو نیمه باز کردمو گفتم
--باید تا بالا منو بغل کنیو ببری
با این حرفم نیشخندی زدو گفت 
--بله حالا ما گفتیم کوچولو نه در حد این همه پله!
دوباره چشامو بستم که احساس کردم یکی از رو مبل بلندم کرد چشمامو باز کردم وبا خنده بهش خیره شدم.....
حالام مثل اونروز اینبار نه از رومبل بلکه از رو ویلچر بلندم کرد..دستمو دور گردنش حلقه کردم وسرمو گذاشتم رو شونش...همینطور که میرفت سرشو توی موهام فرو کردو گفت
--رها میشه ازت یه خواهشی بکنم؟
--اره بگو
--میشه شب قبل از عملت ازم جداشی ؟نه الان؟ اخه معلوم نیست کی عمل بشی تا اونموقع میخوام کنارت باشم
سرمو از روشونش بلند کردم خیره به صورتش نگاه کردم واروم گفتم
--باشه فقط تا شب قبل از عمل
سرشو برگردوند دماغمو کشیدو گفت
--قبول

امیرعلی
--مسافرین گرامی کمربندهای خود را ببندید تا چند دقیقه ی دیگر....
سرمو برگردوندم سمت رها....خواب بود ... وقتی تو خوابه چهره اش خیلی معصومانه میشد...دستی رو صورتش کشیدمو گفتم
--رهاجان ..عزیزم رسیدیم نمیخوای بیدارشی؟
اروم چشماشو باز کرد وبایه حالت گیجی نگام کرد...دماغشو کشیدمو گفتم
--ای تنبل...از اول پرواز تاحالا خوابیدی ! به فکر منه بیچاره ام که نیستی بگی این به قول خودت اقاهه یه همزبون میخواد ...یکی که باهاش حرف بزنه تا حوصله اش سرنره
خندیدو گفت
--راس میگی؟من از اولش خواب بودم...الهی بمیرم برای تنهاییات پسلم...حالا بیا دردلتو بهم بگو ببینم دیگه چیا رو دلت تلمبار شده
نگاهی به قیافه ی سرخوشش کردم روسریشو اوردم جلو چشماش و با یه حالت مرموز گفتم
--واقعا میخوای به درد دلم گوش بدی؟
روسریشو کشید عقبو گفت
--اره بگو ببینم چیه؟
صورتمو بردم نزدیکشو گفتم
--اینکه هیچ وقت از پیشم نری...اینکه خیلی دوست دارم...کاش اینو میفهمیدی...
روشو کرد اونور ..
--مسافرین به شهر زیبای نورنبرگ المان خوش امدید
از فرودگاه خارج شدیم بادخنکی به صورتم خوردسرورم توی این پرواز با ما اومده بود منتظر بودم که اونم بیاد بیرون ...که با خوشحالی اومد بیرونو گفت
--وای اینجا چقده هواش خوبه نه رهاجان؟
رها--بله سرورجان عالیه
نگاهی به سرور کردم..سرور یه پیرزن مهربون حدودای 60اینطورا سنش بود از بچگی میشناختمش به مامانم تو کارای خونه کمک میکرد بعدازون اتفاق مامانم با کلی اصرار خواست که سرور کارای رهارو انجام بده وپیش ما زندگی کنه...برای این سفرم انقدر رها اصرار به اومدن سرور کرد که مجبور شدم براش پاسپورتو ویزا بگیرم که بیاد...ینی رها به هیچ وجه دوست نداشت توی کاراش بهش کمک کنم واین منو مجبورکرد که سرورم همراه خودمون بیاریم ..البته وجودش باعث دلگرمی من وشادی رها میشد...
قیافه ی سرور به اینکه ما ایرانی هستیم مهر تایید میزد چون روسری بلندو گلداری سرش کرده بود به همراه یه مانتوی بلند...البته رهام روسری ومانتو تنش بود
تاکسی گرفتیم و رفتیم سمت هتل چندستاره ای که یکی از دوستانم در المان برام پیدا کرده بود


به دیوار راهروی بیمارستان تکیه داده بودم .... سرورهم کنارم روی صندلی نشسته بود....منتظر بودیم ....رهارو برای ازمایشات لازمه برده بودن
درسالن باز شد ورهارو اوردن ....تکیه ام رو از دیوار گرفتم...سرورهم بلند شد چشم دوخته بودیم به دهان دکتر تا چیزی بگه ....دکتر با یه لبخند اطمینان بخش شروع کرد با من صحبت کردن....بعداز صحبتای دکتره نفس اسده ای کشیدم که نگاهم به ته سالن موند...باورم نمیشد که اینجا احسانو ببینم
 ...
سرور--مادرجان بگو چی گفت دکتر ..ماکه زبون این خارجکی هارو نمیفهمیم

سرمو برگردوندم سمت سرور وبا عصبانیتی که ناخوداگاه از حضور احسان پیدا شده بود گفتم

--بله؟ هیچی گفت میتونن عملش کنن وطبق گفته ی دکترش 20 درصد احتمال خوب شدنش هست
دوباره برگشتم به ته سالن نگاه کردم که دیدم نیست...کجارفت؟
--اقای کشاورز
با تعجب برگشتم سمت صدا
--بله
 
--باید رها همسر شما باشه درسته؟

--بله !شما؟ یک ایرانی؟
سرشو تکون دادو گفت
--بله عزیزم بنده یک ایرانی ام ودر حال حاضر دکتر اینجا...میخواستم با شما صحبتی داشته باشم..چون من نیز یکی از متخصصانی هستم که در عمل رها نیز حضور داره
باخوشحالی ازینکه یه ایرانی هم جزو دکترهای رها هست که میتونم راحت باهاش صحبت کنم ..موافقت کردم
--سرورجان شما اینجا بنشینید من برمیگردم..اگر رهارم اوردن منتظر بمونید تابیام
--باشه عزیزم برو
پشت سر دکتر وارد اتاقش شدم که درو بست وبعدازینکه پشت میزش نشست شروع کرد راجع به عملی که برای رها در نظر گرفته شده وهزینه هاش ..همچنین بیمارستان صحبت کردن...قرارشد سه روز دیگه رهارو عمل کنند البته در این بین باید از فردا بیاد بیمارستان وتحت کنترل باشه
وقتی از اتاق دکتر اومدم بیرون رهارو کنار سرور دیدم رفتم سمتشون ...
--خب بریم؟
هردو برگشتن سمتم که با لبخند گفتم
--فردا باید بیایم بیمارستان تا سه روز دیگه رهارو عمل کنن نظرتون چیه که الان بریم یه گشتی تو شهر بزنیم؟
سرور با خوشحالی گفت
--من که موافقم
نگاهمو دوختم به رها 
رها--خب بریم ولی زود برگردیم چون باید یه کارایی رو انجام بدم
مشکوک نگاهش کردم از ذهنم گذشت کاش اون چیزی که بهش فکر میکردم نباشه
بعد ازینکه کلی گشتیم رفتیم سمت هتل ...اگر سرور نبود فکر کنم این شادی توی گردشم نبود چون رها خیلی گرفته و غمزده نشون میداد...
وارد اتاق شدم و درشو بستم ...دو اتاق گرفته بودم یکی برای سرور ودیگری برای خودم ورها....
لباس راحتی پوشیدم و اومدم کنار رها نشستم..
رها --امیرعلی
--هوم
--قول و قرارمون که یادت نرفته
ته دلم از حرفی که زد یه جوری شد
--نه چرا میپرسی؟
--فک کنم دیگه وقتشه
باتعجب بهش خیره شدمو گفتم
--الان؟؟؟؟؟
--اره خب به هر حال فردا میرم بیمارستان
--نه عزیزم قرار ما دقیقا قبل از عملت بود
قبل ازینکه دوباره حرفی بزنه گفتم
--من اگه قول بدم تا اخرش هستم مطمئن باش
نفسشو محکم داد بیرون...بی اختیاراز رو صندلی بلند شدم رفتم سمت دیگه ی تخت که نشسته بود نزدیکش نشستم..دستمو دورش حلقه کردم ومحکم در اغوش گرفتمش سرمو توی موهاش که همیشه بوی خوبی میداد کردم 
--رها خیلی دوستت دارم خیلی 
پیرهنم خیس شد سرشو بلند کردم وبا تعجب به صورت اشکیش خیره شدم
--چرا گریه میکنی؟
رها--امیرعلی اگه خوب نشم چی؟ اگه نشد چی؟؟
دوباره سرشو در اغوش گرفتمو گفتم
--خوب میشی رها من مطمئنم ..به خدا توکل کن
با نوری که توی صورتم تابیده بود بیدارشدم...صدای نفس کشیدنهای نامنظم رها کنار گوشم شنیده میشد اروم برگشتم سمتش...خواب بود موهاش مثل قابی دور صورتش پخش شده بود وچهره ی سفیدو گلگونشو رویایی کرده بود ...از استرس بدخواب شده بود....موهاشو زدم یه طرف... خیره شدم به صورتش...کاش خوب بشی رها ....این قلب منه که به صدای نفسهای تو عادت کرده.....برگشتم با پری که از بالش در اومده بود صورتشو قلقلک دادم...صورتش جمع شد و اخم ظریفی کرد ...با خنده بلندشدم رو تخت درست بالای سرش نشستم ودوباره صورتشو قلقلک دادم...که ایندفعه دستشو برد سمت دماغش وچند بار خاروندش.... نه بابا این خوابالو تر ازین حرفاست...ایندفعه پرو محکم تر روصورتش کشیدم که چشماشو باز کرد وسریع دستمو گرفت ...باخنده گفتم
--
این چه وضعشه؟؟ الان لنگ ظهره ...اینطوری میخوای بری بیمارستان..
خندید..دستشو دراز کرد وموهامو کشید طوری که مجبور شدم خم بشم
--
ااااااا نکن بچه
اروم پیشونیشو بوسیدمو گفتم دیگه باید بریم
نگاهشو به چشمام دوختو گف
--بریم
قبل ازینکه از هتل خارج بشیم 

سرور--یه لحظه صبرکنید
باتعجب نگاش میکردیم که دست تو کیفش کرد وقران جیبیشو که همیشه همراه خودش داشت دراورد...اول بوسیدش وبعد گرفت بالا
سرور--اقاجان اگر میشه اول شما همراه رهاخانوم از زیر قران رد بشید 

دسته های ویلچرو گرفتم..توی یه لحظه تمام اراده ام رو جمع کردم تمام امیدمو دادم به خدا...زیر لب یه بسم لا گفتم..نگاهی به رها کردم که خیره به قران بودو زیر لب چیزی میگفت..اشکی که از چشمش چکید رو دیدم ...خدایا توکل برتو شاید این تنها راهی باشه که رها بتونه سلامتیشو به دست بیاره .. کمکمون کن...از زیر قران همراه رها ردشدم...وبعد قرانو بوسیدم 

از هتل اومدیم بیرون ماشینی جلوی درهتل ترمز کرد وشخصی پیاده شد دقت که کردم شناختمش سامان دوستم بود همون که دعوت نامه داد.....خیلی تغیر کرده بود ..میدونستم خیلی وقته اینجاست از زمانی که برای فوق اومد..یه تیپ امروزی...موهاش بلند ولخت تاشونه هاش....یه دست لباس اسپرت شیک 

اومدسمتم وعینک دودیشو برداشت ...اول خوب همدیگه رو نگاه کردیم بعد با خوشحالی اومد سمتمو گفت
--امیرعلی پسر چقدر تغیر کردی

همدیگرو در اغوش گرفتیم...که با خوشحالی گفت
--اومدم بهتون سربزنم که جالب شد دم در همدیگرو ملاقات کردیم

 

 

دستمو سمت رها گرفتمو گفتم
--سامان جان ایشون رها همسرم هستن
و بعد دستمو به سمت سرور گرفتمو گفتم
--ایشون هم پرستار رها سرور عزیز
سامان برای رها و سرور تعظیمی کردو گفت
--از اشنایی شما بانوان گرامی بسیار خرسندم
رها لبخند زدو سرور هم بالبخند گفت
--ممنون پسرم ماهم خوشحالیم که توی این سفر شما همراهیمون میکنید
سوار ماشین سامان شدیم بهش گفتم به سمت بیمارستان بره
سامان پسر بذله گویی بود ..درحین رانندگی حرفای جالبی میزد که باعث خنده ی ما میشد..وارد بیمارستان که شدیم سریع به رها یه اتاق خصوصی دادن واونو اماده کردند ورو تخت خوابوندن....منو سرور کنارش وایساده بودیم که سامان اومد تو...
سامان--امیرعلی همه چی خوبه؟؟
--اره مرسی سامان عالیه
سامان--دکتر جعفری رو دیدی؟؟
کمی فکر کردم که یادم اومد منظورش همون دکتر دیروزیه بود
--اره دیروز دیدمش ..چقدر جالب ..خیلی خوبه که یکی از دکترهای رها اونه
سامان--خیلی دکتر خوب وباتجربه ای تمام مدارکشو از همین جا گرفته
سرمو تکون دادم که گفت
--راستی خواهر زاده اشم اینجا زندگی میکنه.. باهاش هم دانشگاهی بودم..ینی یه جورایی باهم دوستیم الانم اگه میبینی خیلی راحت تونستم اطلاعات خوبی راجع به بیمارستان بهت بدم به خاطر اون ودکتره ....
--چه خوب پس حتما باید ببینمش از همین الان به دلم نشسته
سامان--خیلی خونواده ی خوبین...حتما باهاشون اشنات میکنم..
روکرد به رها وگفت
--خب شرمنده من دیگه باید برم..رهاخانوم همه چی خوبه؟
نگاهی به رها کردم که دستش تو دستای سرور بود 
رها--ممنون اقاسامان خیلی زحمت کشیدین
سامان--خواهش میکنم وظیفه بود
بعداز خداحافظی همراه سامان از اتاق رها اومدیم بیرون ...همینطور که راهرو بیمارستانو طی میکردیم گفت
--امیرعلی همسرت خیلی خانوم خوبیه ... میدونی چهره ی معصومی داره...شاید باورت نشه اما میخوام بدونی وقتی دیدمش تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که کاش عمل روش تاثیر بزاره وزودتر خوب بشه
دیگه رسیده بودیم به در پارکینگ دستشو به گرمی فشردمو گفتم 
--مرسی سامان از دل گرمیت ...
--عصری دوباره میام فعلا
سوار ماشینش شد...همینطور به ماشینش خیره شدم تا رفت...دستامو تو جیبم کردم داشتم برمیگشتم که برای بار دوم احسانو دیدم که از روبه رو داره میاد..متوجه من نشده بود..داشت میرفت به سمت در خروجی...به کل فراموش کرده بودم که دیروز اینجا بوده....از کنارم داشت رد میشد که منو دید..تعجب نکرد فقط چند لحظه خیره بهم نگاه کردو رفت..همین
بازم ابهام..حضورش برام سنگین بود...دوست نداشتم کسیو ببینم که یه زمانی رقیبم بوده وخیلی منو اذیت کرده...چراهای زیادی از حضورش توی ذهنم بود....
تا عصر کنار رها وسرور بودم ...تا اینکه سامانم اومد وتاشب برای رها وسرور از خاطراتمون گفت که منم همراهیش میکردم..انقدر بامزه تعریف میکرد که همه مونو به خنده انداخته بود...در این بین پرستاری برای چکاپ رها میامدو میرفت....

شب سرورو مجبور کردم همراه سامان به هتل برگرده...دلم میخواست کنار رها باشم....رها خواب بود...شب از نیمه گذشته بود ومن هنوز بیدار بودم....دست رها که توی دستم بود رو اروم نوازش کردم ...به چهره ی رنگ پریده اش نگاه کردم....دستشو اروم کنارش گذاشتم وبلند شدم.... رفتم سمت پنجره....دستهامو تو جیبم کردم وبه منظره ی بیرون خیره شدم...به ادمایی که اونوقت شب درحال رفت و امد توی بیمارستان بودند....روی نیمکت حیاط کنار درخت پسر جوانی نشسته بودو خیره به رو به رو نگاه میکرد....غم پسرک رو از همون دور حس میکردم...تنهایی نشستن این موقع شب توی حیاط بیمارستان...سکوت شب ... ویه دل بی تاب....
مثل من...اره منی که بی تابم...منی که این موقع شب کنار پنجره ی اتاق کنار زن بیمارم به روبه رو خیره شدم....توی دلم میگم کاش خوب میشد ... کاش خوب بشه... کاش منم مثل خیلیای دیگه بتونم دست کسی که عاشقانه دوستش دارمو بگیرم..بتونه پابه پام راه بیاد...عاشق شیطنتاشم...عاشق دیونه بازیاش...عاشق چشمای قشنگش که همیشه توش یه دنیا حرفه....محبتاش..سادگیاش...شای� �م کوچولو بودنش....اره رها شاید در ظاهر بزرگه اما...بچه است میدونم دلش مثل یه بچه پاکه...
دم رفتن مامانم خیلی حرفا زد...ینی یه یک سالی میشه که درگوشم میگه...میگه امیرعلی برو زن بگیر ... این که دیگه برات زن نمیشه....تو یه مردی ..جونی...نیاز به یه زن داری که ترو خشکت کنه...بچه میخوای...الان نمیفهمی داغی من که یه سنی ازم گذشته میفهمم...زندگی که بدون بچه نمیشه..بدون زن نمیشه...
باهاش بحث کردم حرف زدم ...گفتم رها تحت معالجه است..گفتم نمیتونم به یکی غیراز اون فکر کنم ..گفتم مادر من اگه بروش بیاری دیگه نمیام دیدنت...اسمم دیگه نباید بیاری...انقدر تو گوشش گفتم که دست کشید از حرفاش ...از تیکه هاش...
یاد قولی افتادم که بهش دادم... واقعا باور کرد؟؟..من دم عملش ازش جدا میشم؟...وجدانم میگه مرد باش رو حرفت وایسا...دلم میگه دلت میاد رهاش کنی از عمل بیاد ببینه بی کسه..تنهاست... بهش دروغ بگو یه دروغ مصلحتی..ومگه غیراز اینه که به نفع هر دوتونه...به.نفع من؟ ...واقعا به نفعمه؟...
صبح با نوازش دستی روی سرم بیدار شدم...بلند شدم که چشمم به دوتا چشم غمگین افتاد...لبخندی بهش زدم ...از اینکه وقتی بیدار میشم کنارم باشه ....دلم به دروغی که میخواستم بهش بگم مهر تایید زد....
رها--حالا کی خوابالو من یاتو ...صورتشو نوازش کردموگفتم
--خوب خوابیدی
رها--من نمیدونم ..اما تو فکر نکنم
--از کجا میدونی؟
رها--ازونجایی که تا نیمه شب کنار پنجره بودی
با گیجی نگاش کردم
رها--اینجوری نگام نکن ...دکتر جعفری کارت داره..فکر کنم عملم جلو افتاده
سریع از روی صندلی بلند شدم ..لباسمو مرتب کردم دستی تو موهامن کردم خواستم برم بیرون
--امیرعلی
برگشتم سمتشو گفتم
--جانم
--قول و قرارمون که یادت نرفته؟
سرمو به علامت دونستن تکون دادمو در اتاقو بستم

شب سرورو مجبور کردم همراه سامان به هتل برگرده...دلم میخواست کنار رها باشم....رها خواب بود...شب از نیمه گذشته بود ومن هنوز بیدار بودم....دست رها که توی دستم بود رو اروم نوازش کردم ...به چهره ی رنگ پریده اش نگاه کردم....دستشو اروم کنارش گذاشتم وبلند شدم.... رفتم سمت پنجره....دستهامو تو جیبم کردم وبه منظره ی بیرون خیره شدم...به ادمایی که اونوقت شب درحال رفت و امد توی بیمارستان بودند....روی نیمکت حیاط کنار درخت پسر جوانی نشسته بودو خیره به رو به رو نگاه میکرد....غم پسرک رو از همون دور حس میکردم...تنهایی نشستن این موقع شب توی حیاط بیمارستان...سکوت شب ... ویه دل بی تاب....
مثل من...اره منی که بی تابم...منی که این موقع شب کنار پنجره ی اتاق کنار زن بیمارم به روبه رو خیره شدم....توی دلم میگم کاش خوب میشد ... کاش خوب بشه... کاش منم مثل خیلیای دیگه بتونم دست کسی که عاشقانه دوستش دارمو بگیرم..بتونه پابه پام راه بیاد...عاشق شیطنتاشم...عاشق دیونه بازیاش...عاشق چشمای قشنگش که همیشه توش یه دنیا حرفه....محبتاش..سادگیاش...شای� �م کوچولو بودنش....اره رها شاید در ظاهر بزرگه اما...بچه است میدونم دلش مثل یه بچه پاکه...
دم رفتن مامانم خیلی حرفا زد...ینی یه یک سالی میشه که درگوشم میگه...میگه امیرعلی برو زن بگیر ... این که دیگه برات زن نمیشه....تو یه مردی ..جونی...نیاز به یه زن داری که ترو خشکت کنه...بچه میخوای...الان نمیفهمی داغی من که یه سنی ازم گذشته میفهمم...زندگی که بدون بچه نمیشه..بدون زن نمیشه...
باهاش بحث کردم حرف زدم ...گفتم رها تحت معالجه است..گفتم نمیتونم به یکی غیراز اون فکر کنم ..گفتم مادر من اگه بروش بیاری دیگه نمیام دیدنت...اسمم دیگه نباید بیاری...انقدر تو گوشش گفتم که دست کشید از حرفاش ...از تیکه هاش...
یاد قولی افتادم که بهش دادم... واقعا باور کرد؟؟..من دم عملش ازش جدا میشم؟...وجدانم میگه مرد باش رو حرفت وایسا...دلم میگه دلت میاد رهاش کنی از عمل بیاد ببینه بی کسه..تنهاست... بهش دروغ بگو یه دروغ مصلحتی..ومگه غیراز اینه که به نفع هر دوتونه...به.نفع من؟ ...واقعا به نفعمه؟...
صبح با نوازش دستی روی سرم بیدار شدم...بلند شدم که چشمم به دوتا چشم غمگین افتاد...لبخندی بهش زدم ...از اینکه وقتی بیدار میشم کنارم باشه ....دلم به دروغی که میخواستم بهش بگم مهر تایید زد....
رها--حالا کی خوابالو من یاتو ...صورتشو نوازش کردموگفتم
--خوب خوابیدی
رها--من نمیدونم ..اما تو فکر نکنم
--از کجا میدونی؟
رها--ازونجایی که تا نیمه شب کنار پنجره بودی
با گیجی نگاش کردم
رها--اینجوری نگام نکن ...دکتر جعفری کارت داره..فکر کنم عملم جلو افتاده
سریع از روی صندلی بلند شدم ..لباسمو مرتب کردم دستی تو موهامن کردم خواستم برم بیرون
--امیرعلی
برگشتم سمتشو گفتم
--جانم
--قول و قرارمون که یادت نرفته؟
سرمو به علامت دونستن تکون دادمو در اتاقو بستم

 

شب سرورو مجبور کردم همراه سامان به هتل برگرده...دلم میخواست کنار رها باشم....رها خواب بود...شب از نیمه گذشته بود ومن هنوز بیدار بودم....دست رها که توی دستم بود رو اروم نوازش کردم ...به چهره ی رنگ پریده اش نگاه کردم....دستشو اروم کنارش گذاشتم وبلند شدم.... رفتم سمت پنجره....دستهامو تو جیبم کردم وبه منظره ی بیرون خیره شدم...به ادمایی که اونوقت شب درحال رفت و امد توی بیمارستان بودند....روی نیمکت حیاط کنار درخت پسر جوانی نشسته بودو خیره به رو به رو نگاه میکرد....غم پسرک رو از همون دور حس میکردم...تنهایی نشستن این موقع شب توی حیاط بیمارستان...سکوت شب ... ویه دل بی تاب....
مثل من...اره منی که بی تابم...منی که این موقع شب کنار پنجره ی اتاق کنار زن بیمارم به روبه رو خیره شدم....توی دلم میگم کاش خوب میشد ... کاش خوب بشه... کاش منم مثل خیلیای دیگه بتونم دست کسی که عاشقانه دوستش دارمو بگیرم..بتونه پابه پام راه بیاد...عاشق شیطنتاشم...عاشق دیونه بازیاش...عاشق چشمای قشنگش که همیشه توش یه دنیا حرفه....محبتاش..سادگیاش..شاید م کوچولو بودنش....اره رها شاید در ظاهر بزرگه اما...بچه است میدونم دلش مثل یه بچه پاکه
...
دم رفتن مامانم خیلی حرفا زد...ینی یه یک سالی میشه که درگوشم میگه...میگه امیرعلی برو زن بگیر ... این که دیگه برات زن نمیشه....تو یه مردی..جونی...نیاز به یه زن داری که ترو خشکت کنه...بچه میخوای...الان نمیفهمی داغی من که یه سنی ازم گذشته میفهمم...زندگی که بدون بچه نمیشه..بدون زن نمیشه...
باهاش بحث کردم حرف زدم ...گفتم رها تحت معالجه است..گفتم نمیتونم به یکی غیراز اون فکر کنم ..گفتم مادر من اگه بروش بیاری دیگه نمیام دیدنت...اسمم دیگه نباید بیاری...انقدر تو گوشش گفتم که دست کشید از حرفاش ...از تیکه هاش...
یاد قولی افتادم که بهش دادم... واقعا باور کرد؟؟..من دم عملش ازش جدا میشم؟...وجدانم میگه مرد باش رو حرفت وایسا...دلم میگه دلت میاد رهاش کنی از عمل بیاد ببینه بی کسه..تنهاست... بهش دروغ بگو یه دروغ مصلحتی..ومگه غیراز اینه که به نفع هر دوتونه...به.نفع من؟ ...واقعا به نفعمه؟...
صبح با نوازش دستی روی سرم بیدار شدم...بلند شدم که چشمم به دوتا چشم غمگین افتاد...لبخندی بهش زدم ...از اینکه وقتی بیدار میشم کنارم باشه ....دلم به دروغی که میخواستم بهش بگم مهر تایید زد....
رها--حالا کی خوابالو من یاتو ...صورتشو نوازش کردموگفتم
--
خوب خوابیدی
رها--من نمیدونم ..اما تو فکر نکنم
--
از کجا میدونی؟
رها--ازونجایی که تا نیمه شب کنار پنجره بودی
با گیجی نگاش کردم
رها--اینجوری نگام نکن ...دکتر جعفری کارت داره..فکر کنم عملم جلو افتاده
سریع از روی صندلی بلند شدم ..لباسمو مرتب کردم دستی تو موهامن کردم خواستم برم بیرون
--
امیرعلی
برگشتم سمتشو گفتم
--
جانم
--
قول و قرارمون که یادت نرفته؟
سرمو به علامت دونستن تکون دادمو در اتاقو بستم

 

در زدم و وارد اتاق شدم...دکتر منو دید از جاش بلند شد 
--سلام دکتر
--سلام بفرمایید لطفا
رفتم رو به روش نشستم .... داشت یه سری عکسو نگاه میکرد ....دوباره در اتاقش زده شد و شخصی وارد شد...برنگشتم ببینم کیه...اما دکتر بلند شد 
دکتر--به سلام اقا احسان...پسرم دیر به دیر سر میزنیا
--سلام دایی جان اختیار دا رین
برگشتم ببینم خواهرزاده ی دکتر کیه....با تعجب بهش خیره شدم...پس ... احسان خواهرزاده اش بود...احسانم چیزی نمیگفت وهمینطور نگام میکرد...شاید چند ثانیه نشد اما اخم عمیقی رو پیشونیم نشست
دکتر اومد جلو وگفت
--معرفی میکنم اقای کشاورز ایشون خواهرزاده ی من احسان هستن
رو کردم سمت دکترو گفتم-- بله اقای دکتر اقا احسان یکی از دانشجوهای من بوده
دکتر اول تعجب کرد 
دکتر--چقدر جالب...پس شما استاد دانشگاهم هستین همینطور استاد احسان؟
احسان اومد سمتم ودستشو به سمتم گرفت..با تردید دستشو گرفتم
احسان--خوشحال شدم از دیدار دوباره اتون 
سپس رو کرد به سمت دکتر--دایی جان اگر کاری ندارین من برم بعد از کارتون با اقای کشاورز برمیگردم
دکتر--باشه 
احسان رفت ودکتر نشست رو صندلیش و گفت که رهارو برای فردا عمل میکنند ینی عمل جلو افتاده... وقتی از اتاق اومدم بیرون احسانو روی صندلی کنار در دیدم ...اعتنایی نکردم ورفتم سمت اتاق رها
درو باز کردم ....سرور روی صندلی نشسته بود با دیدنم از جاش بلند شد وسلام کرد جوابشو دادم ....رها چادری روی سرش بود و داشت نماز میخوند...رفتم سمتش ...نمازش تموم شد...مثل همیشه تسبیح ابی سبزشو برداشت وشروع کرد ذکر کردن....مثل همیشه رفتم کنارش سرمو خم کرد وتو چشماش نگاه کردم
--رهایی منو یادت نره
با لبخند چشماشو روهم گذاشت....
بعد از ینکه چادرشو سرور گذاشت تو کیفش گفتم
--رها عملت جلو افتاده...فردا باید برای عمل اماده شی
خیره نگاهم کرد بعد گفت
--باشه فقط.... قرارمون...
--بهت که گفتم زیرش نمیزنم ... امروز با سامان میرم باید اینجا اشنا داشته باشه تا شب درستش میکنم
چشماش غمگین شد و روشو کرد اونور
اومدم بشینم که برگشت گفت--پس چرا نمیری؟
به خودم اومدمو گفتم
--خب باشه الان میرم....نمیخوای بیشتر فکر کنی؟
قاطع گفت--نه
به سرور نگاه کردم ...متوجه ناراحتی اش شدم....به ذهنم رسید..مگه سرورم میدونه؟...دستگیره ی درو گرفتم که برم
رها--امیرعلی!
لحن صداش غمگین بود...برگشتم رفتم پیشش...که سرور با گفتن با اجازه رفت بیرون....کنارش روی تخت نشستم....سرشو انداخت پایین وگفت
--میدونی یه اعتقاداتی دارم ...یه سری چیزا برام مهمه....شاید بعدا ز جدایی ...دیگه نتونیم کنار هم باشیم...
سرشو بلند کرد ....توی چشماش پر اشک شده بود....
رها--میدونی من خودم خواستم اصلا هم احساس پشیمونی نمیکنم...میدونم چه زود چه دیر این اتفاق میافته....پس بهتره الان باشه....
خم شد و از زیر بالشش چیزی رو برداشت ودستشو مشت کرد....بعد دستمو گرفت توش چیزی گذاشت وانگشتامو روش گذاشت..
رها--یه زمانی اینو بهم برگردوندی برای اینکه یادم بیافته خدا هست ونباید ازش نا امید بشم...من همه امیدم به خداست حالا دوست دارم چیزی رو که بهت داده بودم بازم بهت برگردونم همیشه پیشت باشه
مکثی کرد....فهمیدم ته دلش چیه....چقدر احمقم من که یادم رفت که فقط من میدونم این قرار مسخره الکیه....شاید اگر منم مثل خودش فکر میکردم اروم نبودم....
رفتم نزدیکتر ودر اغوش گرفتمش ...نمیخواست چیزی بگه که پشیمونم کنه ...قافل ازینکه من همین دیشب تصمیممو گرفته بودم...
رها

چقدر بر ام سخته.... ولی من به سختیا عادت کردم... اغوشش برام شده یه عادت...نگاهش دلتنگم میکنه....خیلی بخشیدن سخته ولی من میبخشم.....من به اون شاید یه زندگی دوباره بدم...یه شانس دوباره....
شاید این شانس با خودم محقق بشه شاید با دیگری...

دستهامو از دور گردنش باز کرد و صورتمو توی دستاش گرفت پیشونیمو بوسید بعد چشمهای خیسمو 
امیرعلی--واقعا فکر میکنی این عمل الکیه وتو خوب نمیشی؟ اینطوری امیدواری...نمیدونم رها چی فکر میکنی...
بعد با انگشتش اشکامو پاک کرد 

--زودتر برو دیر میشه...من منتظرم

از روتخت بلند شدو بدون خداحافظی رفت...
 
به ساعت نگاه کردم از 11 گذشته بود وهنوز از امیرعلی خبری نبود....بار دیگه کتاب دعای کوچیکی که اورده بودم رو باز کردم ومشغول خواندن شدم....خدایا خدایا کمکم کن....
سرور--رهاجان این غذایی که برات اوردن رو چرا نمیخوری؟ 
رها--سرور تو که میدونی فکرم مشغوله
سرور اهی کشیدو گفت--اره میدونم عزیزم خیلی سخته....تو دل بزرگی داری دخترم
نگاهمو از چشمای خسته وپیرش گرفتم وباز شروع کردم به دعا خواندن....خدایا مگر نگفتی دل شکستگان را حاجت میدهی؟....منم دلم شکسته ...کاش حاجت روا شوم....
تقه ای به در خورد .... روسریمو به سر انداختم...در باز شد و امیرعلی اومد داخل...خسته بود چهره ی گرفته اش نشون میداد....نگاهش به من موند....ناخوداگاه گره ی روسریمو سفت تر کردم.....توی دستش یه برگه بود
امیرعلی--سلام 
اهسته سلام کردم
سرور--سلام ...حالتون خوبه؟
اومد کنار تخت وایساد وبه سرور لبخندی زدو گفت--ممنون سرورجان شماخوبی؟
سرور --من بله ولی رها فکر نکنم 
بعد تختو دور زد کنار امیرعلی وایساد واروم چیزی رو بهش گفت واز اتاق خارج شد....با نگاه دنبالش کردم ....
امیرعلی--خوبی؟
نگاهم به ته ریشی که رو صورتش مونده بود ثابت موند
--اره ....
امیرعلی--گرفتم
نگران نگاهش کردم--چی رو؟
امیرعلی--مدارکی که میخواستی....با سامان پیش یکی از اشناهاشون رفتیم جور شد....ینی یه برگه گرفتم که نشون میده .... 
نگاهشو ازم گرفت
امیرعلی--ما از هم جداشدیم
قلبم یه لحظه از کار افتاد....خود کرده را تدبیر نیست....نفسمو دادم بیرون....دستمو دراز کردم و برگه رو ازش گرفتم........این برگه باطل کننده ی عقدی بود که بین ما خونده شده....کاغذو گذاشتم روی میز.... نمیدونم چرا اضطراب گرفته بودم....دستامو تو هم چفت کردم.... میدونستم رنگم پریده....زیر نگاه خیره ی امیرعلی شرمنده شدم....ینی دیگه الان شوهرم نیست....نمیتونم بهش تکیه کنم؟....اگه خوب نشدم چی؟؟...این تکیه گاهو برای همیشه از دست دادم؟؟....وجدانم زد تو سرم که مگه خودت نخواستی....مگه را ه دیگه ای هم مونده که بخوای ازش استفاده کنی؟...
امیرعلی--رها اماده ای؟؟
نگاهی به لباس صورتی عمل که تنم بودکردم...دیگه چیزی به تایین سرنوشتت نمونده رها...
امیرعلی روی تخت کنارم نشستو گفت--قیافه اشو...بابا یکم این اخمارو باز کن!!
تو چشمای خندونش نگاه کردم...کاش این چشمای عاشق همیشه مال من بود...
--بزار ببینم اگه تو الان جای من بودی میخواستن ببرنت تو اتاق عمل ...دوست داشتم ببینم عکس العملت چی بود؟؟1میخندیدی...2لبخند میزدی..3زارمیزدی..4خودتو میزدی...5
دهنمو هنوز باز نکرده بودم که گفت--تورو میزدم ...ردخور نداشت...برای چی خودمو اذیت کنم وقتی تو اینجا نشستی عشقم
--اهان پس که اینطور...چه قدر صداقت خوبه امیرعلی..
اهسته دستمو بردم پشتم وکتابی که زیر بالشم بود و برداشتم وتندی زدم به بازوش...از روتخت اومد پایینو گفت--دیونه تو الان داری میری اتاق عمل هنوز ادم نشدی؟؟؟؟
براش زبون درازی کردم که همون موقع چشمم به دکتر جعفری افتاد که داشت نگامون میکرد....سرخ شدم...الان چی پیش خودش فکر میکنه؟؟



شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 13:11 ::  نويسنده : Hadi

صدای در میاد ومتعاقب با ان صدای سرور
--رهاجان تلفن با شما کار داره
نگاهمو از پنجره ی اتاق میگیرم 
--سرورجان کیه؟
در اتاقو باز میکنه میادتو ومیگه 
--نمیدونم رهاجان یه اقایین هرچیم میپرسم شما میگن خود خانم میدونن شما گوشیو به ایشون بدین
باتعجب نگاش میکنم که سریع میاد جلو واروم میگه
--خانم جان اگه میخواین دست به سرش کنم
دستمو میارم بالا ومیگم
--نه نه عزیزم بزار میرم شاید کار واجبی داره
دسته های ویلچرو میگیره و منو میبره سمت در ...
توی حال امیرعلیو میبینم که روی کاناپه دراز شده وداره فوتبال میبینه منوکه میبینه باسرمیپرسه کیه؟ به علامت اینکه نمیدونم شونه هامو میدم بالا
گوشیو برمیدارم
--بله؟
صدای هیچی نمیاد 
--بله ؟بفرمایید
دوباره سکوت فقط صدای نفسهای شخص پشت گوشی میومد یه جورایی هول کردم 
--خواهش میکنم صحبت کنید شما صدای منو ندارید؟؟اقا؟
صدای بوق ممتد وپایان
برمیگردم سمت سرور که کنار وایساده وبا یه علامت سوال داره نگام میکنه
--سرورجان صحبت نکرد قطع شد
سرور--چرا خانوم ؟وا! مردمم مارو گذاشتن سرکار 
به علامت تاسف سرمو تکون میدم دسته های ویلچرو میگیرم قبل از اینکه حرکت کنم یکی منو با ویلچر میچرخونه سمت خودش 
نگاه که میکنم امیر علیه جلوی پام به زانو میشینه مثل همیشه دستاشو میزاره رو چشمام وبا یه صدای خشدار که دوست دارم میگه 
--این اقا کی بود که فقط خانوم مارو کار داشت؟
اروم دستاشو میارم پایین ویادم میره مثل همیشه.....یادم میره که میخوام از خودم جداش کنم ...ازم دل بکنه بره دنبال زندگیش....بازم صداش...لحن مهربونش..نشستنش جلو ویلچرم ...خاکی بودنش... گولم میزنه 
بازم گول خوردم
دستاشو اروم میارم پایین وموهاشو بهم میریزم توچشماش نگاه میکنم میگم
--اقای غیرتی من چرا خودش جواب نداد؟ 
لبخند شیرینی میزنه و میگه
--خب چیکار کنیم خانوم فوتباله دیگه حواس نمیزاره واسه ادم!!
--شما این فوتبالو نداشتی ...دیگه چه بهونه ای بود؟
شیطون میشه وبلند میشه و ویلچرمو میچرخونه سمت پذیرایی 
برمیگردم نگاش میکنم یه تیشرت لیمویی تنشه بایه شلوار ورزشی لیمویی که پوست سبزه اشو روشن کرده
لبخند میزنم منم یه تیشرت لیمویی ولی دخترونه تنمه بایه شلوار گرمکن لیمویی دخترونه ....بلند میگه
--سرورخانوم اون ظرفه تخمه رو پر میکنی رهام با من میخواد فوتبال ببینه!!!

امروز مادر پدرم باپویا تازه از سفرکاری بابا برگشتن یک ماهی میشه ندیدمشون کلی دلم براشون تنگ شده قراره تا رسیدن بیان خونه ی ما....ینی میدونین بعد اون اتفاق مامان یا پویا بیشتر اوقات خونه ی ما بودن...این سفرم دیگه من مامانو مجبور کردم حاضر نمیشد ...میدونستم عاشق باباس وقتی نیست پکره برای همین انقده تو گوشش خوندم که رفت... دلشون خوشه دیگه فکر میکنن با اینکارا میشه همه چیو درس کرد ولی هیچی درست نمیشه...
امیرعلی
--اقای دکتر میشه واضح تر حرف بزنین!
--ببین پسرم همونطور که گفتم یه زمانی نیاز بود که فیزیوتراپی ها روی رها اثر بگزاره ومن بتونم جواب نهایی رو بدم میتونم با اطمینان بگم که بیست درصد احتمال خوب شدن رها هست فقط باید این ازمایشاتو انجام بدی تا برای بردنش به خارج جواب قطعی رو بدم
بدون هیچ معطلی رفتم جلو وبرگه هارو از دکتر گرفتم فک کنم حدود ده بار ازش پرسیدم واون جواب داد اصلا یادم رفت از دکتر خداحافی کنم
فقط میخواستم برسم خونه واین خبرو به رها بدم به رهای شیطونی که الان فقط ازش یه ادم ساکت ومظلوم مونده 
به رهایی که یه زمانی دنیای من بود وحالا میخواد دیگه نباشه...ازم دورشه
چقدر تلاش برای ساختنش
وچقدر تلاش اون برای ویرانی....به این فکر نمیکردم که فقط بیست درصده...
سر راه اول رفتم گل فروشی یه دسته گل رز ابی گرفتم چون رها عاشق رنگ ابیه ....بعدم رفتم شیرینی فروشی یه جعبه شیرینی شکلاتی گرفتم بازم چون رها عاشق شکلات ...انقدر عجله و ذوق داشتم که وقتی مرد فروشنده بهم گفت اقابقیش با خنده گفتم مال تو
رسیدم خونه ...ماشینو پارک کردم وسریع رفتم بالا
همینطور که وارد میشدم بلند رهارو صدا میکردم توی هال نبود جعبه وگل رو برداشتم وبه سرعت رفتم توی اتاق 
رها پشت به من داشت روی کاغذ چیزی رو یاداشت میکردگلو شیرینی رو گذاشتم رو ی تخت... رفتم سمتش وبی توجه به اینکه حتی نگامم نمیکنه ویلچرشو چرخوندم سمت خودم وگفتم
--سلام رها
سرش پایین بودنشستم جلوش وموهاشو که ریخته بود دورش وصورتشو پوشونده بود زدم پشت گوشش واروم گفتم
--میشه نگام کنی خبرای دسته اول دارم که با هیچی قابل قیاس نیست فقط یه نگاه اشنا میخواد بایه لبخند اشنا 
دستشو روی صورتش کشید احساسم میگفت این حرکت ینی گریه ینی من گریه کردم دستشو از روی صورتش برداشتم وسرشو بلند کردم به چشمای گریونش خیره شدمو گفتم
--چرا گریه میکنی؟
دستمو زد کنارو گفت
--برو بیرون امیرعلی همین الان ....نمیخوام ببینمت
با تعجب وکمی غیظ که ناشی از عجله ام برای هرچه زودتر گفتن خبر بود گفتم 
--برای چی؟؟؟؟؟
--اوف ازت بدم اومد ازینکه یه نفر بازیم بده متنفرم! ازینکه احمق فرض بشم بیزارم...
نمیفهمیدم چی داره میگه اصلا یادم رفت برای چی خونه اومدم یادم رفت قراره چی بشه ..تنها چیزی که داشت اذیتم میکرد حرفایی بود که میشنیدم

مامان--رهاجان ..مامانی ..عزیز دلم کجایی؟؟؟؟
پویا--اه مامان! این چه طرز صداکردنه؟؟...رها گیس بریده کجایی؟ دختر چموش !
سرمو بی اختیار به سمت در اتاق چرخوندم بعد دوباره به رها نگاه کردم که روشو کرده بود اونور ونگام نمیکرد....چونه اشو گرفتم وسرشو چرخوندم سمت خودم 
--حرفاتو نمیفهمم ...میدونی ینی هیچی از این اراجیفی که گفتی نمیفهمم
هنوز نگام نمیکرد
--نگام کن رها نگام کن ! این چیزایی که میگی به یه ادم عاشق نمیخوره...اینا برای من تهمته ..نامردیه...حرفات برام سنگینه ...برای منی که به عشق تو تا اینجا اومدم ..تا اخرشم میرم ...
مامان--رها تو اتاقی؟ دخترم دلم برات تنگ شده بیا بیرون ببینم
دوباره نگاهی به در کردم از جام بلند شدم از رومیز یه دستمال برداشتم سریع نشستم رو زمین واشکای رهارو پاک کردم
--خوب نیست اینطوری بری استقبال مادرت
دستمالو از دستم گرفت وخودش اشکاشو پاک کرد نفسمو دادم بیرون
چی فکر میکردی امیرعلی چی شد!!! کتمو از تنم دراوردم وانداختم رو تخت 
نگاهم به شیرینی و گل افتاد اهی کشیدمو در اتاقو باز کردم
نگاهم به صورت پیر و خسته ولی نورانی مادر رها خیره موند 
اومد جلو ومنو در اغوش گرفت ..خیلی سنگین.. مثل یه مادر ..صورتمو توی دستاش گرفت وگفت
--سلام پسرم خوبی؟
رنگ نگاهش پر از محبت بود پر از عشق ...میدونستم خیلی دوستم داره اندازه ی پویا شایدم بیشتر
دستاشو توی دستام گرفتم وبوسیدمو گفتم 
--سلام مامان جان خوبم دلم براتون خیلی تنگ شده بود
با چشماش دنبال رها میگشت سریع از کنار در رفتم کنار وگفتم 
--مامان جان رها تو...بفرمایید 
رفت داخل ...نگاهی به اتاق کردم رها ویلچرشو چرخوند وبه سمت مادرش اومدهمونطور نشسته دستاشو برای به اغوش کشیدن گشود ..مادر چادر از سرش افتاد و سریع رهارو در اغوش گرفت 
--به به مرد زن ذلیل روزگار چطوره؟
سرمو چرخوندم وپویارو دیدم که روبروم وایساده دستمو به سمتش دراز کردم دستمو گرفت
--سلام به برادر زن عزیز والبته پروی خودم 
دستمو کشید ومنو در اغوش گرفتو گفت
--امیر علی چقدر شکسته شدی چقدر پیر شدی
--ااااااااا... پویا داشتیم؟؟؟؟؟؟
صداش جدی شدو گفت
--نه عزیزم تو مردترین مرد روزگاری

رها
همه توی هال نشستیم مامان کنار من داشت چاییشو میخورد وپویا و امیرعلی روبرو ی من
نگاهم روی امیرعلی ثابت موند ...گرفته بود.. توی صورتش خستگی موج میزد در ظاهر به حرفای پویا گوش میکرد اما در باطن میدونستم نه..سرشو انداخته بود پایین وبا لبخند حرفای پویا رو تایید میکرد اما ..میدونم الکیه..داره حرفای توی مغزشو تایید میکنه....اه رها مغز دیگه چیه امیرعلی که مغز نداره...اوه خندم گرفته به خودم میگم اگه مغز نداشت دکتر نمیشد...نه نه...اگه مغز نداشت که منو نمیگرفت...وای دوباره پوچی..بازم اون احساس...نه رها اگه مغز داشته باشه به پای تو وای نمیسته...آه
یکدفعه سرشو اورد بالا ونگاهمو غافلگیر کرد ...از دلم گذشت حرفی
عزیزم نگاهم نکن من از نگاه عاشق تو شرمنده ام....
متاسفم من مجبورم که از خودم بگذرم....
سرمو انداختم پایین که مامان باحرفش منو به خودم اورد
--جانم
--دختر چرا حواست نیست میگم پدرت خیلی دوست داشت که الان همراه ما میومد خونه ولی نشد براش کاری پیش اومد الانا دیگه پیداش میشه 
--اتفاقا مامان منم دلم براش تنگ شده ..
مامان دستی رو صورتم کشید ونگاه مهربونشو دوخت بهم
شب بابا اومد بعد از یک ماه خیلی بهم خوش گذشت خیلی ....ولی از تصمیمی که گرفته بودم پشیمون نبودم...

اخر شب بود همه در انتظار خواب ...مخصوصا مامان بابا که خیلی خسته بودن ...قبل ازینکه کسی از جاش بلندشه امیرعلی بلند شد و رفت توی اتاق... بعد با یه دسته گل رز ابی ویه جعبه شیرینی برگشت...همه متعجب نگاهش میکردن که رفت رو به جمع ودقیقا روبروی من ایستاد ...چشام که به رزای ابی توی دستش افتاد برق زد ..نگاهم به تیشرت خوشرنگ ابیش که یه جمله ی انگلیسی روش بود بازم باعث شد که نه با حس اینکه قراره از خودم متنفرش کنم بلکه با حس قدیم مثل اون روزا..روزایی که پراز عشق و دوست داشتن بود پر از رهایی..انگار دنیات همین بود یه دنیای شیرین که فقط منم و اون ...نه اتفاقای بد نه پر از حادثه...نگاهش کنم لبخند بزنم
امیرعلی--ببخشید که خسته این ومن وقت شمارو گرفتم
بابا--این حرفا چیه پسرم حرفتو بزن
--راستش قبل از اینکه بیام خونه پیش دکتر رها بودم قبل از اینکه چیزی بگم میخوام در مقابل شما بگم که 
رو به من کرد وجلو اومد دسته گل ابی رو روی دستام گذاشت وگفت
--رها در همه ی لحظه ها کنارتم حتی اگر منو نخوای 
حتی اگر تورو نخوام؟! چقدر من خل باشم که تو رونخوام...پسر به این با کمالاتی ...عاشق....دکتر!!!!!...پوفففففف... پسرتو اخه چرا انقده جنتلمنی...هرچی بیشتر غرقش میشم بیشتر ابهتش منو میگیره....خیر سرم میخوام این اتو بده دست من....ولی هیچ بخاری ازش بلند نمیشه...اینم شوهر بود؟؟؟..بابام وقتی بچه بودم فرستادم کنگفو...اییییییی یووووو هههییییی بزنم همین الان که جلومه نفله بشه!!!!!!
نگاهی به لبخند جکوندش کردم یه نگاهم به سقف خونمون ...اهکی
امیرعلی--دکتر گفته رها میتونه عمل کنه ....توی این عمل 20درصد احتمال خوب شدنش هست
مغزم هنگید....چی گفت؟؟؟؟
فک کنم دیگه به طرز نوشتن من عادت کردید الان این گذشته است (فلج شدن رها)
امیرعلی--رها پاشو پاشو تنبل....میخوام ببرمت شهربازی کوچولو
چی چی میشنوم من ؟ خودمو یکم روتخت زیر پتو چرخوندم سرمو بیشتر کردم تو بالشم.... اصلا حواسم نبود که میگه کوچولو ...همون که بهش الرژی دارم ...
حس کردم دستی روی سرم گذاشته شد بعدم ...خواست پتورو بکشه که...آی آی من خودم تو این امر حرفه ایم ..سفت کشیدم روسرم
--بزن کنار داداش پتو رو عمرا بهت بدم 
ساکت شد سرمو اروم از رو بالشم بلند کردم یه نگاه اینور یه نگاه اونور...نیست
نفس راحتی کشیدم کمی خودمو کشیدم بالا ..خواستم بشینم که یه پتو مثل گونی افتاد روسرم....
--امیرعلی پتو رو بردار خفه شدم
امیرعلی--چرا وقتی صدات میکنم جواب نمیدی هان؟هان؟
اقا الان چون میخواد ببرتم شهربازی باید یه جوری باهاش کنار بیام
--امیر جونم همسرم شرمنده اخلاق ورزشیت این بنده ی
امیرعلی--بگو کوچولو
اییییی خاک بر سرت
--بله این بنده ی کوچک را عفو بفرمایید
امیرعلی--اخرشم نگفتی کوچولوااااا
درد ...مرض..حناق...
پتورو از روم برداشت برگشتم نگاهی بهش کردم واز قیافه اش بلند زدم زیر خنده...اخه با اون موهای ژولیده پولیده اش که رو هواس وتیشرت و شلوارک میگه بیا بریم شهربازی ... خدایی این کوچولو یا من؟
بالشتشو پرت کرد سمتم و گفت
--ببند....چرا میخندی تو 
بعدم از تخت پریدپایین رفت سمت دستشویی و گفت حاضرشو

شیرجه رفتم تو کمد....چی بپوشم ؟؟چی بپوشم؟؟
امیرعلی --منو بپوش
--هه هه هه واقعا جالب بود
امیرعلی--چی جالبه؟
شروع کردم سوت زدن که منو از تو کمد که تقریبا تو لباساش غرق شده بودم کشید بیرون ...منتها چون سریع کشید خودشم افتاد منم افتادم
امیرعلی--اوف رها پاشو ببینم اینکه کمد تو نیس رفتی توش ...کمد منم هست
همینطور نشسته رو زمین بالشمو برداشتم از رو تخت وزدم تو سرش وشمرده گفتم
--این جا !!! ......تو این خونه !!!....... زن سالاریه ...شیفهم شدی؟؟؟
بعد بالشو گرفتم اونور..نگاهی به چهره ی اخمو ودست به سینه اش کردم وبا یه لبخند .. ازونا که میگه ضایع شدی خواستم بلندشم که دستامو کشید افتادم بغلش...دستامو از پشت گرفتو گفت
--خب تو این خونه کی سالاره؟
--من
امیرعلی--من
--نه نه نه نه نه
امیرعلی--اره اره اره اره....
خب این بحث و دعوای هر روزه ی ما .....
لباس پوشیده جلو در حاضر بودم یه مانتوی مشکی با شلوار لی ابی شال قرمز 
امیرم حاضر از اتاقش اومد بیرون...یه تیشرت مشکی با یه شلوار لی ابی وکت اسپورت مشکی
اینکه مجبور کنی یه نفر بیشتر اوقات باهات لباس ست بپوشه خیلی خوش میگذره....
امیرعلی--رها چرا موهات بیرونه ؟؟ 
--وا ؟ کجا بیرونه؟ همین الان من موهامو کردم تو
یکدفعه دستشو کرد تو جیبش ودنبال چیزی گشت ...با تعجب نگاش میکردم که دستشو اورد بیرونو گفت --اینهاش!!!!
به سنجاق توی دستش بود...اومد نزدیک شالمو داد عقب اون تیکه از موهامو که ریخته بود بیرونو با سنجاق زد به سرم ..بعد شالمو مرتب کرد...
همینطور نگاش میکردم که خندیدو گفت
--بریم
بله دیگه ما الکی دلمون به زن سالاری خوشه!!...
تو ماشین که نشستیم اخم کردم ودست به سینه به روبرو خیره شدم..امیرعلی ماشینو روشن کرد بعد دستشو برد سمت ضبط یه اهنگ اورد وصداشو زیاد کرد وشروع کرد با خواننده خوندن
--
درست وقتی که لبخندتو دیدم...
همون لحظه به ارزوم رسیدم...
بزار دنیامو پای تو بریزم .....
بزار حس کنم اینجایی عزییییییییزم
با اینکه تازه بر دلم نشستی..
یه حسی میگه خیلی وقته هستییییییی
تو تصویر یه دنیای غریبی .....عزیزم تو تموم زندگیمی!!!!

برگشتم وبا لبخند بهش خیره شدم ...اخه چرا نمیزاره یه خورده ماهم جذبه از خودمون نشون بدیم
برگشت سمتمو گفت
--رهایی؟
گفتم بله
گفت-- خیلی نیشت بازه ! لطفا ببند
ایییییییییییییییییی دوباره غلافش از دستمان در رفت ..
--پرو... نامرد... پرو ..بی مزه ... پروووووووووووووووو
.....

دستشو به عقب دراز کرد باتعجب نگاش میکردم که یه گل رز قرمز تودستش دیدم...
در حین رانندگی سرشو بر گردوند سمتم و در حالی که گلو بو میکرد گفت 
--این گل مال کیه؟
ای خدا منو از دست این بکش خلاصم کن
--مال عمه ی خدابیامرزم...امیرعلی چقدر تو داماد با فکری هستی چطور یادت مونده بود امروز سالگردشه؟؟؟
امیرعلی--د نه د..دختر خیلی فیلمیا!!!
--ترسناک..اکشن..یا پلیسی؟؟؟؟
گلو گرفت جلو صورتم وگفت
--تقدیم به تو ای همسر...همسر..
گلو از دستش قاپیدمو گفتم
--اوم فداکار
--نه
--مهربان
--نه
--نه و درد ! پس چه کوفتی؟؟
--همسر کوچولوم 
گل تو دستام ثابت موند ..... امیرعلی -- حرص نخور بیخیال رها ..من که نمیتونم دروغ بگم خانمی 
--باشه باشه من به حساب تو میرسم
گل گرفتم جلوی بینیش وشروع کردم قلقلک دادنش
امیرعلی-- رها اذیت نکن..دخترجان باشه بابا ...تقدیم به عشق زندگیم.. بسه
امیرعلی
سرمو همینطور کجو راست میکردم که گلو از رو صورتم برداره اما....نمیدونم چیشد.... فقط یه لحظه..یه لحظه نتونستم ببینم ..
تصادف ... خوردن دو ماشین بهم ...یکی شخصی و دیگری کامیون ...کج شدن ماشین شخصی به بیراهه....تمام... ایست
یه لحظه بیخیالی ..یه لحظه شیطنت...یه لحظه بازی..بازی که باعث از دست رفتن پاهای عزیزترین کست بشه....باعث رفتن عشقت به کما بشه
وحسرت ته دلت خونه کنه.....آخ کاش باهاش شوخی نمیکردم....کاش اون ادامه نمیداد....کاش یکم بزرگتر رفتار میکرد...
بعد یه سال زندگی.. ینی سهم من ازین عشق یه سال بود؟؟؟
بعد افسردگی.. رنج ... توهین... زمزمه ی جدایی شنیدن...
تحمل میکنم ..نگهش میدارم... نمیزارم احساس تنهایی کنه 
مگه عشق امید نیست.؟...مگه نباید کمکش کنی ....اصلا مگه نه اینکه نباشه میمیرم؟.. مگه تو هوایی که نباشه دوس دارم نفس بکشم؟....

رها
توی کتابخونه مشغول خوندن یه رمان بودم
سرور--خانم تلفن با شما کار داره
--کیه سرورجان؟
صدای سرور از اشپزخونه میومد
--نمیدونم خانوم فک کنم همون اقاییه که چندروز پیش تماس گرفتن
--باشه
کتابو گذاشتم سرجاش ورفتم سمت تلفن...
--بله؟
--سلام رها
--سلام شما؟
--یه دوست قدیمی..
اخمام رفت توهم
--لطفا مزاحم نشید
خواستم گوشیو قطع کنم که...
--نه نه صبر کن باهات کار مهمی دارم
گوشیو نگه داشتم
--ببین نمیدونم باید اول چی بگم....ینی روزی که دیدمت اونم اینجوری..اصلا نمیتونستم باور کنم...
--شما دارید منو گیج میکنید خواهش میکنم درست توضیح بدین
--راستش رفتم تحقیق کردم راجع به مشکلی که داری دکترت حرفای تقریبا امیدوارکننده ای میزد...
من باید ببینمت...میخوام کمکت کنم ...حتما فقط بگو کی میتونم بیام دیدنت
--صبر کن چی واسه خودت داری میگی..من اصلا شمارو نمیشناسم...شما؟
--من...احسان
گوشیو محکم تو دستام فشار دادم
--ببین رها قطع نکن باید باهم صحبت کنیم من کاری به امیرعلی ندارم ... ینی خیلی وقته تونستم به خودم بقبولونم که تو ...بی خیال!..فقط بزار بهت کمک کنم...
بهم شک وارد شده بود ... باید حرفی میزدم...صداش تو گوشم زنگ میزد...اره رها؟ترحم...یاد تلفن دیروز افتادم....همون دختره...خیلی وقت بود زبانم تلخ شده بود...گفتم
--بس کن ...من نیازی به کمک تو ندارم
تلفنو قطع کردم بعد تند ویلچرو چرخوندم سمت پریز وکلیدو دراوردم...
دلم گرفت...نگاهی به رمان روی میز کردم دستمو بردم سمتش گرفتمش اسمشو چندبار زیر لب اروم تکرار کردم...طلوعی دیگر..طلوعی دیگر..
دستی رو صورتم کشیدم خیس بود....بعد کتابو پرت کردم سمت دیوار....
نگاهم به دوتا کفش خیره موند... سرمو اروم اوردم بالا..بعد به دوتا چشم خیره شد...داد زدم
--برو بیرون...........
اما از جاش تکون نخورد...رفتم سمتش...حواسم به پاهام نبود...بازم یادم رفت...اینکه منم مقصرم...
رسیدم بهش بامشت زدم به پاهاش وگریه کردموگفتم
--تقصیر تو امیرعلی.. تقصیرتو....لعنتی...
اروم مشتمو گرفت...نتونستم دستامو از دستش بیارم بیرون ...دستای کوچک وظریف من کجا؟دستای بزرگ وقدرتمند اون کجا؟
سرخورد نشست رو زمین وبه دیوار تکیه داد...خیره نگاهم میکرد ...
اروم گفت
--چت شده؟ منظورت ازین کارا چیه؟ کی پشت تلفن بود؟
سرمو انداختم پایین...دستامو رها کرد...وبلند گفت
--بسه دیونه...حالا موقع این حرفاست؟...کی مقصره؟؟؟؟؟ اره؟ تقصیر منه؟ 
سرمو بلند کردم موهام جلوی صورتمو گرفته بود ..زدمشون کنار...توچشماشو نگاه کردم...از خودم بدم اومد...دستمو بردم جلو ...یه قطره اشک تو چشماش جمع شده بود ...دستمو اروم کشیدم رو چشمش....دستم خیس شد...انگار چند قطره دیگه از اشکاش بادست من پاک شدن..
رومو کردم اونور ....
گفته بودم که تو غصه ها دلم کم میاره...
از نگاه اشکی تو دلم اروم نداره...
صورتمو برگردوند سمت خودش نگاهش میکردم...نگاهش به من بود...سرشو اورد جلو نزدیک به صورتم واروم کنار گوشم گفت
--تو خوب میشی رها مطمعنم...منو ببخش...منو..
دستمو گرفتم جلو لبش واروم گفتم
--هیس... متاسفم
دیگه وقت رفتن بود...ینی خیلی وقت بود که باید میرفتیم تو این مدت بارها احسان بامن تماس گرفت خوب میدونست چکار میکنم..اینهمه اطلاعاتو از کجا اورده بود؟...میترسیدم ازینکه بیاد دنبالم..ازینکه امیرعلی بفهمه...
دیگه نایی واسه جنگیدن نداشتم این چندوقت انقدر حرفا شنییده بودم که دلم ارومو قرار نداشت...نمیدونم چرا هر چی از امیرعلی دورتر میشدم بیشتر بهم نزدیک میشد..بیشتر توجه میکرد..بیشتر کنارم میموند...
یه دلم به حرفای پشت تلفن دانشجوهاش که زنگ میزدن و اراجیفی بهم میگفتن که گاه توان پاسخ دادن بهشون رو نداشتم ..خون بود
یه دلم به این همه محبت..عشق...پاک..بیی الایشی امیرعلی نگاه میکرد..
هیچ وقت بهش نگفتم که دانشجوهات مزاحمم میشن...اما اینبار دیگه فرق داشت ...
ایناس که الان صبرمو بریده...دم رفتنی سازمخالف میزنم..اصلا میخووام به امیرعلی بگم...بگم که اگه خوب نشدم باید ازهم جداشیم...بره خوشبخت بشه اصلا یکی از شرطای عملم جداییه
میدونم اگه بره...دیگه من نیستم...دیگه منی وجود نداره...شاید دیونه شدم..شاید افسردگی گرفتم...اما ته قلبم امیده...اخه وقتی امیرعلی صادقانه بهم گفت خوب میشی..دلم غرق شادی شد...انگار اون ستاره های خاموش اسمون دلم چن تاشون روشن شدن..بهم چشمک زدن
--به چی فکر میکنی؟
یه لحظه ترسیدم که دستی روی چشمامو گرفت واومد پایینو دور گردنم حلقه شد
--رهای خوبم خیلی وقته دارم نگات میکنم وتوخیره به این پنجره ای
اروم شدم..دلم اروم گرفت از حضورش..لبخندزدم که امیرعلی برگشت اومد روبه روم نشست ودماغمو گرفتو گفت
--ای شیطون به چی میخندی؟
نگاهی بهش کردم چقدر امروز خوشگل شده بود شاید تیپ رسمی بهش میومد اما با تیپ اسپرت شبیه پسربچه ها میشد...گاهی به اینکه دانشجواش بخوان منو اذیت کنن حق میدم
--موافقی بریم باهم چمدونارو ببندیم؟
نگاهمو به دیوار روبه رو دوختمو گفتم
--مییخوام باهات حرف بزنم
نشست روی صندلی ..صندلیشو کشید جلو و اومد مقابلمو گفت
--خب میشنوم
نگاهمو از دیوار گرفتمو دوختم به چشماش ..نفسمو دادم بیرون
--برای رفتن چندتا شرط دارم گوش کن بعدا جواب بده 
--خواهش میکنم بینش چیزی نگو همینطور بعدش
--میدونی امیرعلی خیلی فکر کردم خیلی...این دوسال مدت زمان خوبی بود که تنهایی به همه چیز فکر کنم ... به خودم ..به تو..به این مشکلی که تو زندگیمونه...متاسفم بودن من کنارت با این شرایط غیرممکنه
خواست حرفی بزنه که سریع دستمو جلوش گرفتمو گفتم
--هیس چیزی نگو میدونم .... امیرعلی من برای رفتن وعمل کردن شرط دارم به خدا که تو میدونی اگر قسم بخورم هیچی جلودارم نیست اگر شرایطمو قبول نکنی نمیرم .... این عمل فقط توش 20 درصد احتمال بهبودی منه ..فقط بیست درصد ناقابل....امیرعلی تو جوونی ... تو یه شوهر ایده عالی..تومیتونی پدرشی...یه بابای مهربون ...
بغض توی گلومو دادم پایین ودوباره شروع کردم
--یه پدر نمونه... مادرت دوست داره نوه اشو دراغوش بگیره ...خواهرت دوست داره یکی بهش بگه عمه ... اگر خوب نشم ...آه هیچ کدوم ازینا در کنار من امکان پذیر نیست...حتی اگرتوام بخوای من نمیتونم...میفهمی نمیتونم شاهد بدبختی تو باشم..شاهد براورده نشدن ارزوهات خواسته هات...
اشکی که ناخوداگاه ازچشمم افتاد پایینو بادست گرفتم
--متاسفم من شرط عملم اینکه باید قبل از عمل از هم جداشیم اگر خوب نشدم که خداحافظ اگرم خوب شدم
بالبخند خیره شدم به چشماش
--دوباره شروع میکنیم..اینبار نمیزارم هیچ چیزی باعث جداییمون بشه ..مطمعن باش...
دستشو مشت کرد ...نگاهشو از چشمام گرفت ازجاش بلندشدو از اتاق رفت بیرون محکمم درو بست ...بارفتنش خم شدم روی میز سرمو گذاشتم بین دستام و بغضی که از اول حرفام تو گلوم خونه کرده بودو رها کردم وبلند گریه کردم...صدای رعدوبرق اسمون بلند شد..سرمو بلند کردم وبه پنجره ی اتاق دوختم ..ینی اسمونم با من دلش هوای گریه کرده؟؟
ازشب گذشته بود اما از امیرعلی خبری نبود نگران چشمام بین ساعت ودر خونه ردوبدل میشد
سرور --خانم جان انقدر نگران نباشید اقا که بچه نیستن پیداشون میشه..
--سرورجان اخه سابقه نداشت انقدر دیر بیاد خونه ..
سرور--اقا عبدالله رو فرستادم دنبالشون نگران نباشید پیداشون میشه...
صدای رعدوبرق دوباره بلندشد
--وای سرور بارون هنوز قطع نشده ...میترسم میترسم یه وقت بلایی سرش اومده باشه
سرور اومد نزدیکم نشست دستامو گرفت تو دستاشو گفت
--خانم جان انقدر حرص نخورین براتون بده...من مطمئنم اقا الانا پیداشون میشه
صدای زنگ در اومد سرور سریع بلند شد وجواب داد بعد با خوشحالی برگشت سمتمو گفت
--دیدی گفتم خانم جان پیداشون میشه..
در باز شد ... امیرعلی درقاب در ظاهر شد نگاهم بهش موند خیس خیس شده بود ... لباساش از خیسی چسبیده بود به تنش...ازموهاش اب میچکید...
دلم براش پر زد... بازم نگاهش ..حالتش ... لباسای خیسش ..بازم خواستنی شده بود
هردو بهم خیره بودیم که سرور گفت
--من برم به اقا عبداله بگم اقا پیداشون شده
وسریع از اتاق رفت بیرون با نگاه سرورو دنبال میکردم که حضور امیرعلیو روبروم حس کردم..نگاهی بهش کردم روبروم نشسته بود.. موهامو زد پشت گوشم ...بهش گفتم
--چرا خیس شدی؟؟ چرا بی خبر میری بی خبر میای؟ نمیگی دلم هزار راه میره!
از جاش بلند شد ومحکم منو دراغوش گرفت از رو ویلچر بلندم کرد وگفت 
--دوست دارم دیونه..اخه این شرطا چیه میزاری؟؟
نمیدیدمش اما از صدای بغض دارش فهمیدم ...فهمیدم چقدر براش سخته ..دوباره گذاشتم رو ویلچر...دستاشو گذاشت رو پاهام ووسرشو اورد نزدیکترو گفت
--رها بازم با شرط گذاشتنت منو خلع صلاح کردی!!! یادته ؟ یادته بار اول ازم چی خواستی؟؟ اینکه برای ازدواج باید جام یه روز سر کلاس استاد بشی؟؟چقدر اذیتم کردی اونروز ؟...به خاطر تو حاضر شدم از غرورم برای یه روزم که شده بگذرم....حالام دوباره تویی شرط گذاشتنات.... شرطی که اینبار خیلی قبولش برام سخته ..سختر از زیرپا گذاشتن غرورم .. سختر از زندگی کردن ..اما برای اینکه عمل کنی ..پا روی دلم میزارم .. اما اینم بدون بدون تو زندگی هرگز حتی اگر خوب نشی....



شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 13:10 ::  نويسنده : Hadi

کسری--امیرعلی نگفته بودی عجب دانشجوهای خوشتیپ وباحالی داری من که رفتم بااجازه!
--گوله نمک بشین سرجات لطفا
امرو من خیلی نمیگم لطفا؟ کسری نشست سرجاشو دست به سینه گفت
--گوله نمک چیه خودنمک عزیزم ! شمام که سرورین ! رییس نمکا
کوله امو برداشتم واوردم نزدیکش که بزنم توسرش جاخالی داد واز روتخت اومد پایین وگفت
--دیونه یکم میریم سربه سرشون میزاریم میخندیم من رفتمممممم
دندونامو فشاردادم بهم پشتش النازو سمیرا ونسرین بالبخند هر کدوم رفتن کوله امو برداشتموزیرلب باگفتن بسم لا رفتم سمت شون تنها جای خالی روبروی رها بود نشستم وبابچه ها سلام کردم هرکدوم با احترام جوابمو دادن ورهام با یه نیشخند نگام میکرد بهش خیره شدم وبا اخمم میگفتم نیشتو ببند اونم با نگاه یه ابروشو داد بالا وبه شایان که داشت نگاش میکرد نگاه کرد بعدم متوجه خنده ی شایان شدم وسری که رها باتاسف تکون داد ینی تو این چندسال استادیم یه دانشجو مسخره ام نکرده بود نمیدونم این جرات اینکارارو از کجا میاره 
ّّصبحانه رو که اوردن هرکسی مشغول خوردن شد در این بین کسی از لودگی کم نمیاورد کسری هم که دیگه هیچی اصلا منو فراموش کرده بود رها ازهمه زودتر صبحانه اشو تموم کرد نمیدونم چرا انقده من از دستش حرص خوردم به خاطر توجه هایی که به احسان داشت؟یا به خاطر بی محلیایی که به من میکرد ؟به خودم گفتم امیرعلی خیرسرت بزرگ شدی چیکار داری به این فسقلی؟ اصلا هرکاری دوست داره بکنه؟
رها با یه اجازه ازجاش بلندشد که بره نگاهی به سینی صبحانه اش کردم چیز زیادی نخورده بود 
احسان--رها همین؟دختر تو این همه سفارش دادی که این یه ذره رو بخوری؟خیلی را مونده بیخیال بشین صبحونه ات رو بخور
رها --مرسی احسان سیر شدم
شایان--وقتی میگم رها لوطی جمعه میگی نه؟
رها براش سرشو تکون داد ورفت سمت در
منم صبحانه ام تموم شده بود بلند شدموگفتم
--خوشحال شدم که صبحانه رو باهم خوردیم
بچه ها تشکر کردن 
منم رفتم سمت درواومدم بیرون
باچشم دنبال رها گشتم ولی پیداش نکردم چند دقیقه گذشت کم کم بچه ها اومدن بیرون وسراغ رهارو گرفتن خیلی منتظر شدیم پیداش نشد سپیده با نگرانی گفت
--این کجا رفت یهو دو دقیقه من ازش چشم برداشتما!
احسانم بایه لحن ناراحتی گفت
--بیاین دنبالش بگردیم ببینیم کجاس؟
سرمو به نشانه ی موافقت تکون دادمو گفتم
--ولی اول بهتر نیست بهش زنگ بزنید
احسان--گوشیش دست منه
--خب بریم دیگه خانما که بشینن اینجا اقایون هرکدوم از یه سمت بریم من از اینجا میرم
بقیه موافقت کردن میدونین من خیلی تیزم راهی که انتخاب کردم به نظرم به روحیات رها بیشتر جور در میومد ینی فکر میکنم این راه بادل یه دختر شیطون که ورجه وورجه اش زیاده بیشترمیخوره یه حس هیجان داشتم نمیدونم چرا عین پسربچه ها فکر میکردم میخوام برم ویه شاهزاده رو نجات بدم
با این فکر خندیدم همینطور که شاخوبرگارو میزدم کنارو میرفتم جلو تو دلم گفتم امیرعلی توام بچه ایا !دست کمی ازین دختر خل چل نداریا
خودم به خودم جواب دادم معلومه دیگه وقتی باهاش تو جنگ مخفیتون همکاری میکنی اخراجش نمیکنی میخوای ازمیدون به درش کنی!؟ اینا نشونه ی چیه؟
یاد کسری افتادمو گفتم اینا نشونه ی هیجانات بروز نکرده ات در نوجوانیه انقدر رفتی پی درس خوندن که دکتربشی از دل غافل شدی
اوف ینی من اینهمه رویایی بودم خبر نداشتم؟
آی سرم خورد به یه شاخه دستی به پیشونیم کشیدم رد خون تودستام بود نگاهی به اطراف انداختم چقدر جلو رفته بودم دستمالی از تو جیبم دراوردم وبلند طوری که صدا پخش بشه به خودم گفتم
بیخیال امیرعلی تو که اینهمه رفتی دنبال شاهزاده ی قصه هات بازم بفرما برو جلو تا پیداش کنی
وبادست به خودم تعارف کردم در همین حین گوشیم زنگ خورد کسری بود دوست نداشتم وسط ماجرا جوییم کسی مزاحمم بشه ! چی؟ ماجراجویی؟واقعا الان این احساسات جوانیمه که توی درس خوندن مخفی شده بود؟
دیدم ول نمیکنه همینطور که میرفتم جلو جواب دادم
--الو امیرعلی دیونه چرا جواب نمیدی پیداش کردی
--الو نه در ضمن دیونه ام خودتی چه خبر
--هیچی بچه ها پیداش نکردن 
--باشه فعلا که دارم میگردم
گوشی رو قطع کردم دیدم یه کلبه جلومه!بادست چشمامو مالیدم! پسر عقل از سرت پرید! این وسط کلبه ی چوبی کم داشتی که اینم قصه ی شاهزادت برات جور کرد 
اروم اروم رفتم جلو انگار که هر لحظه میخواد اتفاقی بیافته رسیدم به در اول گوشمو چسبوندم بهش ببینم صدایی میاد یه صدای پچ پچ میومد
سرمو از در بردم کنار و متفکر بهش خیره شدم برم تو یانه؟
امیرعلی بیا باخودت روراست باش کنجکاوی که دست از سرت برنمیداره برو تو 
نمیدونم چرا ولی کلاهمو کشیدم پایین تا چشام وشال گردنمو اوردم بالا تاروی بینیم مثل گانگسترا 
من اومدمممممممممممممممم
درو اروم باز کردم اول سرمو کردم ویه دید زدم به به همه چیز چوبی چه با سلیقه همینطور که نگامو میچرخوندم روی کسی ثابت شد وای اینکه رهاست سریع اومدم تو رفتم سمتش باتعجب برگشت سمت من وبا خوشحالی داد زد
--وای استاد شمام اومدین ببینن اینجا چقدر جالبه مثل قصه هاست همه چی چوبیه
بعد دور خودش چرخید یه لحظه وایسادم ونگاه عاقل اندر صفیهی بهش کردم ازخودم پرسیدم این بود شاهزاده ی قصه ات؟ولی از خوشحالیش خوشحال شدم واومدم سمتش دستاشو گرفتم وباخودم چرخوندمشو گفتم
--عالیه رها خیلی جالبه
یه دفعه به خودم اومدمو ایستادم انگار رهام به خودش اومد چون وایساد دستاشو از دستم کشید بیرونو گفت

--استاد شما اینجا چیکار میکنید؟
باخودم گفتم امیرعلی واقعا الان عکس والعملت مثل این فسقلی مسخره نبود؟خجالت نمیکشی تو؟ بزن توگوشش یادش بیاد از این به بعد گوشیشو جانذاره!
--استاد ...اقای کشاورز کجایین؟
دستی جلو چشمام تکون خورد بعد صدای خندشو شنیدم که زیرلب حین خنده میگفت 
--واقعا خنده داره شالوکلاشو!
بعد برگشت سمت من که بایه حالت متفکر نگاش میکردمو گفت
--اتفاقی افتاده؟
منم به حالت جدی وعصبانی گفتم
--شما چی فکر میکنید دوستانتون اون بیرون یه ساعته دنبال شما میگردن اونوقت ...
نفسمو باصدا بیرون دادم ودر حین اینکه میخواستم از در بیرون برم برگشتم سمتش
--بهتون نمیخوره انقدر بچه باشید متاسفم! حالام اگه دوست دارین بهتره بریم چون بچه ها منتظرن
منتظر جوابش نشدمو اومدم بیرون گوشیو دراوردم وبه کسری زنگ زدم
--الو 
--بنال
یه لحظه خشکم زد ادب این پسر منو کشته
-- تو نمیخوای ادم شی این چه طرز حرف زدنه
--اصولا حرف زدن من..
--اه خدای من نمیخواد بقیه اشو بگی من پیداش کردم
یه حالت مسخره ای برای خودم دراوردم من پیداش کردم هرکی ندونه فک میکنه از کوه افتاده که من پیداش کردم!
--همونجا باشید الان میام
--چیشده اتفاقی براش افتاده؟از کوه افتاده؟
--نه
--دستش شکسته؟ پاش شکسته؟ نکنه مرده امیرعلی؟
بعد داد زد
--به من واقعیتو بگو
--کسری کاملا گورتو کندی ینی الان اگه جولوم بودی میزدم با اسفالت یکیت میکردم
--امیر اینجاکه اسفالت نداره! ما الان رو کوهیم 
--من فکر کردم تو هواییم وای من اومدم کاری نداری
--نه فقط یه خورده معطل کن
--چرا؟
--دارم مشاوره میدم
--به کی؟
-- بچه های کلاست 
--میشه مشاوره ندی
--نه
--اوف من اومدم 
--به من چه
گوشیو قطع کردم معلوم نیست الان کجای داستان زندگیمن اولش بچه گیام یا نوجوانیم یا مثلا داره نتیجه واخروعاقبت زندگی منو میگه اینکه یه پیرمرد غرغرو وجدی ودنیا ندیده عقب مونده دوست دختر نداشته بدبخت مفلس خرخون بدبخت بیچاره ی درس خونده ی توهمی ...
اگه بیشتر ازین جلوبرم یه طومار صفتایی میشه که کسری بهم داده
نگاهی به کلبه کردم خیلی وقت بود رها به درش تکیه داده بود گفتم
--بریم
ازجاش کنده شد وقبل از اینکه من حرکت کنم رفت منم دنبالش ناراحت بود قدماشو محکم برمیداشت فک کنم داشت حرص میخورد حرف اخرم روش تاثیر گذاشته 
لبخند زدم یکم بزار حرص بخوره


--خانم شایان علت اومدنتون چی بود ؟ چرا گوشیتونو نبردین؟ 
اخمالو برگشت چند تیکه ازون موهای لختش از شال ریخته بود بیرون وتقریبا کج پیشونیشو گرفته بود ولی سعی نکرد جمشون کنه لباشو جمع کرد با یه حالت کینه توزانه گفت
--اقای محترم بنده به دلایل خاص خودم اومدم اینجا وفک کنم به خودم مربوطه!
بعد دستشو به حالت تهدید تکون دادوگفت
--درضمن من بچه نیستم به یه خانم محترم نمیگن بچه!
همینطور که حرف میزد داشت عقب عقب میرفت ازین حالت بچه گونش خندم گرفته بوداصلا نمیفهمیدم چی میگه فقط یه لنگه ابرومو برای مسخره بودن حرفاش داده بودم بالا از ذهنم گذشت چقدر ازین دختر کوچولو خوشم میاد از اون نوری که لحظه به لحظه تو شاخه ها گم میشد وروی صورت رها پیدا میشدو چهره اشو رویایی نشون میداد حس خوبی داشتم میخواستم برم جولو موهاشو که میدونستم تاب و تحمل وایسادن زیر شالشو نداره بهم بریزم 
همینطور که داشتم نگاش میکردم تو کمتر از صدم ثانیه ازجولو چشمم ناپدید شد افتاد 
به سرعت رفتم طرفش پاش به یه تیکه سنگ گیر کرده بود واونم چون عقبی اومده بود افتاده بود
سریع نشستم کنارشو گفتم
--چیزیت نشد ؟
در حالی که پاشو میمالید وصورتش از درد جمع شده بود نگاه اشک الودشو دوخت بهمو گفت
--فک کنم پام پیچ خورده
--متاسفم
چشمای اشکیش چقدر قشنگ بود معصومانه وکودکانه 
--نه نه اشکال نداره من کمکتون میکنم تا بلند شید
دستمو به سمتش گرفتم گرفت تا بلندشه اما دوباره ناله ای کردو نشست رو زمین وسرشو انداخت پایین شالش به علت افتادنش از سرش افتاده بود وموهای دم اسبی که بسته بود کج افتاده بود نشستم روزمین روبروش نگاهمو دوختم بهش فک کنم گریه میکرد که سرش پایین بود
--نمیتونی بلندشی؟
سرشو تکون دادبهش گفتم 
--میشه نگام کنی
سرشو بلند کرد ومن نگاه اشکیشو دیدم
--ببین خب میتونم کولت کنم تا برسیم موافقی
نگاهش شرمنده شدوگفت
--نه مرسی اخه ... فک کنم اذیت بشین شما برین کمک بیارین
با مهربونی گفتم
--نه نه اصلا شما که وزنی ندارین 
واز پشت نشستم روبروشو گفتم 
--حالا دستتو حلقه کن دور گردنم ومحکم منو بگیر بریم

رها
مردد بهش نگاه کردم نه وجدانمان قبول نمیکنه بریم رو کول این مرد اونم کی استاد خبیث! اصلا نمیخوام خودم میرم
استاد--پس چرا نمیای؟
--نمیخوام خودم سعیمو میکنم
برگشت وباتعجب نگام کرد کم کم اونم گارد گرفت
--خب هرجور میلته !من از رو حسن نیتم خواستم کمکت کنم!
بعدم بلند شد وایساد 
--پس چرا معطلی پاشو بریم دیگه 
ناخوداگاه دستی به سرم کشیدم ای وای کوش؟ شالم کوش؟دستپاچه دنبال شالم رو زمین میگشتم که دیدم استادبه زانو نشست اومد نزدیکم دستشو اورد سمتم که سریع به خودم اومدمو سرمو کشیدم عقب وگیج نگاش کردم
پوفی کردوگفت
--شالت دور گردنته حواس پرت!
بدون توجه به حرفش شالمو از گردنم باز کردم وانداختم روسرم موهامم که چون جولوش کوتاهو لخت بود دوباره اومد بیرون که با عصبانیت دستمو محکم کردم تو موهامو دادمشون عقب دوباره اومد بیرون با چشام بالای موهامو نگاه میکردم میخواستم مطمعنشم که نمیاد دیگه ولی!یه تار دو تار ...چندتار ریخت بیرون اخمی کردم
--اهکیییییییییی برو تو دیگه لعنتی کورشدم
باخودم درگیر شده بودم اصلا حواسم به استاد نبود ! صدای خنده ی بلندش منو به خودم اورد نگاهش کردم داشت نگاهم میکرد خودمم خندم گرفت 
استاد--خب حالا بریم خانم محترم
نامرد داشت تیکه مینداخت منظورش به حرف قبلم بود دستمو به سنگ بزرگی که جولوم بود گرفتم بلندشم که دادم رفت هوا ودوباره نشستم مچ پام کلا در رفته بود نمیشد اصلا بیخیال شدمو نشستم
استاد--ببین بیا لجبازیو بزار کنار من کولت میکنم میریم دیگه
وبعد دستی به صورتش کشید کلافه بود
--نمیخوام 
--چرا
--چون چون
--چون لوسی لجبازی 
--نه اصلا
--پس کی منو اورد اینجا ؟کی حواسش نبود افتاد؟ 
ساکت شدم تا اخر عمرم که نمیخواستم بشینم اینجا
دستامو به سمتش دراز کردم با تعجب ونیشخند نگام کرد تودلم گفتم مسخره!سواستفاده گر پرو...
خودم--چرا اینطوری نگام میکنی نمیخوام بغلت کنم که ! خب بیا بشین من بهت تکیه میکنم و اون پام که سالمه رو رو زمین میکشم اون یکیم روهوا
اروم خندید واومد نزدیکم شالشو دراورد باتعجب نگاش میکردم اونم پامو که پیچ خورده بود بلند کرد وشالشو دورش بستوسفت کرد با محکم کردن شالش دور مچ پام دادم رفت هوا که دیدم اس
تادو گفت
--هیچی نیست نگران نباش
دوباره اشکم درومده بود با پشت دست اشکامو پاک کردم 
--گریه میکنی اوو بچه بیا باهم حرف بزنیم حواست پرتشه در عین حال به من تکیه کن 
چپی چپی نگاش کردم که گفت
--خب فهمیدم خانم جوان بهتره؟
چشامو ریز کردم وسرمو تکون دادم
شونشو اورد نزدیکتر وگفت 
--حالا به من تکیه کن بلندشیم
دستامو دور شونش حلقه کردم اونم کمکم کرد که بایستیم به سختی وکلی اه وناله ایستادم نگاهی بهش کردم که لبخندی زدو گفت
--حالا اروم اروم قدماتو بردار بریم 
اهسته اهسته سعی کردم قدمام باهاش یکی بشه و به اینصورت را افتادیم خیلی اروم حرکت میکردیم بهش نگاهی کردم خیلی بهم نزدیک بود بنابرین رومو کردم سمت دیگه 
ساکت بود حوصلم داشت سر میرفت

--استاد مگه نگفتین بیا باهم حرف بزنیم حوصله ات سر نره پس چیشد؟
با تعجب برگشت نگام کرد خجالت کشیدم بنابر این گفتم
--چرا اینطوری نگاه میکنید خب میخواین حرف نزنیم
--نه اصلا خب میدونین برای شروع تو بگو یه سوال کن
خندم گرفت الان تنها سوالی که درگیرش بودم این بود که چرا این کلاش تو چشمشه
--چرا میخندی ؟
بعد فک کنم شیطنتش گل کرد چون صورتشو برگردوند سمت من منم برگشتم سمتش با علامت سوال نگاش کردم
 نگاش شیطون شدو گفت
--هر سوالی بخوای میتونی بپرسی اعم از خصوصی غیر خصوصی....
ای بچه پرو معلوم نیست تو مغزش چی چی داره میبافه
جدی نگاش کردم ورومو برگردوندم اصلا تو این فاصله ی کم چطور روش میشه نگام کنه
--نخیر تنها سوالی که برام پیش اومده اینکه چرا کلاهتونو انقدر پایین کشیدین طوری که من چشاتونم به سختی میبینم
تعجب کرد بعد با لحن مرموزی گفت
--خب میدونی قبل ازینکه جوابتو بدم اول کلاهمو بکش بالاتر مرسی
دست ازادمو اروم بردم سمت کلاش وکشیدمش عقب ینی یکم بیش از حد معمول در این حد که قیافه اش باموهای تخت زیر کلاش شبیه کلاه قرمزی بشه
--خیلی نبردی عقب؟
--نه
--راستش وقتی داشتم میومدم تو کلبه چوبیه حس پلیسیم گل کرد همین بیشتر از این توضیح نمیدم
خنده ام گرفت ترسو ! اروم سرمو برگردوندم سمتش و از دهنم در رفت
--ترسو!
چپ چپ نگام کرد جدی شدو گفت 
--بهتره تا اونجا حرفی نزنیم
میدونین قیافه اش شد همون استاد جدی که میاد سر کلاس و ادم از این جذبه اش جدی میشه وحرفشو گوش میده
ناراحت گفتم
--خب شما پیشنهاد دادید حرف بزنیم خب نزنیم!
روشو کرد اونور فک کنم دوباره از حرفم ولحن بچگانه ام خندش گرفت 
استاد--چند سالته دانشجو ترم اولی یا دوم؟
فک کنم حس بزرگ بینیش بد جوری گل کرده دیگه علنی میخواست ازم اعتراف بگیره سنم کمه
با غرور گفتم
--19 ینی سن جوانی !بعدم ترم 2 چیه مگه؟
بالبخند گفت
--هیچی
--چرا یه چیزی هست بگو
--نیست
--هست
--الان شما داشتی مسخره میکردی
باتعجب برگشتو گفت
--من؟؟؟اصلا اینطور نیست
--هست پس چرا گفتی چند سالمه
--بی غرض بود
--نبود
--چرا بود
کلافه برگشت سمتم دست ازادشو گرفت دور دهنم وتو چشام زل زدو گفت
--وایی رها دیونه ام کردی دختر خوبه من یه سوال پرسیدما!!!
شو ( walk by me) | نرجس خاتون کاربر انجمن | معرفی و نقد کتاب 
سرمو تکون دادم تادستشو ببره کنار . اروم دستشو برداشت و روشو کرد اونور 
دوباره راه افتادیم فک کنم رو اعصابش را رفتم اروم گفتم
--استاد
چیزی نگفت به روبرو نگاه میکرد واقعا من چه رویی داشتم دوباره سر کلاسای این ظاهر بشم دوباره گفتم
--استاد استاد استاد!!!
--میشه الان به من نگی استاد بگو چمیدونم ..
تا خواست دهن باز کنه گفتم
--کشاورز
پوزخندی زدو گفت
--نه اینم نگو چون تو دلت یه چیز دیگه میگی فعلا تا برسیم میتونی بگی امیرعلی
اروم زمزمه کردم 
--امیرعلی امیرعلی چه اسم قشنگی
نگاش کردم لبخند زد
--استاد اسمتون خیلی قشنگه ها !
جدی گفت
--ممنون ولی دوباره گفتی استاد که
--شرمنده روم به دیوار ولی دیگه چون اصرار کردین میگم .راستی امیرعلی از کجا فهمیدی من اینجام
یه ابروشو داد بالا فک کنم تودلش گفت پسرخاله عمه خاله دوغی نوشابه ای چیزی بیارم خدمتتون
--خب از روحیاتت
--امیرعلی روحیات من مگه چشه؟
یدفعه برگشت سمتمو گفت
--مثل الان 
--امیرعلی مگه الان چه جوریه؟
--الان....
تا برسیم هرچی دلم خواست پرسیدم وتقریبا تخلیه اطلاعاتیش کردم به جز یه سوال که اونم تا اومد تک زبونم بچه هارو دیدم که از دور برامون دست تکون میدن منم حواس پرت یادم رفت پام مشکل داره دستی که رو شونه ی استاد گذاشته بودمو بردم بالا وبراشون خواستم تکون بدم که شتلق افتادم اما قبل از اینکه بخورم زمین سریع استاد منو گرفت بین زمینو هوا رو دستاش
با عصبانیت همینطور که کج منو نگه داشته بود گفت
--رها چرا حواست نیست؟؟؟؟؟
بعدم کمکم کرد تا وایسم میخواستم بهش بگم حواسم تو حلقت گیر کرده بودپسره ی از خودراضی 
رسیدیم به بچه ها
سپیده سریع اومد جولو نگران نگام کردوگفت
--چیشدی تو؟
--نمیدونم افتادم پام پیچ خورد
قبل از اینکه کسی چیزی بگه استاد یا بهتره بگم امیرعلی گفت
-- فک کنم باید بره دکتر کلا نمیتونه راه بره
احسان اومد جولو وگفت
--من با سپیده رهارو میبریم شما با بچه ها میخواین ادامه ی راهو برین
کمکم کرد بشینم روی تخت رستورانی که توش صبحانه خوردیم وبعد گفت
--نه مشکلی نیست باهاتون میام
احسان وبچه ها شروع کردن تشکر کردن وبعد منو باخودشون بردن بعداز خداحافظی وکلی متلک دوستو اشنا شنیدن وقتی دیگه داشتیم دور میشدیم درحالی که به سپیده تکیه کرده بودم سپیده رو مجبور کردم برگرده سمت گروه استاد که هر لحظه دورتر میشدن تودلم گفتم به هرحال زحمت کشیده بود ما که نمکدون نمیشکنیم در حالی که دستمو برای امیرعلی تکون میدادم از دوربلند گفتم
-- استاد 
برگشت وازون دور دستمو براش تکون دادمو گفتم
--مرسی بابت همه چیز
کلاشو به نشونه ی ادب کشید پایین ودستشو نزدیک سرش برد وبعد اورد پایین بعد برگشت سمت دوستاش
باصدای سپیده به خودم اومدم 
--چه جنتلمن بود
برگشتم سمتش که داشت رو به رو رو نگاه میکردو گفتم
--هی بریم دیگه دیر شد من چلاق شدم
--تو چلاق بودی عزیز
همینطور که داشتیم میرفتیم یکی سپیده میگفت یکی من اخر سر احسان گفت
--رها بسه نکنه توماشینم اوضاعتون همینه؟
توماشین که نشستیم احسان بازجوییشو شروع کرد
وسپیده ام نمکاشو ریخت روسرم 
منم هرچی جواب سربالا بلد بودم زدم توسرشون
اخرم احسان از روعصبانیت سکوت کرد وسپیده از رو لجش پامو نیشگون گرفت 
تا یه هفته نتونستم برم دانشگاه فقط تو خونه نشسته بودم وبه درددلهایی که خیلی وقت بود تو دل مامانم تلنبار شده بود گوش میکردم کلا امار فامیل اومد تو دستم. هی دل غافل چقدر من ازین فامیل دور بودما
ینی من این هفته از دست مامانم کلا هنگیدم
از دست پویام که تلافی تمام کارامو سرم دراورد قاطی کردم 
فقط بابا شبا که میومد خونه بهم خوش میگذشت چون مامان دیگه درددلاشو با بابام میکرد پویا سربه زیر تر میشد واز همه بهتر یکی پیدا میشد ینی بابام که به حرفای من گوش کنه

موقع امتحانا رسیده همه چیز مثل قبله:مامان تو اشپزخونه ...بابا جلو تلوزیون...پویا با دوستاش بیرون ومن هم توی اتاقم بین زمینو هوا در حال درس خوندن
بعضی اوقات که دقیق فکر کنی میبینی تو زندگیت هر کسی داره نقشیو ایفا میکنه یا هر کسی یه رنگه مثلا بابا برای من رنگ ابیه چون همیشه مایه ی ارامشمه یا هرکسی یه شکلیه مثلا...
از روتخت بلند شدم ورفتم سمت میز کامپیوترم عروسک عزیزم ینی اقای سیاه پوستو با قیافه ی مسخره وکجوکولش برمیدارم ونگاش میکنم یه چیزی کمه سریع میدوام وعینک مطالعمه امو برمیدارم برمیگردم سمت میز وعینکو میزارم رو صورت اقای سیاه پوست دقیق که نگاش میکنم بله خودش شد کسی که شخص مقابل من در بازیه مثل شطرنج
مثلا اقای سیاه پوست شبیه استادمونه مخصوصا اخماش که جزو همیشگی صورت استاده....
پله های دانشگاه رو دوتا یکی داشتم میرفتم پایین که یکی صدام زد
--هی رها وایسا دختر چقدر تند میری
سریع وایسادم طوری که میخواستم پرتشم ولی دستمو به نرده فشار دادم نیافتم رسید بهم
--داشتی میافتادی که ! خوبه حالا تازه پات خوب شده 
نگاهی به صورت شادو خندون احسان کردمو گفتم
--چیه کبکت خروس میخونه امتحانو خوب دادی؟؟
سرشو کج کرد مرموز نگاش کردم
--ینی نمیدونی؟؟
--حالا نه اینکه شما بد دادی خانوم مهندس
منم سرمو کج کردمو گفتم
--حالا اقا مهندس یه بستنی مهمونمون کن ببینم چقده ولخرجی
کیفشو رو شونش صاف کردو گفت
--من همیشه دستو دلبازم دخترجون بیا بریم که ناهارم مهمون من
بعد سرشو اروم اورد جلو گفت
--فقط بچه ها نفهمن 
چشمکی زدو گفت
--اکی
خندیدم خیر سرش میگه دست ودلباز
منم اروم بهش گفتم 
--احسان سپیده که دیگه جزو بچه ها نیس
سرشو تکون دادو دوباره اومد جلو گفت
--باشه فقط سپیده اونم به خاطر تو
خندیدم اما با صدای سرفه ای هردو برگشتیم پشت سرمونو نگاه کردیم به به چشمم به جمالت روشن
سریع احسان گفت
--سلام استاد خسته نباشید
استاد اخم غلیظی رو چهرش بود خیلی سریع گفت
--دانشگاه محل علم ودانشه اقا حواستونو جمع کنین لطفا 
بعد رو کرد به منو گفت
--ازشما بعیده خانم شایان
سریع گفتم
--وا استاد ایشون راجع به امتحان سوال کردن
--از این به بعد هر سوالی دارید از من بپرسین
بعدم خشن راشو کشیدو رفت
پشت سرش برگشتمو گفتم
--دیونه دیونه دیونه
احسان گفت
--بیا رها بسه 

اخرین امتحانمو که دادم همه بچه هارو دعوت کردم به بستنی ...علتشم رفتنم بود به علت شغل پدرم کلا ماتابستانهارو ایران نبودیم درطول سال که بیشتر اوقات بابا تنهایی سفر میکرد ودر تابستان مارو باخودش می برد
جلوی در دانشگاه باسپیده وفریبا منتظربقیه ی بچه هاوایساده بودیم تقریبا همه ی کلاس بودن به جز چندنفر که ترجیح میدادم کلا نبینمشون
ازون دور دیدم احسانو دوستاش اومدن امروز حتی این بچه خرخونای کلاسم میومدن در کل من رابطه ام با بچه ها خیلی خوب بود چون غیر از اینکه شیطون بودم وبیشتر اوقات کلاسو منو شایان بهم میریختیم وکلا استادارو پیر میکردیم درسمم خوب بود 
رسیدن... همشون مودبانه سلامو احوالپرسی کردن احسان اما پکر بود ینی چون من داشتم میرفتم پکر بود ؟ یا امتحانشو بد داده بود؟ ازش پرسیدم
--احسان امتحانو خوب دادی
نگاهی بهم کردو گفت
--اره بد نبود
سرمو تکون دادمو گفتم اهان ...البته سپیده ام ناراحت بود اینو از چرتو پرتایی که بارم میکرد میفهمیدم کم کم بقیه ام اومدن وکلی مسخره بازی دراوردن 
بردمشون کافی شاپ کنار دانشگاه ..کل کافی شاپ مابودیم هرکسی از هر میزی یه چیزی میگفت اصلا به فکر جیب من نبودن که!
شایان که رفته بود میز روبه رویی !هرچی بهش میگفتیم بابا تو پاشو بیا اینجا ابروهاشو میداد بالا...تازه بعداز چند دقیقه فهمیدم این مارموز کلکش چیه 
جاتون خالی هرچی دم دستش بود روسر بنده هوار کرد درلحظات اخر همه بلند شدن اومدن سرمیزما منم بلند شدم هرکسی با شوخی یا جدی داشت تشکر میکرد تا خواستم جواب شون بدم دیدم یکی دست بستنی شو زد تو صورتم وشلیک خنده 
دستمو رو صورتم کشیدم وبا عصبانیت برگشتم سمت کسی که اینکارو کرده که ازم عکس گرفت سپیده ی نامرد بود
بلند گفتم 
--سپیده وایسا که من اومدم 
وشروع کردیم دور میز چرخیدن دیگه کل کافی شاپ منفجر شد از خنده دراخر از همه با یه وضعی خداحافظی کردم 
داشتم میرفتم سوار ماشینشم که یه نفر صدام کرد برگشتم دیدم احسانه ...باتعجب نگاش کردم که اومد جلو ویه پلاستیکی دستش بود گرفت سمتم وگفت
--رهاجان یادم رفت اینو بهت بدم 

باتعجب نگاش کردمو گفتم
--این چیه دیگه؟
--یه کتاب...راستش اونروز که رفته بودیم نمایشگاه کتاب تو نبودی سپیده به من گفت که تو این کتابو خیلی دوست داری منم خریدم ولی یادم رفت بهت بدم امیدوارم توی تابستون بدردت بخوره 

بعد درحالیکه دستاشو تو جیبش میکرد با نیشخند گفت 

--کلا کتاب خوبیه موفق باشی رها
وبعد رفت
باتعجب نگاش میکردم که درحین رفتن دوباره برگشت یکی از دستاشو از تو جیبش دراورد وبرام تکون داد به خودم اومدم ودستمو براش تکون دادم اونم برگشت ورفت 

همینطور که به پلاستیک تو دستم نگاه میکردم سنگینی نگاهی رو رو خودم حس کردم سرموبلندکردم ونگاهم توی نگاه عصبی استاد افتاد تکیه داده بود به ماشینش وداشت نگام میکرد ابروهامو دادم بالا ...این دیگه چشه ؟ چرا هرجام اینم اونجا سبز میشه؟ حتما هویجه دیگه!
شاید اگر اینطور نگام نمیکرد میرفتم جلو وازش خداحافظی میکردم ناسلامتی یه ترم زده بودم ناکارش کرده بودما!!!
با این فکر خندیدم وبدون توجه بهش سوار ماشینم شدم که تازه بابا برام خریده بود
اول از تو پلاستیک کتابو دراوردم ببینم این چی بوده که سپیده گفته من دوسش دارم ....وقتی نگام افتاد به جلد کتاب خندیدم اونم با صدای بلند
زیر لب گفتم دیونه ...دیونه 

کتاب بابالنگ دراز بود همونی که همیشه به شوخی با سپیده راجع به علاقه ام بهش میگفتم
صفحه ی اولشو باز کردم یه شعر نوشته بود باکنجکاوی خوندمش
پس از لحظه های دراز....بردرخت خاکستری پنجره ام برگی رویید...ونسیم سبزی تاروپود خفته ی مرا لرزاند....وهنوز من ...ریشه های نتم رادرشن رویاها فرو نبرده بودم...که براه افتادم...پس از لحظه های دراز..سایه ی دستی روی وجودم افتاد ولرزش انگشتانش بیدارم کرد..


شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 13:9 ::  نويسنده : Hadi

چایی رو ریختم و به سمت هال اومدم که بهزاد هم پیداش شد. لبخندی زدم چایی ها رو گذاشتم روی میز و به سمتش رفتم بهنام نگاهی به من کرد و به سمت بهارک رفت. بهزاد لبخندی زد و گفت: سلام.
به سمتم اومد و باهاش دست دادم و گفتم: سلام، کرایه هم می کرد که بری؟
- راست میگی پیش تو بودم بیشتر سود داشت.
لبخندی زدم و به سمت بهنام برگشتم. بهنام همون طور که بهارک رو بغل کرده بود به منو بهزاد نگاه می کرد. نگاه منو که دید روش رو به سمت بهارک چرخوند. کنار بهزاد روی مبل نشستم. داشتیم چایی می خوردیم که یه دفعه گفتم: بهزاد بریم دنبال خانوم جون؟
بهزاد- خانوم جون؟
- آره بریم اونم با خودمون ببریم.
بهنام- انگار نه انگار که ما نوه هاشیم تو بیشتر به فکرشی.
بهزاد همون طور که به گوشیش ور می رفت گفت: بذار یه زنگ بهش بزنم ببینم میاد.
بهارک که نزدیک بهزاد نشسته بود گفت: به کی زنگ میزنی؟
بهزاد- به خانوم جون عزیزم.
بهارک- خانوم جون کیه؟
بهزاد- مامان بزرگ منو بابا بهنام.
بهنام همون طور که دست بهارک رو گرفته بود و به سمت خودش می کشید گفت: بابایی بهارک بذار عمو زنگشو بزنه، بیا اینجا.
بهارک کنار بهنام نشست و گفت: پس کی میریم مسافرت؟
بهنام- ناهار بخوریم یکم استراحت کنیم بعد میریم.
بهارک- خب الان بریم.
بهنام لبخندی زد و بهارک رو بوسید بهزاد مشغول حرف زدن شد. بعد از قربون صدقه های همیشگیش تلفن رو قطع کرد و گفت: خانوم جون هم میاد.
لبخندی زدم و گفتم: ناهارو بکشم؟
بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: آره بکش من اینا رو جمع می کنم.
به سمت آشپزخونه رفتم. مشغول گرم کردن خورشت شدم که بهزاد با سینی چایی وارد شد لیوان ها رو تو سینک گذاشت و گفت: کاری داری بگو من انجام بدم.
همون طور که لیوانا رو می شستم گفتم: خودم انجام میدم تو برو پیش بهنام.
بهزاد دستاشو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو گذاشت رو شونم و گفت: زنم اینجاس برم اونجا چکار؟
تا موقع صدای بهنام بلند شد: کاری دارین بگین منم انجام بدم.
بهزاد دستاشو از دور کمر من برداشت و گفت: نه کاری نیست برو بشین منم الان میام.
لیوان ها رو آب کشیدم و به سمت بهنام برگشتم که خیره به ما نگاه می کرد. لبخندی زد و از آشپزخونه رفت بیرون.
غذا رو کشیدم و با بهزاد به سمت میز رفتیم. بهنام داشت بهارک رو می نشوند. پکر بود. دلم براش سوخت. نشستم. بهزاد غذا رو ظرف کرد و مشغول خوردن شدیم. منو بهنام ساکت بودیم ولی بهزاد و بهارک مشغول حرف زدن بودن. من تو فکر بهنام بودم دلم براش می سوخت واسه تنها بودنش. دلم نمی خواست هیچ وقت به جای اون باشم. بعد از ناهار ظرفها رو جمع کردم بهنام گفت: من ظرفا رو می شورم شما وسایلتونو بذارید تو ماشین.
- نه من خودم ظرفا رو می شورم. شما برین وسایل رو جا به جا کنید.
بهنام گفت: من اصلا نمی خوام برم وسایل جا به جا کنم از این کار فراریم.
- خب باشه برو پیش بهارک بشین من خودم ظرفا رو میشورم.
بهنام همون طور که دستکش ها رو دستش می کرد گفت: عمرا اگه بذارم. بهزاد پیش بهارک هست.
- خب آخه این طوری که درست نیست.
بهنام لبخندی زد و گفت: چطور تو میای خونه من ظرف می شوری درسته من خونه تو بشورم درست نیست؟
لبخندی زدم یاد شب تولد بهارک افتادم، حس کردم صورتم داغ شد، لبخندی زدم و از آشپزخونه اومدم بیرون. بهزاد مشغول بازی با بهارک بود نگاهش کردم و گفتم: بهزاد بیا همین وسایل رو بذاریم تو ماشین.
بهزاد بهارک رو از روی پاش گذاشت روی مبل سوئیچ رو از روی اپن برداشت و به سمت من اومد. وسایل رو با هم گذاشتیم تو ماشین و برگشتیم. بهنام داشت دستاشو خشک می کرد نگاهی بهش کردم و گفتم: خسته نباشی.
- شما هم خسته نباشین.
بهزاد همون طور که به سمت بهارک می رفت گفت: ظرف شستن سخت ترین و زجرآورترین کار دنیاست.
بهنام- به این بدی ها هم که تو میگی نیست!
بهزاد بهارک رو بغل کرد و بوسید. بهارک گفت: عمو مسافرت نمیریم؟
- چرا عمو جون الان میریم.
نگاهی به بهنام کردم و گفتم: دستت درد نکنه.
بهنام لبخندی زد. نگاهمو ازش گرفتم و به سمت آشپزخونه رفتم ظرفا رو جا به جا کردم و برگشتم توی هال بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: بریم؟
- بریم من کار ندارم.
بهزاد بهارک رو بوسید و گفت: بدو بریم عمو جون.
بهارک با خوشحالی به سمت در دویید. حاضر شدم. نگاهی به اتاقا انداختم و دوباره همه چیزو چک کردم. در آپارتمان رو قفل کردم و رفتم پایین. بهنام پشت فرمون نشسته بود بهزاد هم بهارک رو روی پاش گذاشته بود و صندلی جلو نشسته بود.
در رو بستم و عقب نشستم. بهنام از آینه نگاهی به من کرد و گفت: ببخشید.
لبخندی زدم و بهنام به سمت خونه خانوم جون به راه افتاد. نیم ساعت بعد جلو خونه خانم جون بودیم. ماشین که توقف کرد بهارک گفت: بابا اینجا مسافرته؟!
بهنام لبخندی زد و گفت: نه بهارک بابا، اومدیم دنبال خانوم جون.
از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه خانوم جون رفتم زنگ رو زدم. چیزی نگذشت که در باز شد. از در رفتم تو و خانوم جون رو صدا زدم. محو حیاط و درخت انارش شده بودم که خانوم جون گفت: سلام مادر.
برگشتم و به سمت خانوم جون رفتم و گفتم: سلام خانوم جون خوبین؟
خانوم جون صورتمو بوسید و گفت: خوبم مادر، تو خوبی؟ بهزاد خوبه؟
- خوبیم خانوم جون. ممنون.
- پس بهزاد کجاس مادر؟
- تو ماشینه خانوم جون. کاری ندارین؟ وسایلتون آمادس؟
- کارمو کردم مادر. همین ساک وسایلمه.
به ساکی که روی پله ها بود اشاره کرد. ساک رو برداشتم و دست خانوم جون رو گرفتم. آروم از پله ها پایین میومد که بهزاد از در اومد تو و گفت: سلام خانوم جون خوشگل خودم.
خانوم جون سرش رو بالا گرفت و لبخند زد و گفت: سلام پسرم. خوبی؟
بهزاد جلو اومد و روی خانوم جون رو بوسید و گفت: خوبِ خوب خانوم جون. کاراتونو کردین ؟ بریم؟
- آره مادر همین ساک بود دیگه. بریم.
بهزاد ساک رو از دست من گرفت و به سمت در رفت. منو خانوم جون هم پشت سرش رفتیم. دم در حیاط بهنام از ماشین پیاده شد و به سمت خانوم جون اومد. با خانوم جون روبوسی و احوال پرسی کرد. خانوم جون کلیدش رو از جیب مانتوش در آورد و به دست بهزاد داد. بهزاد در رو قفل کرد و همگی سوار ماشین شدیم. خانوم جون نگاهی به بهارک کرد و گفت: سلام دختر گلم.
بهارک با تعجب به خانوم جون نگاه می کرد که بهنام گفت: بابا بهارک به خانوم جون سلام کردی؟
بهارک با خجالت گفت: سلام.
خانوم جون دستشو به سمت بهارک دراز کرد و گفت: بیا مادر بوسم بده ببینم.
بهارک نگاهی به بهنام کرد. بهنام هم گفت: بابا برو خانوم جون رو بوس کن. بدو دختر قشنگم.
بهارک صورتش رو به خانوم جون نزدیک کرد و خانوم جون بهارک رو بوسید و روی پاش نشوند و از جیبش بهش شکلاتی داد. بهنام به راه افتاد. خیلی زود از شهر خارج شدیم. بهارک تو بغل خانوم جون به خواب رفت. رو به خانوم جون گفتم: خانوم جون بهارکو بدین من، پاتون درد میگیره.
خانوم جون- نه مادر فرقی نداره، رو پای تو هم باشه پای تو درد میگیره.
- نه خانوم جون بدینش من.
بهارک رو از خانوم جون گرفتم و سرش رو روی پام گذاشتم و پاهاشو بین خودم و خانوم جون دراز کردم. خانوم جون خیره به بیرون بود که خوابش برد. کتابی رو از کیفم در آوردم و مشغول کتاب خوندن شدم. یک ساعتی گذشت که بهزاد دستش رو به سمت من آورد و روی کتاب رو گرفت. سرم رو بالا آوردم لبخندی زدم و گفتم: چیه؟
- هیچی دلم تنگ شد، حسودیم کرد داری کتاب می خونی به من محل نمیدی.


لبخندی زدم و نگاش کردم که ادامه داد: تو هم بخواب من بیدارم نمیذارم بهنام بکشمون.
- خوابم نمیاد. تو بخواب.
بهنام از آینه نگاهی به من کرد و گفت: هر دوتون بخوابید کمتر حرف بزنید. حواسمو پرت می کنید.
بهزاد- از خداتم باشه صداهایی به این زیبایی بشنوی.
بهنام دوباره نگاهی به من کرد و حرفی نزد. بهزاد برگشت و چشاشو بست. منم دوباره مشغول کتاب خوندن شدم. سرم رو که بالا آوردم چشای بهنام رو خیره به صورتم دیدم. لبخندی زد و دوباره به جلو نگاه کرد. یک ساعت دیگه هم با سکوت گذشت. نزدیک های عصر بود که تو یه شهر توقف کردیم. بهنام از ماشین پیاده شد. تا موقع بهزاد چشاشو باز کرد. برگشت، نگاهی به من انداخت و گفت: تو نخوابیدی؟
- نه.
تا موقع خانوم جون هم چشاشو باز کرد و گفت: کجاییم مادر؟
بهزاد- نمی دونم خانوم جون منم تازه بیدار شدم.
- بابا امانیم خانوم جون.
خانوم جون نگاهی به بهارک کرد و گفت: این دختر هنوز خوابه؟
دستی به سرش کشیدم و گفتم: آره، اینقدر مسافرت مسافرت کرد حالا هم خوابیده.
تا موقع بهنام اومد و سوار ماشین شد نگاهی به ما کرد و گفت: ساعت خواب. چه عجب!
بعد چندتا آبمیوه رو به سمت خانوم جون گرفت. خانوم جون نگاهی کرد و برداشت. بعد رو به من تعارف کرد آبمیوه رو برداشتم پلاستیک آبمیوه ها به صورت بهارک کشیده شد و چشاشو باز کرد. بهارک نگاهی به اطراف کرد و زد زیر گریه. بهنام از ماشین پیاده شد و در سمت من رو باز کرد و بهارک رو برداشت. بهارک تو بغل بهنام آروم گرفت. نگاهی به بهزاد کردم که مشغول خوردن آبمیوه بود. بهنام سوار شد و بهارک رو روی پاش گذاشت و گفت: بهزاد تو بشین. من الان بشینم بهارک اذیت می کنه.
بهزاد سرش رو تکون داد و از ماشین پیاده شد. بهنام هم اومد و سمت بهزاد نشست. خانوم جون نگاهی به بهنام کرد و گفت: تا کی می خوای اینطوری باشی؟ بلاخره این بچه هم مادر می خواد.
بهنام سرش رو تکون داد و همون طور که موهای بهارک رو نوازش می کرد به حرف های خانوم جون گوش می داد. خانوم جون ادامه داد: الان این بچه کوچیکه می تونه راحت با یکی دیگه کنار بیاد بزرگتر بشه نه هرکی هرکی زن تو میشه، نه هم بهارک با هرکی هرکی کنار میاد.
بهنام گفت: خانوم جون من نمی خوام ازدواج کنم.
خانوم جون- یعنی چی مادر؟ بلاخره که چی؟
بهنام- هیچی خانوم جون. بچمو بزرگ می کنم بعدم پیر میشم می میرم دیگه.
خانوم جون- این شد حرف؟
بهزاد- خانوم جون این الان نمی فهمه چی میگه بعدا خودش پشیمون میشه.
بهنام نگاهی به بهزاد کرد و حرفی نزد. بهزاد راه افتاد و دیگه کسی حرفی نزد. باز سکوت حکم فرما شد. تا موقع شام بهزاد رانندگی کرد. بین جاده یه جا واستاد همگی پیاده شدیم و تو یه رستوران بین راهی شام خوردیم. بعد از شام بهزاد گفت: کی اهل چاییه؟ خانوم جون شما که می خورین؟
خانوم جون- آره مادر اگه بریزی من می خورم.
بهزاد- بهنام می خوری؟
بهنام- نه.
- منم می خورم بهزاد.
بهزاد- تو نمی خوردی هم به زور به خوردت می دادم.
بهنام- تا موقع من بهارک رو می برم دستشویی.
خانوم جون- پس واستا منم بیام مادر.
به ماشین تکیه دادم. بهزاد هم کنارم ایستاد و گفت: خسته که نشدی؟
- نه هنوز.
- پس قصد داری خسته بشی؟
- قصد ندارم ولی خسته میشم.
بهزاد نگاهی به جاده انداخت و گفت: سرد شد نه؟
- آره یکم سرد شده.
بهزاد به سمت صندوق عقب رفت و گفت: لباس گرما تو کدومه؟
- تو چمدون مشکیه.
بهزاد چندتا لباس گرم در آورد. تا موقع بهنام و خانوم جون هم اومدن و راه افتادیم. یکی دو ساعت دیگه هم رفتیم. به اولین شهری که رسیدیم. یه خونه کرایه کردیم و خوابیدیم.
***
صبح با صدای بهزاد بیدار شدم. نگاهی بهش کردم. گفت: پاشو صبحونه رو آماده کنیم الان بقیه هم بیدار میشن.
از جام بلند شدم. نگاهی به ساعت کردم و گفتم: هنوز خیلی زوده من برم یه دوش بگیرم بعد.
- پس منم میرم نون بگیرم.
- گم نشی!
- اگه گم شدم خودمو به پلیس معرفی می کنم.
به سمتش رفتم و صورتشو بوسیدم. بهزاد بینیشو به بینی من فشار داد و گفت: من رفتم.
بهزاد که رفت، برگشتم تا به حمام برم بهنام داشت موهای بهارک رو نوازش می کرد کمی نگام کرد و با لبخند گفت: صبح بخیر.
- صبح بخیر.
لبخندی زدم و به سمت حمام رفتم. یه دوش آب گرم گرفتم. موهامو با حوله بستم و از حمام اومدم بیرون. بهنام داشت صورتش رو می شست. نگاهی به من کرد و روشو برگردوند. خانوم جون بیدار شده بود و داشت پتوش رو تا می کرد. نزدیکش رفتم و گفتم: سلام خانوم جون. صبحتون بخیر.
- سلام مادر. صبح تو هم بخیر. بهزاد کجاس؟
- رفته نون بگیره، الان دیگه میاد.
چند دقیقه بعد بهزاد اومد صبحونه رو خوردیم و دوباره راه افتادیم. نزدیکای ظهر بود که لب دریا رسیدیم. بهارک بالا پایین می پرید و شیطونی می کرد. یه فرش پهن کردم خانوم جون و بهنام نشستن. من هم با بهزاد دنبال بهارک بودیم. بهارک کنار آب بازی می کرد منو بهزاد هم از دور نگاش می کردیم. رو یه تخته سنگ نشستیم. بهزاد دست منو بین دستاش گرفت و گفت: دلت باز شد؟
- مسخره می کنی؟
- نه به جون بهزاد!
- لوس.
بهارک به ما نزدیک شد و گفت: عمو بهزاد شلوارم خیس شد.
- اشکال نداره عمو جون. برو بازی کن.
بهارک- تو نمیای؟
- نه عمو تو برو.
بهارک دوباره به سمت آب دویید. داشتم نگاهش می کردم که بهزاد صورتمو بوسید برگشتم و گفتم: سواستفاده گر.
- کی من؟
- پس نه من؟
- خب زنمی!
- خوب شد من زن تو شدم.
- آره خیلی خوب شد.
و دوباره صورتمو بوسید. نگاهش کردم و گفتم: اِ، بهزاد زشته.
- میرم به خانوم جون میگما!
داشتم می خندیدم که بهارک به سمت ما اومد سر تا پاش خیس شده بود. نگاهی به بهزاد کرد و گفت: عمو خیس شدم.
بهزاد زد زیر خنده. از خنده بهزاد و قیافه متعجب بهارک من هم به خنده افتادم. بهزاد صورت بهارک رو بوسید و گفت: اشکال نداره عمو بیا بریم جای بابا بهنام.
با بهارک به سمت خانوم جون و بهنام رفتیم. بهنام از دیدن بهارک تعجب کرد و گفت: بچمو غرق کردین؟ بابا، بهارک؟ چکار کردی؟
بهارک لبخندی زد و گفت: من نشسته بودم کنار دریا، آبا خودشون خوردن به من.
بهنام خندید و بهارک رو بغل کرد از تو ماشین براش یه حوله آورد و دورش پیچید. یک ساعتی نشستیم و بعد برای ناهار به سمت شهر رفتیم. بعد از ناهار یه ویلا کنار دریا گرفتیم. خانوم جون و بهارک به خواب رفتن. منو بهزاد از جامون بلند شدیم تا بریم لب دریا. نگاهی به بهنام کردم و گفتم: ما داریم میریم لب دریا تو نمیای؟
بهنام نگاهی به ما کرد و گفت: میرین شنا؟
- نه بابا میریم بشینیم.
- خب، آخه بهارک تنهاس.
- خانوم جون پیششه.
بهنام نگاهی به بهارک کرد و گفت: خب بریم.

هر سه تامون به لب دریا رفتیم. اول کنار آب ایستاده بودیم. چند دقیقه ای گذشت بهزاد گفت: بیاین پامون رو که به آب بزنیم.
بهنام نگاهی به من کرد من دمپای شلوارمو تا دادم و به سمت آب رفتم. بهنام هم دنبال منو بهزاد اومد. بهزاد یواش یواش جلو می رفت و منم دنبالش می رفتم. تا زانو تو آب بودیم. دستمو داخل آب بردم و یه مشت آب روی بهزاد پاشیدم. بهزاد نگاهی به من کرد و اونم یه مشت آب روم ریخت. بهنام از آب رفت بیرون و کنار دریا نشست. ولی منو بهزاد اینقدر آب بازی کردیم که سر تا پا خیس شدیم. احساس سرما می کردم. رو به بهزاد گفتم: بریم من یخ کردم.
بهنام نگاهی به منو بهزاد کرد و گفت: بابا شما زدین رو دست بهارک.
بهزاد خندید و گفت: پاشو فردا نوبت خودته چی فکر کردی؟ پاشو خدا وکیلی خیلی سرده.
بهنام خندیدو سرشو تکون داد به سمت ویلا به راه افتادیم. 
عصر هممون پای تلویزیون نشسته بودیم که بهزاد گفت: بهنام پاشو بریم یکم ماهی بخریم شب ماهی بخوریم.
خانوم جون نگاهی به بهزاد کرد و گفت: آدم شمال که میاد نمی شه ماهی نخوره. خدا بیامرز آقا جونتونم هر وقت منو میاورد شمال برام ماهی درست می کرد.
بهزاد- خانوم جون باز هوایی شدیا! رو چشمم خودم میرم برات می خرم.
بهنام لبخندی زد و گفت: پاشو بریم پسر زبون باز.
بهزاد و بهنام رفتن تا از بازار ماهی بگیرن بهارک رو هم بردن. یک چایی ریختم و کنار خانوم جون نشستم. خانوم جون دستمو بین دستاش گرفت و گفت: بهزاد خوب سرحال شده.
- کی سرحال نیست، خانوم جون؟
خانوم جون خنده ریزی کرد و دستمو فشار داد و گفت: واسه بچه چه کار کردین؟
- فعلا که هیچی.
- همیشه مردا از بچه دار شدن فرارین، این بار تو.
- من که فراری نیستم خانوم جون.
خانوم جون سرش رو تکون داد و دیگه حرفی نزد انگار به فکر گذشته هاش افتاده بود. در سکوت چاییمو خوردم گوشیم زنگ خورد. نگاهی به گوشی کردم مامان بود. خانوم جون که انگار از فکر اومده بود بیرون نگاهی به من کرد و گفت: کیه مادر؟
- مامانمه خانوم جون.
گوشی رو جواب دادم: الو؟
صدای مامان پشت گوشی بلند شد: سلام، خوبی؟
- سلام مامان خودم ممنون. شما خوبین؟ آقاجون خوبه؟
- آره مادر همه خوبن. کجایین؟
- رسیدیم شمالیم.
- به سلامتی، هوا چطوره؟
- خوبه عصرا یکم سرد میشه ولی روزا خیلی خوبه، جای شما خالی. چه خبر از ندا؟
- هیچی صبحی اینجا بود. سروش باهاش حرف زده، راضی شده بچه رو نگه داره. ولی خیلی بی حوصلس، واسه همین نکیسا و درسا رو گذاشت اینجا.
- می بینم سر و صدا میاد.
- آره دارن با بابات شوخی می کنن.
- دلم براشون تنگ شده.
- حالا کی برمی گردین؟
- یه هفته هستیم، بعد میایم.
- باشه مادر، به بقیه سلام برسون. کار نداری؟
- نه شما هم به بابا سلام برسون.
- باشه خداحافظ.
- خدافظ.
گوشی رو گذاشتم و گفتم: مامان سلام رسوند خانوم جون.
- سلامت باشن.
تا موقع صدای زنگ در بلند شد به سمت در رفتم. بهنام و بهزاد بودن. بهزاد با سر و صدا وارد شد و گفت: سلام، ما اومدیم. اینم از ماهی. نگار زغال خریده بودم کجا گذاشتی؟
- تو آشپزخونس.
- بیار که درست کنیم. خانوم جون بیاین بیرون البته باد سردی میاد یه چیز گرمی هم برای خودتون بردارین.
بهنام وارد آشپزخونه شد و سلام کرد. سرمو برگردوندم و گفتم: سلام.
زغال ها رو برداشتم. بهنام گفت: بده من می برم.
زغال ها رو به دستش دادم. داشت می رفت بیرون که گفت: بی زحمت یه لباس گرم هم برای بهارک از تو چمدون بردار سرما نخوره.
بهنام و خانوم جون رفتن بیرون من هم چندتا لباس گرم برای خودم و بهزاد و بهارک برداشتم و پشت سرشون رفتم. بهنام و بهزاد آتیش روشن کرده بودن و داشتن ماهی ها رو می شستن. بهارک رو صدا کردم: بهارک، زن عمو بیا لباستو تنت کنم سرما می خوری.
بهارک که حالا کمتر از من خجالت می کشید گفت: نه سرما نمی خورم.
- چرا عزیز دلم هوا سرد میشه بعد سرما می خوری، بعد بابا بهنام بهت آمپول میزنه. تو دوست داری آمپول بزنی.
بهارک به من نزدیک شد و گفت: بابا بهنام بهم آمپول نمی زنه.
- اگه سرما بخوری چون دوست داره زود خوب بشی بهت آمپول میزنه.
بهارک گفت: خب الان که سرد نیست.
تا موقع خانوم جون که یک گوشه نشسته بود گفت: ای دختر بد، خب بپوش دیگه سرما می خوری. به حرف گوش کن.
بهارک بغض کرد و تو چشاش اشک جمع شد. بغلش کردم و گفتم: نه خانوم جون بهارک دختر خوبیه. دعواش نکنید. خودش داشت لباسشو می پوشید.
اشک های بهارک به آرومی سرازیر شد. اشکاشو پاک کردم و گفتم: اگه گریه نکنی، لباستم بپوشی، می برمت لب دریا. باشه بهارکم؟
بهارک سرشو تکون داد و گفت: باشه.
لباسشو تنش کردم داشتم موهاشو که بهم ریخته بود درست می کردم. که چشمم به بهنام افتاد که خیره به منو بهارک بود. تا نگاه منو دید روش رو به سمت بهزاد چرخوند. دست بهارک رو محکم گرفتم و گفتم: بریم.
چند قدم بیشتر برنداشته بودیم که بهنام گفت: کجا میرین؟
- می خوام بهارک رو ببرم لب دریا، زود میایم.
بهنام لبخندی زد و سرشو تکون داد. دست بهارک رو محکم گرفته بودم. نزدیک آب شدیم. هوا هنوز خیلی تاریک نشده بود. بهارک به سمت آب می رفت و از موج ها فرار می کرد. من هم هر بار که فرار می کرد بغلش می کردم و می چرخوندمش. بهارک با صدای بلند می خندید. مشغول بازی کردن بودیم که بهزاد گفت: غذا حاضره بیاین.
به سمت ویلا رفتیم.بهارک می دویید و جلوتر رفت. من هم پشت سرش می رفتم. بهنام بهارک رو بغل کرده بود و بهارک داشت همه اتفاقات رو تعریف می کرد. بهنام نگاهی به من کرد و گفت: حسابی خستت کرد آره؟
- نه، خودش بیشتر خسته شد.
بهارک با صدای بلند گفت: نه من خسته نشدم.
- پس بازم میریم بازی می کنیم.
بهارک- آره بریم.
- اول باید شام بخوریم بعدا، باشه؟
بهارک- باشه. بابا تو هم میای؟
بهنام دستی به سر بهارک کشید و گفت: آره بابایی میام، بیا بریم ماهی بخوریم.
به سمت خانوم جون رفتم از کنارش لباس گرم بهزاد رو برداشتم و به سمتش رفتم. لباس رو روی شونه هاش انداختم. سرش رو برگردوند و نگاهی به من کرد. لبخندی زد و گفت: سردم نیست. کنار آتیش گرمه بیا بشین.
کنارش نشستم. دستمو گرفت و به آتیش نگاه می کرد که گفت: خوب با بهارک سرت گرم بود!
- آره خیلی شیطونه.
- یکی نیست بگه تو که اینقدر بچه دوست داری چرا خودت بچه دار نمیشی.
- بهارک دختر خوبیه برای همین دوستش دارم.
- مگه قراره بچه ما بد باشه.
- آره دیگه من که شانس ندارم به تو میره، نمیشه تحملش کرد.
- پس چه صبری داری تو که سه ساله منو تحمل کردی.
-آره پس چی؟!
- ای پررو.
این رو گفت و مشغول قلقلک دادن من شد. خندیدم و به تلافیش اون رو قلقلک دادم. تا موقع صدای زنگ موبایلی بلند شد سرم رو بلند کردم. بهنام نگاهش رو از بهزاد گرفت و گوشیش رو جواب داد، احوال پرسی گرمی کرد و یواش یواش از ما دور شد. منو بهزاد چند سیخ ماهی برداشتیم و به سمت خانوم جون رفتیم گرم صحبت با خانوم جون بودیم که بهنام هم اومد. اخماش تو هم بود یه گوشه نشست. بهزاد یه سیخ ماهی به سمتش گرفت و گفت: بیا.
بهنام با بی حوصلگی گفت: نمی خوام.
بهزاد- موقع درست کردنش که داشتی خط و نشون می کشیدی که مبادا من سهمتو بخورم حالا چی شد؟
بهنام نگاهی به بهزاد کرد و از جاش بلند شد و به داخل ویلا رفت. بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: این چیش بود؟
- من از کجا بدونم. بهارک جون بیا اینجا زن عمو.
بهارک کنار ما نشست. چند ساعتی بیرون بودیم. آخرای شب خسته به داخل ویلا اومدیم. بهنام روی مبل خوابیده بود. بهارک رو که خوابیده بود تو اتاق خانوم جون گذاشتم و منو بهزاد هم به سمت اتاقمون رفتیم و خیلی زود از خستگی خوابمون برد.


صبح با صدای جیغ بهارک از خواب پریدم بهزاد هم مثل من هراسون بیدار شد و نگاهی به من کرد. از اتاق بیرون اومدم. بهارک یه گوشه از هال نشسته بود و گریه می کرد و بهنام سرش رو بین دستهاش گرفته بود. به سمت بهارک رفتم و بغلش کردم. بهارک جیغ می کشید و گریه می کرد. بهزاد بهم نزدیک شد و گفت: چی شده؟
- نمی دونم.
- عمو بهارک چی شده؟ بیا بغل من.
بهارک رو به بغل بهزاد دادم. با هم به بیرون ویلا رفتن. نگاهی به بهنام کردم که بی تفاوت به گریه های بهارک نشسته بود. نزدیکش شدم و گفتم: چی شده؟ بهارک چرا گریه می کرد؟
قبل از اینگه بهنام بخواد حرفی بزنه. خانوم جون از اتاقش بیرون اومد و گفت: مادر چی شده؟
- هیچی خانوم جون بهارک بود داشت گریه می کرد.
خانوم جون- چرا؟ مگه چی شده بود؟
- نمی دونم.
بهنام از جاش بلند شد و به بیرون ویلا رفت. از پشت پنجره نگاهش کردم. به سمت بهارک رفت و بغلش کرد و بوسیدش. بهزاد با بهنام حرف می زد. بهنام بدون هیچ جوابی دست بهارک رو گرفت و از بهزاد دور شدو بهزاد به ویلا برگشت و گفت: چی شده بود؟
- من از کجا بدونم؟! به تو چیزی نگفت؟
- نه. ولش کن کاراتونو بکنید بریم سمت جنگل. بهنامم الان برمی گرده.
آب رو گذاشتم تا جوش بیاد رفتم و دست و صورتم رو شستم. فلاکس رو از آب جوش پر کردم. کلمن رو به دست بهزاد دادم و گفتم: سر راه یکم یخ هم بگیر.
بهزاد سرش رو تکون داد. خانوم جون آماده شد و روی مبل نشست. چیزی نگذشت که بهنام و بهارک هم اومدن. بهارک مشغول خوردن بستنی بود. بهزاد رو به بهنام گفت: حاضر شو بریم طرف جنگل.
بهنام- من نمیام، شما برین.
بهزاد- چرا نمیای؟
بهنام- حال و حوصلشو ندارم.
بهزاد- تو چت شده امروز؟
بهنام- بهزاد ول کن تورو خدا. تو هرجا دوست داری برو.
بهزاد حرفی نزد و به سمت من اومد و گفت: ولش کن باز معلوم نیست چیش شده. بردار بریم.
- بدون بهنام؟
خانوم جون- مادر بهنام نمیاد؟
بهزاد- نه خانوم جون امروز حالش خوب نیست. بذار یکم تنها باشه.
- این طوری که درست نیست.
بهزاد- نگار تو دیگه گیر نده. بچه که نیست بخواد میاد. نخواد هم نمیاد. نمی تونم که به زور ببرمش. این همه راه رو هم نیومدم که بشینم تو خونه. پس وسایلو بردار بیا بریم.
حرفی نزدم. دست خانوم جون رو گرفتم و با هم از ویلا اومدیم بیرون. تا نزدیک های عصر جنگل بودیم. بهزاد ناهار رو گرفت و همون جا خوردیم. طرف عصر برگشتیم ویلا بهارک و بهنام نزدیک دریا نشسته بودن. بهارک بازی می کرد و بهنام بی تفاوت بهش نگاه می کرد. منو خانوم جون به ویلا رفتیم و بهزاد به طرف بهنام رفت. از پشت پنجره نگاهش کردم، مشغول حرف زد با بهنام بود. سرم رو به شستن وسایل گرم کردم. خانوم جون یه گوشه دراز کشید و خوابش برد. چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که بهنام بهارک وارد شدن. بهنام نگاهی به من کرد و به سمت اتاقش رفت. پشت سرش بهزاد وارد شد. معلوم بود اعصابش حسابی خورده به سمتش رفتم و گفتم: چی شده؟
بهزاد به من خیره شد. حالا می شد چشای قرمزش رو دید. با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: گریه کردی؟
- نه.
- معلومه گریه کردی. چی شده؟ تو رو خدا به منم بگو، برای باباجون اتفاقی افتاده؟ آرام جون کاریش شده؟
- گفتم هیچی نشده. برو کاراتو بکن. یه غذا درست کن خودتو خانوم جون بخورید. وسایلتم جمع کن فردا برمی گردیم.
- برمی گردیم؟!
بهزاد بدون هیچ حرفی به سمت اتاق رفت و من با تعجب بهش نگاه می کردم. به طرف اتاق رفتم. بهزاد روی تخت دراز کشیده بود و چشاشو بسته بود. روی تخت نشستم و گفتم: بهزاد چی شده؟ چرا به من نمیگی؟
- نگار حوصلتو ندارم خواهشا برو بیرون.
- شما دوتا چِتون شده؟ خب اگه اتفاقی افتاده به منم بگین. با بهنام جر و بحث کردی؟
بهزاد چشاش رو باز کرد و با عصبانیت گفت: نه. پاشو برو می خوام بخوابم.
بدون هیچ حرفی از اتاق اومدم بیرون. یه غذاش حاضری درست کردم. بهنام و بهزاد خوابیده بودن. خودم و خانوم جون شام خوردیم و خوابیدیم. صبح وقتی چشامو باز کردم، بهزاد داشت وسایل رو می برد بیرون از جام بلند شدم. نگاهی به من کرد و چیزی نگفت و از اتاق رفت بیرون. دست و صورتم رو آبی زدم. خانوم جون هم بیدار شده بود. بهارک رو روی پاش گذاشته بود و به بهنام و بهزاد که وسایل رو میذاشتن تو ماشین نگاه می کرد. نزدیک خانوم جون شدم و گفتم: صبح بخیر خانوم جون.
- صبح بخیر مادر. وسایلو برمی دارن می خوایم کجا بریم؟
- بهزاد گفت برمی گردیم.
- برمی گردیم مشهد؟
- آره خانوم جون.
- اینا که گفتن یه هفته ای می مونن! حتما براشون کاری چیزی پیش اومده، آره؟
- نمی دونم خانوم جون چیزی به من نگفتن.
از جام بلند شدم و از ویلا رفتم بیرون. بهزاد داشت وسایل رو جا به جا می کرد. بهنام نگاهی به من کرد، لبخندی زد و رفت داخل ویلا. نزدیک بهزاد شدم و گفتم: صبح بخیر.
بهزاد نگاهی به من کرد سرش رو تکون داد و حرفی نزد. گفتم: نمی خوای بگی چی شده؟
بهزاد نگاهی به من کرد و دوباره مشغول جا به جا کردن وسایل شد. دوباره گفتم: با توام چرا اینطوری می کنی؟
- برو نمی خوام باهات جر و بحث کنم.
- جر و بحث کنی؟! چی میگی؟
بهزاد نفسی کشید و گفت: بهنام یه چیزایی بهم گفته که به موقع باید در موردش جواب بدی. الانم خانوم جون هست نمی خوام اعصابشو خورد کنم. برو بی سر و صدا کاراتو بکن بریم مشهد.
- مگه بهنام چی گفته؟
- گفتم برو کاراتو بکن رسیدیم مشهد می فهمی. برو.
به سمت ویلا رفتم، اعصابم خورد شده بود، یعنی بهنام بهش چی گفته بود؟ فکرم حسابی درگیر بود. سرم رو بالا آوردم بهنام که داشت از در خارج می شد نگاهی به من کرد. با ناراحتی روم رو ازش برگردوندم. وارد ویلا شدم وسایلی که مونده بود رو جمع و جور کردم و با خانوم جون از ویلا خارج شدیم. سوار ماشین شدیم. بهنام رانندگی می کرد. همه سکوت کرده بودیم. سر راه بهزاد پول ویلا رو به صاحبش داد و دوباره به راه افتادیم. نگاهش به بیرون بود. فکرم جای دیگه ای بود. تمام مدت به این فکر بودم که بهنام چه چیزی رو به بهزاد گفته. دلم می لرزید نکنه از شب تولد گفته باشه... ولی اون که تقصیر من نبود... نکنه از روزی که اومده بود خونمون گفته باشه... آخه اون موقع هم خودش منو بغل کرد... نمی دونستم چه کاری کردم. ماشن توقف کرد. بهزاد و بهنام پیاده شدن. ما هم به دنبالشون. به طرف مسجد کنار رستوران رفتم و آبی به صورتم زدم. انگار هیچ کس جز بهارک اشتها نداشت. غذاها رو نیمه رها کردیم و دوباره راه افتادیم. تا شب فقط سکوت بود. انگار همه کلی سوال داشتن، کلی فکر بی سر و ته مثل من. سر شب دوباره ماشین متوقف شد. بهنام پیاده شد و چندتا ساندویچ گرفت و برگشت. همه مشغول خوردن شدن و من فقط بهش نگاه کردم. دوباره راه افتادیم. نیمه های شب بود که رسیدیم. خانوم جون رو رسوندیم. بهنام ما رو هم پیاده کرد. بهزاد جلوتر رفت تا در رو باز کنه. بهنام چکدون ها رو به دست من داد. نگاهش کردم و از روی اجبار گفتم: دستت درد نکنه و به سمت خونه رفتم. بهزاد برگشت و با بهنام خداحافظی کرد. چمدون ها رو داخل خونه بردم و به اتاق رفتم اینقدر خسته بودم که فقط لباس هامو در آوردم و خوابیدم. نزدیکهای ظهر از خواب بیدار شدم. بهزاد خونه نبود. چمدون ها هنوز همون وسط بود. وسایل رو جا به جا کردم. غذا رو درست کردم و مشغول شستن لباس ها بودم که بهزاد اومد. نگاهی بهش کردم. به آرومی سلام کرد و به طرف اتاق رفت. چند دقیقه بعد برگشت و رو به روی تلویزیون نشست. همون طور که مشغول کارام بودم گفتم: غذا که می خوری؟
- نه.
- هنوز ساعت یکه کی ناهار خوردی؟
- ناهار نخوردم. بیا بشین کارِت دارم.
- بذار لباسا تموم بشه میام.
- نمی خواد تمومشون کنی بهت میگم بیا بشین.
به سمت بهزاد رفتم و روبه روس نشستم و گفتم: بگو.
بهزاد سکوتی کرد. چشاش به سمت زمین بود. سرش رو بالا آورد تو چشاش اشک جمع شده بود. برگه هایی که توی دستش بود رو به سمت من پرت کرد. نگاهی به برگه ها کردم. برگه ها آزمایشم بود. ولی چیزی ازش نمی فهمیدم. نگاهی به بهزاد کردم و گفتم: اینا چیه؟
- آزمایشات.

خب می دونم آزمایشامن یعنی چی؟
- نمی دونی توش چی نوشته نه؟
- من از کجا بدونم؟! چی نوشته؟
- خودت رو نزن به اون راه.
از جام بلند شدم و گفتم: تو حالت خوب نیست، منو مسخره کردی؟ 4تا برگه رو انداختی جلو من که چی؟
- یعنی تو نمی دونی سرطان داری نه؟
- مسخره، این چه جور شوخیه که با من می کنی؟
- نگار خودت رو نزن به اون راه، این مرضی که تو داری مال چند سال پیشه مال وقتیه که منو تو ازدواج نکرده بودیم.
- بهزاد داری منو می ترسونی. شوخیت اصلا قشنگ نیست.
اشک های بهزاد سرازیر شد و با صدای بلند گفت: من با تو شوخی نمی کنم.
بغضم ترکید، اشکام آروم گونه هامو خیس کرد. نگاهم به بهزاد بود. بهزاد گفت: اینقدر خودخواه بودی و من نمی دونستم؟ تو که می دونستی چه مرگته چرا منو قاطی کردی؟
- چی داری میگی؟
- خودت رو نزن به اون راه، می دونم خبر داشتی، می دونم چند ساله می دونی که سرطان داری، ولی چرا بهم نگفتی؟ من حق نداشتم که بدونم.
- من هیچی نمی دونستم.
بهزاد فریاد زد: به من دروغ نگو.
از جام بلند شدم و به اتاق رفتم. هنوز نمی دونستم بهزاد چی میگه. گیج بودم. به یاد بهنام افتادم از جام بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون تلفن رو برداشتم و شماره بهنام رو گرفتم.
صدای بهزاد بلند شد: به کی زنگ میزنی؟
حرفی نزدم. آروم اشک می ریختم تا خود بهنام بهم نمی گفت نمی تونستم باور کنم. صدای بهنام از اون طرف خط به گوشم رسید: الو؟
هنوز حرفی نزده بودم که بهزاد گوشی رو از دستم چنگ زد و تلفن رو قطع کرد. و گفت: واسه همین بچه نمی خواستی نه؟ می دونستی داری می میری.
روی زمین نشستم و همون طور که گریه می کردم گفتم: من هیچی نمی دونستم. نمی دونستم می فهمی؟
بهزاد سرش رو تکون داد و از خونه رفت بیرون. گوشی رو برداشتم وشماره بهنام رو گرفتم چند تا بوق خورد که گوشی رو برداشت.
- الو بهنام، سلام.
- سلام خوبی؟
- این حرفا چیه که بهزاد میزنه؟
- کدوم حرفا؟
- خودتو نزن به اون راه، همه چیزو بهم گفت.
دوباره بغضم شکست و گفتم: راسته که میگه سرطان دارم؟
- هنوز هیچی معلوم نیست نگار.
- معلوم نیست و بهزاد اینطوری می کنه؟
- ببین دکتر رحیمی نژاد به من زنگ زد گفت مشکوک به سرطان لوزالمعدست همین.
- همین؟ به همین راحتیه؟
- ببین نگار هنوز هیچی مشخص نیست. شاید اصلا سرطان نباشه. اگه هم باشه میشه درمانش کرد.
تلفن رو قطع کردم دیگه نمی خواستم صداشو بشنوم. به اتاق رفتم و دراز کشیدم. نمی دونم چقدر گریه کردم که خوابم برد.


صبح وقتی بیدار شدم بهزاد داشت لباساشو می پوشید. نگاهی به من کرد، چشای پف کردش نشون می داد که دیشب حسابی گریه کرده. همون طور که دکمه های پیرهنشو می بست گفت: پاشو حاضر شو.
- حاضر شم؟
- آره پاشو.
- کجا؟
- بریم طلاقت بدم.
وا رفتم همون طور که بهش خیره بودم. گفتم: بهزاد....
با همون حالت جدی گفت: پاشو بهنام بیمارستان منتظره.
- بیمارستان؟
- نگار خنگ شدی؟ پاشو می خوایم بریم ازت نمونه برداری کنن.
خیالم راحت شد. نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم. دست و صورتم رو آب زدم. صورتم ورم کرده بود. اشک تو چشام جمع شد. کاش همه چیز خواب باشه. دوباره به صورتم آب زدم و از دستشویی اومدم بیرون. بهزاد روی مبل نشسته بود سرش رو بین دستاش گرفته بود. نگاهی بهش کردم. دلم برای زندگیمون می سوخت. به اتاق رفتم و همین طور که حاضر می شدم به خودم امیدواری می دادم که شاید چیزی نشده باشه. هنوز که چیزی معلوم نیست. از اتاق اومدم بیرون و گفتم: من حاضرم.
بهزاد از جاش بلند شد روش رو از من برگردوند و همون طور که دستش رو به صورتش می کشید با صدای گرفته ای گفت: بریم.
پشت سرش راه افتادم. تو ماشین نشستم. بهزاد بدون هیچ حرفی راه افتاد. تو فکر و خیالات خودم بودم که ماشین متوقف شد، نگاهی به اطراف کردم رو به روی بیمارستان بودیم. بهزاد صورتش رو به سمت من چرخوند و گفت: قبل از اینکه بریم تو می خوام اگه هرچیزی بوده همین الان خودت بهم بگی. نگار الان از خودت بشنوم خیلی بهتره تا اینکه دکتر بگه.
- من چیزیم نیست، حداقل تا روزی که با تو ازدواج کردم چیزیم نبود. من بهت دروغ نگفتم.
اشک تو چشای بهزاد جمع شده بود. نفسی کشید و آب دهنش رو قورت داد، معلوم بود بغضش رو می خوره، به چشام نگاه کرد و گفت: امیدوارم هیچی نباشه. میدونی که چقدر از دروغ بدم میاد.
نگاهش رو ازم گرفت و پیاده شد. پاهام سست بود. می ترسیدم. همه زندگیم به یه آزمایش بستگی داشت. در ماشین رو بستم و کنار بهزاد به سمت بیمارستان به راه افتادم. وارد بیمارستان که شدم انگار قلبم ایستاد. بغض گلومو فشار می داد. دلم می خواست بهزاد بغلم کنه مثل همیشه بهم دلگرمی بده و بگه هیچی نیست. بگه هرچی بشه کنارمه. بگه... وای که چقدر احمق بودم. صدای بهنام باعث شد که از فکر و خیال بیام بیرون. سرمو بالا آوردم بهنام نگاهی به صورت من کرد و گفت: سلام، خوبی؟
نمی دونم چرا ولی حس می کردم باعث همه این مشکلات بهنام. خیلی جدی گفتم: سلام، خوبم.
بهنام لبخندی زد و روش رو به سمت بهزاد چرخوند و گفت: آزمایشگاه ته سالنه نگار بلده. شما برین منم الان میام.
منتظر بهزاد نشدم و به راه افتادم. وارد آزمایشگاه که شدم همون خانوم قبلی روی صندلی نشسته بود. از جاش بلند شد و با من احوالپرسی کرد. چیزی نگذشت که بهنام اومد. همراهش یه زن همسن و سال خودش بود. بهنام دکتر رسولی رو معرفی کرد بهنام داشت از افتخارات دکتر رسولی می گفت و من بی توجه به اون تو افکار خودم می چرخیدم که بهزاد دستمو گرفت و گفت: بیا.
دنبالش به راه افتادم وارد اتاقی شدم دکتر رسولی به من گفت: لباستو در بیار و روی تخت دراز بکش. رو تخت دراز کشیدم نمی دونستم می خواد چکار بکنه. تا موقع یک مرد و زن جوون وارد اتاق شدن. بهنام، دست بهزاد رو گرفت و از اتاق برد بیرون. دختر جوون پارچه سبزی رو روی شکمم انداخت. اول یه آمپول بی حسی به شکمم زد. بعد هم طوری ایستاد که من نمی تونستم ببینم دکتر رسولی چکار می کنه. هیچی حس نمی کردم بعد از چند دقیقه دختر جوون ظرفی رو به دکتر رسولی داد اون هم تکه گوشت مانندی رو توی ظرف گذاشت. مرد جوون نخ بخیه رو به دست دکتر رسولی داد سرم رو بلند کردم تا ببینم ولی دختر جوون به سمتم اومد و گفت: یکم دیگه صبر کن الان تموم میشه.
چند دقیقه بعد دکتر رسولی گفت: تموم شد می تونی بلند بشی. از جام بلند شدم. قسمتی از شکمم باندپیچی شده بود. داشتم به شکمم نگاه می کردم که دکتر رسولی گفت: قسمتی از شکمت رو اندازه یه سوراخ یک سانتی باز کردم. همین، چند روز دیگه هم می تونی بیای و بخیه هاتو بکشی. حرفی نزدم لباس هامو پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون.چیزی حس نمی کردم. به سمت در خروجی رفتم بهزاد و بهنام گوشه سالن نشسته بودند. بهنام با دیدن من از جاش بلند شد و گفت: تموم شد؟
سرم رو تکون دادم. بهزاد گفت: بهنام دیگه کاری نداره؟
بهنام نگاهش رو از در آزمایشگاه گرفت و گفت: نه ببرش خونه. بذار استراحت کنه. یکی دو روز دیگه نتیجشو میدن.
بهزاد سرش و تکون داد و گفت: فعلا خدافظ.
بهنام- خدافظ، نگار جان مواظب خودت باش هر وقت موقعش شد خودم میام بخیه هاتو میکشم.
سرم رو تکون دادم و گفتم: خدافظ.
با بهزاد به راه افتادیم. تا خونه هیچ حرفی نزدیم. وقتی رسیدیم، بهزاد گوشه ای روی مبل نشست و من به اتاق رفتم. چیزی نگذشت که گوشیم زنگ خورد، مامان بود. گوشی رو برداشتم: الو؟
صدای مامان پشت خط پیچید: سلام نگار جان، خوبی مامان؟
- سلام ممنون، شما خوبین؟
- آره همگی خوبیم، کجایین؟
چند لحظه سکوت کردم مکثی کردم و گفتم: رامسریم، تو ویلا.
- هوا که خوبه، آره؟
- آره خیلی خوبه.
- اخبار می گفت بارون اومده آره.
- آره بارون اومد.
- حواست باشه، یه وقت سرما نخوری! مراقب شوهرتم باش.
- چشم مراقبیم.
- کی بر می گردین؟
- احتمالا فردا میایم برای بهزاد کار پیش اومده زودتر بر می گردیم.
- آهان باشه، مواظب خودت باش. کاری نداری؟
- نه.
- خدافظ.
- خدافظ.
گوشی رو گذاشتم، احساس ضعف می کردم. به سمت آشپزخونه رفتم. بهزاد سرش رو روی مبل گذاشته بود و چشاشو بسته بود. از توی یخچال کمی نون برداشتم و مشغول خوردن شدم. نگاهم به بهزاد بود، تو دلم می گفتم حالا چی میشه...!! انگار همه چیز بستگی به جواب اون نمونه برداری لعنتی داشت. به اتاقم برگشتم و سعی کردم بخوابم تا از این همه فکر خودمو خلاص کنم. چند دقیقه بعد خوابم برد. با صدای سلام و احوال پرسی بهزاد بیدار شدم. حواسم رو جمع کردم. صدای بهنام بود، صدای باباجون. از جام بلند شدم. موهامو مرتب کردم و از اتاق اومدم بیرون. باباجون روی مبل نشسته بود به سمتش رفتم و سلام واحوالپرسی کردم. بابا جون لبخند تلخی زد. نگاهی به بهزاد کردم که بی تفاوت نشسته بود. گفتم: باباجون، چرا آوا و آرام جون رو نیاوردین؟
باباجون لبخندی زد و گفت: دیگه اونا نیومدن.
لبخندی زدم و به سمت آشپزخونه رفتم بهنام توی آشپزخونه مشغول درست کردن چایی بود. گفتم: سلام.
برگشت و لخندی زد و گفت: سلام. ببخشید من فضولی می کنم. دیدم بهزاد که بلند نمیشه به ما یه چیزی بده بخوریم گفتم خودم بلند بشم.
- برو بشین من خودم همه چیز میارم.
- نه تو برو خیالت راحت هیچ چیز رو نمی شکنم.
- تو برو پیش باباجون. بهزاد که انگار با همه دعوا داره.
- به تو چیزی گفته؟
سکوتی کردم و گفتم: نه.
- راستشو میگی دیگه آره؟
به سمت یخچال رفتم، کمی میوه توی ظرف گذاشتم و به سمت بهنام برگشتم. میز رو روی اپن گذاشتم. سوزشی رو روی شکمم حس کردم. کمی خم شدم و دلم رو گرفتم. بهنام به طرفم اومد و گفت: چی شد؟
- هیچی. فکر کنم اثر بی حسی از بین رفته. جای بخیه هام درد گرفت.
بهنام دستمو گرفت و گفت: بیا برو بشین. من خودم همه کارارو می کنم.
- خب آخه....
- آخه بی آخه، برو بشین.
از آشپزخونه بیرون اومدم. و کنار باباجون نشستم. باباجون نگاهی به من کرد و گفت: خب بابا، جواب نمونه برداری رو کی میدن؟
با تعجب به باباجون خیره شدم و حرفی نزدم. بهنام با یک سینی چایی رو به روی من نشست و گفت: بابا خبر داره.


سرم رو پایین انداختم. باباجون دستش رو روی شونم گذاشت. حرفی نزدم. آروم اشکهام جاری شد. سرم رو بالا نیاوردم. باباجون به سرم بوسه ای زد و گفت: هنوز که چیزی معلوم نیست دخترم.
با دست اشکم رو پاک کردم. ترسم از سرطان نبود. از تنهایی بود. از اینکه بهزاد فکر کنه بهش دروغ گفتم، از اینکه تنهام بذاره. دستی به پشتم کشید و چاییشو برداشت. هنوز چاییش تموم نشده بود که گفت: بهنام بریم؟
بهنام نگاهی به باباجون کرد و گفت: بریم من شما رو می رسونم برمی گردم.
باباجون- پس نمی خواد باشه خودم میرم.
بهنام- نه خب شما رو میذارم برمی گردم. عجله ای نیست که!
بهزاد از جاش بلند شد و گفت: بابا بریم من می رسونمتون، خودمم بیرون کار دارم. بهنام تو پیش نگار هستی؟
بهنام- آره.
بهزاد و باباجون رفتن و منو بهنام تنها موندیم نگاهم به سمت بهارک افتاد که آروم روی مبل خوابیده بود. به بی خیالیش حسودیم می شد.
بهنام کنارم نشست و گفت: گریه نکن نگار جان، هنوز که چیزی معلوم نیست. اصلا معلوم هم بشه اتفاقی نیفتاده که راحت درمان میشی.
نگاهی بهش کردمو گفتم: چرا فکر می کنی ناراحتی من برای این بیماریه؟
- پس واسه چیه؟
- من بهزاد رو دوست دارم، در مورد طور دیگه ای فکر می کردم. نمی دونستم تو سخت ترین شرایط تنهام میذاره.
- منظورت چیه؟!
خیره به بهارک شدم و گفتم: هیچی ولش کن.
بهنام دستشو روی صورتم گذاشت و سرمو به سمت خودش چرخوند و گفت: بهم بگو نگار، بگو چی شده؟ تا حالا هرچی رو به من گفتی بد دیدی؟
حس می کردم باید با یکی درد و دل کنم. بهنام رو مثل برادر بزرگتری می دونستم که همیشه هوامو داشته و داره. به چشاش خیره شدم و گفتم: بهزاد فکر می کنه بهش دروغ گفتم. فکر می کنه سرشو کلاه گذاشتم. من هیچی از مریضیم نمی دونستم. توقع نداشتم بهزاد همچین چیزی رو بگه. الان من به دلگرمیش احتیاج دارم ولی فقط ته دلمو خالی می کنه. بهنام می فهمی چقدر سخته؟
بهنام با تعجب به من نگاه می کرد، حرفی نزد فقط اخم کرد و روش رو برگردوند. بعد گفت: برم یه چایی دیگه بیارم بخوری.
این بار من بودم که با تعجب به بهنام نگاه می کردم. چند دقیقه بعد با دوتا چایی برگشت و کنارم نشست. نفسی کشید و گفت: برای بهزاد سخته که این موضوع رو قبول کنه، با این حرفش می خواد از زیر بار مسئولیت شونه خالی کنه. نگار بهزاد واقعا نگرانته من می دونم چه حالی داره.
- به این میگن نگران بودن؟! میگن دوست داشتن؟!
اشکامو پاک کردمو گفتم: کاش همین طوری که تو میگی باشه.
بهنام دیگه حرفی نزد، نیم ساعت بعد بهزاد اومد. بهنام چند دقیقه ای موند و بعد رفت. گرسنم شده بود. بهزاد از بیرون کباب گرفته بود. روی میز نشستم و گفتم: بهزاد بیا من اینقدر گرسنمو الان همشو می خورم.
بهزاد بی توجه به من به تلویزیون خیره شده بود. رفتم بالای سرش و شونشو تکون دادم. نگاهی به من کرد. گفتم: کجایی؟! گفتم بیا ناهار بخوریم.
- من نمی خوام سیرم.
به آشپزخونه برگشتم و مشغول خوردن شدم. بغض گلومو گرفته بود. به سختی لقمه ها رو قورت می دادم. بعد از غذا به اتاق رفتم. روی تخت نشستم. چیزی نگذشت که بغضم شکست. کمی گریه کردم تا آروم شدم. تا موقع در باز شد. بهزاد به تخت نزدیک شد و یه لیوان آب کنار تخت گذاشت و رفت بیرون. به لیوان آب نگاه کردم. حرصم گرفت. لیوان رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون رفتم رو به روش ایستام و گفتم: فکر کردی من به لیوان آب احتیاج دارم؟ فکر کردی اگه یه لیوان آب بدی دستم من میگم بهزاد مرد خیلی خوبیه؟ به این میگی دلسوزی؟ به این میگی دوست داشتن؟
لیوان آب رو محکم کوبیدم روی میز و گفتم: اگه دوست داشتنت اینه باشه واسه خودت.
به اتاق برگشتم در رو قفل کردم و پشت در نشستم. نمی دونستم چرا زندگیم از این رو به اون رو شده بود. نمی دونم چقدر گریه کردم که خوابم برد. چشم که باز کردم هوا تاریک بود. گردنم بدجور درد می کرد. جای بخیه هام می سوخت. حس می کردم حالت تهوع دارم. انگار همه اتفاقات به ذهنم هجوم آوردن. بغض گلوم رو گرفت. از جام بلند شدم و به دستشویی رفتم. حالم بهم خورد دست و صورتم رو آب زدم. از دستشویی که بیرون اومدم بهزاد با چشای قرمز به من نگاه می کرد. بی توجه بهش به اتاق رفتم. روی تخت دراز کشیدم. بهزاد وارد اتاق شد و گفت: قرصاتو خوردی؟
با پرخاش بهش گفتم: به تو ربطی نداره.
بهزاد اخم کرد و با عصب


شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 13:7 ::  نويسنده : Hadi

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد